به گزارش گروه سایر رسانههای دفاع پرس، یک روز قبل از شهادت فاطمه، به ما خبر دادند که محمدحسین به روستای ژان آمده و علیه گروهکها یک سخنرانی بسیار مهم ایراد کرده است. عناصر ضدانقلاب از این موضوع بسیار ناراحت شده بودند. حتی تهدید کردند که به هر شیوهای شده محمدحسین را میکشند.
در میان شهدای دفاع مقدس آن که مظلومتر است، شهدای جبهههای غرب کشور هستند. در میان شهدای غرب نیز آنکه کمتر به آن پرداخته میشود، شهدای بومی این خطه است و در میان همین شهدا نیز شهدای زن از همه مظلومتر و غریبتر هستند. شهید فاطمه الیاسی یکی از شهدای مظلوم کردستان است که تنها به جرم جانبداری از امام انقلاب اسلامی به دست گروهک کومله ترور شد. از این بانوی شهید نقل میشود که رو در روی نیروی مسلح ضد نقلاب میایستد و در حالی که سلاحی در دست نداشت، میگفت: «شاید سلاح نداشته باشم، اما میتوانم با زبانم تمام اهالی منطقه را علیه شما بشورانم.» شهید الیاسی دوم آذرماه 1361 در حالی که برادرش سعی در بیرون راندن ضدانقلاب از روستایشان داشت، به دست کومله به شهادت رسید. متن زیر روایتهای نقره یعقوبی مادر شهید است که پیش رو دارید.
مادر انقلابی
من و همسرم محمدحسن الیاسی ساکن روستای بیساران از توابع شهرستان سروآباد بودیم. شغلمان کشاورزی و باغداری بود و با چند سر عائله جزو خانوادههای مستضعف، اما مذهبی منطقه به شمار میآمدیم. همسرم مرد دینداری بود. سعی میکرد بچهها را هم مذهبی بار بیاورد. 20 دی ماه 1336 خدا فاطمه را به ما داد. از همان بچگیاش باهوش و زرنگ بود. زود کار خانه و مزرعه را یاد گرفت و کمک حال من و پدرش میشد. اما چون روستای ما امکان تحصیل نداشت، دخترم نتوانست درس بخواند و وقتی که به سن جوانی رسید، ازدواج کرد.
اوایل انقلاب فاطمه صاحب دو پسر شده بود. آن زمان ضدانقلاب شروع به فعالیت گسترده کرده بودند و فاطمه هم سعی میکرد به اندازه خودش خانمها را از ماهیت گروهکها مطلع کند. کلاً خانواده ما جزو اولین نفراتی بودند که شروع به مخالفت با ضدانقلاب کردند. از قبل هم که به دینداری و انقلابیگری در بین مردم شهر همت داشتیم. به همین خاطر گروهکها شروع کردند به آزار و اذیت ما. پسرم محمدحسین اولین نفر از خانواده ما بود که تصمیم گرفت روستا را ترک کند و به مریوان برود. آنجا عضو سپاه شد و فعالیتش علیه گروهکها را گسترش داد.
سلاح منطق
فاطمه هم مثل برادرش دوست داشت فعالیت کند، اما، چون زن بود و نمیتوانست سلاح به دستش بگیرد، سعی میکرد با دلیل و منطق، مردم را متوجه ماهیت ضدانقلاب بکند. زنان روستا را جمع میکرد و از اسلام و انقلاب برای آنها صحبت میکرد. این فعالیتش در حالی بود که روستای ما جزو مناطق تحت نفوذ ضدانقلاب به شمار میرفت. حتی کمی بعد گروهکها توانستند به روستای ما نفوذ کنند و نیروهایشان علناً در کوچهها تردد میکردند. بیساران به جولانگاه گروهکها تبدیل شده بود و فاطمه از این وضعیت خیلی ناراحت بود.
وقتی میدید آنها با اسلحه مانور میدهند و خودنمایی میکنند، خیلی حسرت میخورد. میگفت: این جوانها (اعضای کومله و دموکرات) فریب خوردهاند. اینها بچه مسلمان هستند. اگر واقعیات به اینها گفته میشد، هیچ وقت جذب گروههای مارکسیستی نمیشدند. این جوانها باید برای دفاع از دین سازماندهی میشدند. نه اینگونه فریب بخورند و در این تشکیلات ضدخدایی و ضددینی به کار گرفته شوند.
بعد از اینکه ضد انقلاب به روستای بیساران مسلط شدند، فاطمه هم فعالیتهایش را افزایش داده بود. زنهای روستا را جمع میکرد و حقایق را به آنها میگفت. آنها را راهنمایی و ارشاد میکرد. یادم است از خطرهایی که این گروهکها میتوانند در آینده برای دین ایجاد کنند، صحبت میکرد. در کنار تبلیغ دین، اندیشههای حضرت امام را هم بیان میکرد و بیپروا حرفش را میزد. یک بار عدهای از خانمها را جمع کرد و گفت: خواهران من، ما اکنون در معرض یک امتحان بزرگ الهی قرار گرفتهایم، باید با مبارزه با این گروهکهای منحرف، وفاداری خودمان را به اسلام ثابت کنیم. آن روز فاطمه مثل یک خطیب، قاطعانه حرف میزد و از انقلاب اسلامی دفاع میکرد.
