به گزارش خبرنگار دفاع پرس از ساری، به مناسبت 13 تیرماه سالروز شهادت سردار شهید «محمد رحیم بردبار» بنیانگذار و فرمانده تخریب لشکر ویژه 25 کربلا که در 13 تیر 1365 در عملیات کربلای 1 از فراز قله قلاویزان به سمت جمیل بیهمتا پر گشود.
برشی از کتاب «حُسنِ یوسف» خاطرات شفاهی «سکینه فیروزی» همسر بزرگوار این سردار شهید که گفتوگو و پژوهش آن توسط «سیدحسین ولی پور زرومی» و به قلم «زینب بابکی» توسط انتشارات سرو سرخ در سال 1396 منتشر شد را تقدیم خوانندگان می کنیم.
30 سال از عمر این چشم ها می گذرد. دقیقاً 25 تیر 65 بود كه تابلو را، از طرف شورای عالی انقلاب فرهنگی به ما هدیه دادند. هدیه دادن تصویر تو به ما، مثل هدیه دادن آینه بود به یوسف. اصلاً چه هدیهای بهتر از تو. خودم رفتم و قابی برای آن سفارش دادم. الان 30 سال است كه به جای تو، تابلوی بزرگی از تو، در خانه دارم. 30 سال، یک عمر است رحیم! 30 سال است كه هر روز، چشم كه باز می كنم، آفتاب چشم های تو را میبینم.
وقتی از خواب بیدار می شوم، مینشینم توی رختخواب و برای این كه توانی برای بلند شدن پیدا كنم، با او صحبت می كنم. از خوابی كه ندیدم، از بیخوابی كه كشیدم، از كارهایی كه باید بكنم با او حرف می زنم. آن سال ها كه به دبیرستان یا كانون میرفتم كه هیچ، الان كه بازنشسته شدم، برنامه هر روزم مشخص است. كار آشپزخانه را كه تمام كردم، به حیاط میروم. تا آفتاب تند نشده، سبزیها را میچینم، باغ را وجین میكنم. به مرغ و خروس... میرسم. آب دادن به درخت ها را میگذارم برای غروب. از بین درخت ها، از بین سیب و گیلاس و گلابی و عناب، شكوفه درخت انار را می بوسم. انار را بیشتر از بقیه میوهها دوست دارم. رحیم هم انار را دوست داشت.
اگر محمدرضا در گلخانه باشد، حتماً به او سر میزنم. روحم از دیدن گلها تازه می شود. گلمحمدی كه جای خودش را دارد، ولی شمعدانی و بگونیا را هم دوست دارم. در بین گل های پاكوتاه، عاشق «حُسن یوسف»ام.
سبزی ها را كه شستم و گذاشتم كنار، گوشی تلفن را برمی دارم تا به رُحما زنگ بزنم. حال بچه ها را می پرسم و اگر خودم حالِش را داشتم بساط خمیر را پهن می كنم. هیزم می ریزم داخل تنور تا وقت رسیدن خمیر، خوب گُر بگیرد.
برنامه روزانه ام مشخص است، چیزی كه زمان مشخصی ندارد، درد و دل كردنم با این چشم هاست. اصلاً رحیم جوری به آدم نگاه میكند كه نمیشود با او درد و دل نكرد. وقت و بیوقت مینشینم روی صندلی گهوارهای و با او صحبت می كنم. خیلی از اوقات، از او كمک می خواهم. وقتی از دست مشكلات به تنگ آمدم و دیدم تنهایی از پسِش برنمیآیم، می روم سراغ رحیم. میگویم: «مرد حسابی! اگه منُ به عنوان زنت دوست نداری، مادر بچه هات كه هستم، اصلاً مادر نه، یه عمر كنیزی شونُ كه كردم، خدمت شونُ كه كردم، لااقل به خاطر اینا به دادم برس!» محمدرضا می خندد و می گوید :«مامان! می خوای بابارو غیرتی كنی!»
گاهی هم برایش از گذشته میگویم. از روزهایی كه با او و بی او گذشت. از گذشت ایامی كه روی صورت من جای پای خودش را گذاشت، ولی كاری با او نداشت.
یادت می آید رحیم؟ هر وقت محاسنت را اصلاح می كردی، از دستت دلخور می شدم. هنوز هم مثل آن روزها جذابی! نه فقط در قاب، در خیال من هم پیر نشدی. بالاخره الان بابابزرگ شدی، لااقل باید موهای روی شقیقهات سفید شده باشد. ولی نمی دانم چرا هیچ وقت نمی توانم تو را پیر تصور كنم، اما تا دلت بخواهد، من شكسته شدم. آن قدر شكسته كه خیلی وقت ها نمیتوانم از آن سربالایی گلزار شهدای نكا بالا بروم و بیایم كنار تو. مجبورم همین جا با تابلوی نقاشی و قاب عكسِت حرف بزنم.
یادت هست اولین بار معنی اسمم را از دهان تو شنیدم. گفتی: «تو سكینهای، یعنی آرامبخش قلبها. گفتی باید جوری باشی كه وقتی كسی صدایت می كند، قلبِش آرام بگیرد. گفتی من هم باید به معنی اسمم توجه كنم، اسم را همین طوری روی كسی نمیگذارند.» تو مثل اسمِت بودی، تو رحیم و مهربان بودی، صبور و بردبار. ولی نمی دانم من آن طور كه باید سكینه بودم، یا نه!
انتهای پیام/