به گزارش خبرنگار دفاع پرس از ساری، حساب کتاب خدا با حساب کتاب ما آدمها فرقش از زمین تا آسمان است. شهید هم که نظر میکند به وجه الله، میزبانی اش از زائران نوروزی سرزمین نور با میزبانی ما کلی فرق دارد.
امسال کاروان راهیان نور مازندران شاهد حضور کسانی بود که مهمانان وی آی پی شهدا بودند. دعوت شدههایی که از نگاه ما تیپ و قیافه شان، به این جور جاها نمیخورد، اما شهدا ویژه دست گذاشتند روی آنها. کسانی که وقتی حرف از غیرت و مردانگی میشد، با دست تصاویر شهدا را نشان می دادند.کاروان متفاوتی که به اسم شهید مدافع حرم سعید کمالی از شهرستان نکاء به مناطق عملیاتی جنوب آمدند، سخنان معروف مرحوم آیت الله مجتهدی را در اذهان تداعی میکرد؛ «در کربلا داش مشتیها به یاری امام حسین (ع) رفتند و شهید شدند، مقدسها استخاره کردند، استخاره شان بد در آمد.»
حالا داش مشتیهای نکایی برای اولین بار به همراه خانواده شهید مدافع حرم سعید کمالی و خانوادههای شهیدان عباس حسینی، عباسعلی، علیرضا و علی اکبر بدوی، نعمت الله فغانی و علی اصغر آبرین از شهرستان نکا، راهی کربلای ایران شدند، تا همراه شهدا باشند.
روحانی کاروان در حال مداحی است و داش مشتیها با سربند لبیک یا زینب (س) در حال سینه زنی هستند. شور و حالی در شلمچه بپا کردند و شدند سوژه اکثر زائرانی که در شلمچه هستند. حاج آقا محمدی روحانی کاروانی که به ما گفته بود: «روز تولدم همراه این داش مشتیها زائر کربلای ایران شدم. آنها با گفتن ایول ایول حاجی، حاجی تاج سره، و در جواب که حاجی نوکرشماست، هم قسم شدیم که در راه شهدا ثابت قدم باشیم.»
همراه و همقدم این کاروان به قولی خاص طوری شدیم تا جویای حس و حال زئرانش باشیم. معروف است به مجید شاه، با یک قیافه گنده لاتی، دست و گردن خال کوبی شده یک زنجیر کلفت هم در گردنش. وقتی با رفقایش پا به کربلای ایران میگذارد همه نگاهها را به خود جلب میکند، اما نگاه ما کجا و نگاه شهدا به او کجا. سید مجید رضی جوان ۳۰ ساله نکایی، به گفته خودش از وقتی پا به علقمه گذاشت طاقت ایستادن نداشت، نشست و زار زار گریه کرد. گنده لاتی که غیرت و مردانگی را در گردن کلفتی میدانست، اما حالا غیرت و مردانگی را در شهید ۱۷ سالهای دیده که در گودال کوچکی جان داد.
گنده لات شهر، داستان تغییر مسیر زندگی اش را از یک خواب تعریف میکند: «پدربزرگم هرسال شب هفتم محرم، شام دهی دارد. یک شب خواب دیدم پدرم گفت: صبح بیدار شو برای شام امشب، نان هم بخر. رفتم توی کوچه و دیدم مردی به طرف خانه ما میآید. آن مرد گفت: مرا میشناسی؟ گفتم: نه. گفت: من حضرت ابوالفضل (س) هستم. وقتی از خواب بیدار شدم، دور هرچه خلاف را خط بزرگ قرمز کشیدم و توبه کردم. بعد از توبه با مراجعه به محمد کاظم محمدی لائینی برادر امام جمعه نکا، مرشد و مرادم، هیئتی راه انداختیم به نام هیئت عاشقان امام حسین (ع) نکا. حالا با رفقایم که بالای دویست نفر از کسانی که شبیه خودم هستند، شدیم بچه هیئتی، بچه مسجدی. دیگر سراغ کارهای خلاف نرفتم. با افتخارمی گویم، بعد از توبه لب به چیزهای حرام نزدم. نمازم را سر وقت میخوانم و روزه ام را میگیرم.»
