حال و هوای عملیات کربلای ۴ و کربلای ۵ در گفتگو با جانباز حمیدرضا لطفی بدیع

روایت سختی‌های مردم جنوب در زمان جنگ

یک جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس در گفتگویی تفصیلی اظهار داشت: اینکه پس از آن همه لحظه شماری، تنها کمتر از ۱۲ ساعت در خط مقدم بودم تحملش برایم سخت‌تر از قطع شدن دوپا و یک دستم بود.
کد خبر: ۲۹۹۷۵
تاریخ انتشار: ۰۸ مهر ۱۳۹۳ - ۰۶:۳۸ - 30September 2014

روایت سختی‌های مردم جنوب در زمان جنگ

به گزارش دفاع پرس، حمیدرضا لطفی بدیع، جانیاز 70 درصد دوران دفاع مقدس که هم اکنون دبیر انجمن مجروحان دفاع مقدس غرب تهران است و پیش از این در انجمن سروقامتان که اعضای آن را جانبازان دوپا قطع تشکیل می دادند، عضو بوده است، این جانباز که برادر شهید غلامرضا لطفی بدیع نیز است در عملیات کربلای 5 به درجه رفیع جانبازی نائل آمد و دو پا و یک دست خود را بر اثر این جانبازی از دست داد وی پس از جانباز شدن توانسته با پشتکار فراوان ادامه تحصیل دهد و علاوه بر اخذ دیپلم،  توانست مدارکی چون فوق دیپلم مدیریت، لیسانس امور اقتصاد دارایی، فوق لیسانس مدیریت بیمه را از مراکر علمی و دانشگاهی اخذ کند و در ادامه توانست دوره های مختلف عکاسی را با موفقیت پشت سر بگذراند و موفق به اخذ مدرک حرفه ای عکاسی نیز شود. این جانباز دوران دفاع مقدس همزمان با هفته دفاع مقدس مهمان خبرگزاری نسیم بود و با توجه به شرایط سخت جسمانی خود با گشاده رویی دعوت ما را پذیرا شد و در دو موضوع مختلف "دوران دفاع مقدس" و "مشکلات جانبازان و ایثارگران" با خبرنگاران گروه فرهنگی خبرگزاری «نسیم» به گفتگو نشست و در قسمت ذیل بخش نخست این گفتگو که مختص صحبت های این جانباز در خصوص دوران دفاع مقدس است، به شرح زیر آمده است:

روایت سختی‌های مردم جنوب در زمان جنگ


آقای لطفی در ابتدا از زمان شروع جنگ تحمیلی ایران و شرایط آن زمان خودتان برایمان بگویید؟

از آنجا که بنده دزفولی هستم جنگ برای ما اهالی جنوب کشور نسبت سایر مردم تعاریف و حال و هوای متفاوتی داشت زیرا مردم جنوب علاوه بر برآمدن حس مهین دوستی با بی خانمانی خود و خانواده شان مواجه بودند که این مسئله شرایط روحی سختی برایشان رقم زده بود زیرا از یک سو باید به مانند همه ایرانی های غیورمند تمام فکر و ذهن خود را مشغول به دفاع از خاک ایران اسلامی می کردند و از سوی دیگر دلواپس اوضاع خانواده خود و سلامتی آنها باشند.

خود شما هم در زمان جنگ در دزفول بودید؟

بله، من به همراه خانواده خود تا پایان دوران دفاع مقدس در همان دزفول ماندیم زیرا پدرم معتقد بود زندگی و کاشانه ما همین جا خواهد بود و برای نگه داشتن این زندگی باید بمانیم و با تمام وجود مقاومت کنیم که البته همینطور هم شد و مردم صبور جنوب کشور پس از هشت سال پایداری مزد مقاومت خود را گرفتند.