رو در روی ضدانقلاب
پسر بزرگم محمدحسین وارد سپاه شده بود و در شهرستان مریوان خدمت میکرد. به خاطر او، عناصر ضدانقلاب مرتب میآمدند در روستا برای ما ایجاد مزاحمت و تهدید و اهانت میکردند. تنها کسی که بدون ترس مقابلشان میایستاد فاطمه بود. با ضدانقلابها بحث میکرد و در مورد برادرش میگفت: راهی که محمدحسین انتخاب کرده راه اسلام است. او دنبال اعتلای ارزشهای الهی و انسانیت است، اما راهی را که شما میروید به ناکجاآباد است. پایانش جز پشیمانی و ندامت نیست. شما آلت دست دشمنان کشورمان شدهاید و ندانسته دارید به کشور و مردمتان خیانت میکنید.
فاطمه در همه بحثها پیروز میدان بود. هیچوقت مقابل ضدانقلاب کم نمیآورد. از تهدیدهایشان هم نمیترسید. لحن کلامش در مقابل با آنها بسیار تند بود. گاهی سرزنشش میکردیم و میگفتیم: فاطمه جان سعی کن ملایمتر برخورد کنی. ضدانقلاب نسبت به تو کینه دارند. برایت دردسر درست میکنند. میگفت: من حاضرم جانم را بدهم، اما حاضر نیستم یک ذره از عقاید و باورهایم کوتاه بیایم. من امروز وظیفه دارم مقابل بیبند و باری این گروهکها مبارزه کنم.
یک روز در باغ مشغول کار بودیم، عناصر کومله آمدند و میخواستند همسرم را دستگیر کنند. فاطمه با شهامت در مقابلشان ایستاد و شروع به جر و بحث کرد. هر چه میگفتند با استدلال و منطق جوابشان را میداد. بیشتر از یک ساعت با آنها بحث کرد. موضوعی که فاطمه رویش اصرار داشت این بود که میگفت: همه میدانند برادرم سپاهی است. مسئولیت دارد و بهشدت هم با شما مقابله میکند. شما نه منطق روبهرو شدن با او را دارید، نه توانش را، آن وقت آمدهاید پدرم را دستگیر کنید؟ کسی که هیچ نقشی در این میان ندارد، سرش به کار کشاورزی خودش گرم است و شما این موضوع را خوب میدانید. بنابراین عملی را که میخواهید انجام دهید نشانه نامردی و عجز و ضعف شماست. اگر مرد هستید و مردانگی دارید، بروید با برادرم حسین بجنگید. به خانواده او چه کار دارید. به خدا قسم اگر پدرم را ببرید تمام منطقه را علیه شما میشورانم. فاطمه آنچنان پاسخ دندانشکنی به ضدانقلاب داد که مات و مبهوت شدند و دست خالی برگشتند.
گلولهای که بر چشم نشست
یک روز قبل از شهادت فاطمه، به ما خبر دادند که محمدحسین به روستای ژان آمده و علیه گروهکها یک سخنرانی بسیار مهم ایراد کرده است. عناصر ضدانقلاب از این موضوع بسیار ناراحت شده بودند. حتی تهدید کردند که به هر شیوهای شده محمدحسین را میکشند. ما از این موضوع خیلی نگران شدیم. من و فاطمه به مرقد بابا شیخعلی رفتیم و برای محمدحسین دعا کردیم. بعد از نماز و دعا، فاطمه قرآن را بلند کرد و رو به آسمان گفت: خدایا، تو را به این کلام خودت سوگند میدهم هر گلولهای که قرار است به سمت برادرم حسین شلیک شود، آن را به سمت چشم راست من هدایت کن تا برادرم زنده بماند. به منزل بر گشتیم.
صبح روز بعد نیروهای کومله وقتی فهمیدند حسین همراه نیروهای تحت امرش قصد حرکت به سمت روستای بیساران را دارند، بار و بنه خود را بستند تا از روستا خارج شوند، اما در آخرین لحظات خروج، به منزل ما آمدند و خانه را به رگبار بستند. حتی با آرپیجی خانه ما را میزدند و فریاد میزدند: این خانه باید بر سر ساکنانش ویران شود. در این هجوم وحشیانه، گلولهای به چشم راست دخترم فاطمه اصابت کرد و به شهادت رسید. خداوند دعای او را مستجاب کرد. ساعاتی بعد محمدحسین وارد روستا شد. وقتی جریان دعای فاطمه را برایش تعریف کردم، گفت: مادر جان! من به وجود چنین خواهری افتخار میکنم و شهادت او را به شما تبریک میگویم.
منبع: روزنامه جوان