آفتاب شلمچه در حال غروب کردن است و اینجاست که داغ دل سیدمجید تازه میشود: «وقتی مادرم را در سن هفت سالگی از دست دادم، و برادرم جوان مرگ شد، زدم به سیم آخر. میگفتم مستی و راستی. بزن بهادر محله بودم و هرجا دعوا و درگیری میشد پای من در میان بود. اما رگ غیرتم برای ناموس، ورم میکرد.»
از داش مشتی شهدا میپرسم، از راهی که انتخاب کردی پیشمان نیستی؟ با گردنی برافراشته سرش را بلند میکند و پاسخ سوالم را این طور میدهد: «بدبختی زیادی در زندگی کشیدم، اما وقتی سرم به سنگ خورد، راهم را جدا کردم. دیگر بدبختی این دنیا، برایم بدبختی نبود، چون امام حسین (ع) را پیدا کردم و شدم سینه زن هیئتش. شدم نوکر خادمهای امام حسین (ع).ای کاش کربلا بودم و برای امام حسین (ع) جان میدادم.»
بعضی از دوستانش که قافله کاروان راهیان نور جا ماندند، هنوز او را مجید شاه صدا میزنند، اما سید مجید میگوید: «به آنها میگویم به من نگویید مجید شاه، من سید مجید هستم. به دوستانم گفتم هرکسی به این مناطق نیامد، از دنیا عقب ماند.»
پدر شهید مدافع حرم سعید کمالی همراه با سید مجید پا به شلمچه گذاشت. شب است و ماه شلمچه هم درست بالای سر پدر شهید و سید مجید. با بغض و حالی که میگوید نمیدانم چطوری بگویم ادامه میدهد: «از وقتی فهمیدم پدر شهید سعید کمالی همراه ماست، شدم پسرش. رفتم و دستش را بوسیدم و شروع کردم به عذرخواهی. پدر شهید میگفت: چرا عذرخواهی؟ گفتم: سعید نیست که همراه شما باشد. یا ساک مادرش را بگیرد و در سفر مراقب شما باشد. اما من هستم و میشوم پسرتان.»
سربند کلنا عباسک یا زینب (س) را به سرش بسته، اسم عقیله بنی هاشم میآید، سرش را پایین میاندازد میگوید: «برای پیوستن به مدافعان حرم اسم نوشتم، من و چهار نفر دیگر از دوستانم. سرم را برای حضرت زینب (ع) میدهم. حاضرم جانم را برای مسلمان و شیعیان در هرکجای جهان باشند، بدهم.»
جنس حرفهای سید مجید شعاری نیست، وقتی خاک تب دار شلمچه به گفته خودش دل سنگش را نرم کرد و ستارههای آسمانش، راه به او نشان دادند: «اگر میبینید الان سرمان بلند است و زنان شهر و کشورم در امنیت هستند به خاطر غیرت شهداست. اگر آنها خون نمیدادند، ما الان سربلند نبودیم. برخی فکر میکنند بد حجابی کلاس است، اما نمیدانند، غرور یک زن شیعه نباید بخاطر بدحجابی شکسته شود. غرور زنان با چادر خانم زینب (س) حفظ میشود.»
سیدمجید کاروان شهید سعید، که دلش پر میکشد به سمت کربلا، شاید ظاهرش غلط انداز باشد، اما باطنش مثل خاک شلمچه پراست از خون به جوش آمدهای که حاضر است جانش را برای ولایت بدهد، میگوید: «من سرباز سیدعلی خامنهای هستم. جانم را برای ولایت میدهم. حضرت آقا حکم پدر را برایم دارد، بگوید بمیر، میمیرم.»
شب است و شلمچه کم کم از زائر خلوت میشود. دیگر وقت رفتن است. سیدمجید، هم عهد میشود با شهدای گمنام شلمچه و با صراحت میگوید: «برخی مسئولین دارند به مملکت خیانت میکنند، و در تلاش هستند طرحهای آمریکایی و اسرائیلی را در ایران اجرا کنند. آنها میخواهند ما سرسپرده و نوکر آمریکا باشیم. اما نمیدانند، جوانان ایرانی رگ غیرت دارند و برای رهبر، وطن و ناموس شاهرگ میدهند.»
انتهای پیام/