از حال و هوای مردمان جنوب در آغاز جنگ تحمیلی بگویید، شرایط خاص و سختی آن زمان حاکم بود، درست است؟

قاعدتا با آغاز جنگ تحمیلی  و تجاوز دشمن بعثی به مناطق مرزی جنوب کشور، در ابتدا ترس و دلهره در دل خانواده های ساکن در آن مناطق افتاده بود از سویی همه به فکر دفاع از خاک کشور و مقاومت در مقابل تجاوز رژیم بعثی بودند و از سوی دیگر هم به فکر انتقال زنان و کودکان به مناطق امن و حتی شهرهای همجوار بودند و همین مسئله در روزهای ابتدایی کار را برای همه دشوار کرده بود اما با توجه به اینکه روحیه از خودگذشتگی و همدلی در مردم آن زمان به شدت موج می زد و مردم نقاط مختلف کشور با یک بسیج فراگیر به مردم جنوب کشور کمک و یاری می کردند همه دشواری ها در کمترین زمان ممکن به فراموشی سپرده شد و همه برای یک دفاع و مقاومت جانانه آماده و بسیج شدند.

در آن زمان شما چندساله بودید؟

زمانی که جنگ تحمیلی شروع شد بنده تنها 9 سالم بود  و با توجه به میل رغمی خود اجازه حضور در جبهه های نبرد تا 15 سالگی پیدا نکردم و این سالها با حضور در بسیج محله زندگی مان کارهای فرهنگی، تبلیغاتی و بعضا خدماتی پشت جبهه های نبرد را انجام می دادم.

مثلا چه اقدامات فرهنگی انجام می دادید؟

بر فرض مثال اقدامات تبلیغاتی زیادی را در پایگاه های بسیج  شهر دزفول در آن زمان انجام می دادیم که کمک برای برپایی مراسم های بزرگداشت شهدای شهر دزفول تنها یکی از این فعالیت های فرهنگی بود زیرا با این اقدام آن هم در بهبوهه جنگ، روحیه مضاعفی به خانواده های شهدا و رزمندگان تزریق میشد، در مجموع باید گفت، چون من و سایر کودکان و نوجوانان هم سن و سال خود در آن زمان که براحتی اجازه حضور در جبهه های نبرد را نداشتم با اینگونه فعالیت ها خودمان را دلگرم می کردیم تا زمانی که شرایط و اجازه حضور در جبهه های نبرد را پیدا کنیم.

گویا یک برادر شما نیز در همان ایام ابتدای دوران دفاع مقدس به شهادت رسیده است؟

بله در همان سال های ابتدایی دوران دفاع مقدس و در سال 63، برادر بزرگترم با حضور در عملیات بدر چند سالی مفقودالاثر شده  بود و درست ده سال بعد توسط بچه های کمیته تفحص پیکر برادر شهیدم پیدا شد، و البته یک نکته را دوست دارم بگویم و آن اینکه من هم در همان دوران 9 تا 14 سالکی خیلی شوق حضور در جبهه های نبرد را داشتم اما متاسفانه به خاطر شرایط برادرم، مادرم از نظر روحی در شرایط مناسبی نبود و آنچنان که باید مادرم رضایت قبلی برای اعزام بنده در جبهه ها را نداشت و من هم به همین خاطر تا قبل از 15 سالگی نتوانستم در مناطق عملیاتی حضور یابم و همانطور که قبلا گفتم با شرکت در فعالیت های فرهنگی و تبلیغاتی مساجد خودم را دلگرم می کردم .

روایت سختی‌های مردم جنوب در زمان جنگ


پس بالاخره چطور به خط مقدم جبهه اعزام شدید؟

درست خاطرم است آبانماه سال 65 که سال اول دبیرستان بودم و واقعا دیگه تاب و تحمل خود را از دست داده بودم و با هر ترفندی بود رضایت قلبی پدر و مادرمان را گرفتند و سپس طی یک دوره 45 روزه در دوره آموزشی  شرکت کردیم و البته در طی همان دوره، عملیات کربلای 4 هم در شرف آغاز بود که من هم می خواستم هر طور که شده در این عملیات حضور پیدا کنم اما چون هنوز دوره آموزشی به طور کامل به اتمام نرسیده بود علی رغم تلاش بسیاری که داشتم، اجازه اعزام برای عملیات کربلای 4 را پیدا نکردم.

و عملیات کربلای 4 هم که لو رفته بود؟

بله پس از آنکه بنده موفق به حضور در این عملیات نشده بود به شدت پیگیر نتیجه و اتفاقات این عملیات بودم که وقتی همان موقع متوجه شدم این عملیات به شکل دردناکی لو رفته و متاسفانه تمامی رزمندگان این عملیات با افتادن در رودخانه اروندرود و غرق شدن به شهات رسیدند.

آن زمان شما با شنیدین این اخبار چه حس و حالی داشتید، مسلما حس و حال شما با دیگران متفاوت بود؟

بله، واقعا حال و هوای خاصی داشتم چون خاطرم است دقیقه آخراز اعزام من به این عملیات جلوگیری به عمل آمد و تمام ذکر و فکرم مشغول به این عملیات بود تا اینکه این خبرهای ناگوار از این عملیات به گوشم رسیده بود و صادقانه بگویم مدام به این فکر می کردم که شاید من درآن در زمان توفیق به شهادت رسیدن را نداشته ام که در این علملیات حضور نیافتم به هر حال شرایط سختی را تجربه می کردم.

 این شکست خیلی اثرات منفی در روحیه رزمندگان آن زمان داشت؟

 بالاخره به توجه به نوع به شهادت رسیدن بچه ها در این عملیات و لو رفتن آن، نه تنها رزمندگان آن زمان دوران دفاع مقدس بلکه تمامی مردم و فرماندهان جنگی متاثر شده بودند اما به واقع ایمان و توکلی که آن زمان رزمندگان و مردم غیرقابل تکرار و مثالزدنی بود و همین اراده و ایمان در کنار رهبری متدبرانه امام خمینی (ره) شرایط را در سخت ترین اوضاع به نفع کشورمان تغییر می داد و در همین شرایط هم اوضاع به همین روال بود.
 
و سپس بلافاصله رزمندگان باید برای عملیات کربلای 5 آماده می شدند که شرایط دشواری بود، با توجه به حضور خودتان در این عملیات، بیشتر توضیح می دهید؟

بله درست چند ماه بعد از عملیات کربلای 4، عملیات کربلای 5 باید مقدماتش شروع میشد و من آن دوران در جبهه ها بیسیم چی توپخانه جنگ بودم که در واقع "گرا" را به من اعلام می کردم و من از طریق بیسیم پشتیبانی خط مقدم را انجام می دادم به جرات می توان گفت، با توجه به سن و سال کمی که داشتم این مسئولیتی که به من سپرده شده بود کاملا مسئولیت حساس و نفسگیری برایم محسوب می شد که برای من نوجوان یک فرصت ایده آل برای نشان دادن توانایی هایم به حساب می آمد، تا اینکه کم  کم به آغاز عملیات کربلای 5 نزدیک می شدیم و البته من می خواهم قبل از ورود به داستان این عملیات کمی از حال و هوایی دورانی که در توپخانه منطقه شلمچه حضور داشتم بگویم.

بفرمایید.

در آن زمان من در 15 سالگی به سر می بردم هنوز مانند همه نوجوانان هم سن و سال خود از شیطنت دوران بچگی خود به سر می بردیم و در قسمت توپخانه منطقه شلمچه به جز بنده، چند نوجوان هم سن و سال دیگر هم آنجا بودند آنهم در شرایطی که قسمت توپخانه ای شملچه به واسطه منطقه خاص خود یکی از حساس ترین قسمت های جنگی جنوب کشور در آن زمان بود، درست پس از اینکه "گراها" را دیده بان ها به ما می گفتند و ما هم با بیسیم به توپخانه اعلام می کردیم در مواقع استراحت مهمات سوخته را از اطراف جمع آوری می کردیم و موقع بیکاری با بچه  های دور هم فشنگ بازی می کردیم که این کار موجب شده بود چندین بار به طور جدی تذکر بهمون داده شود و حتی یکبار هم خیلی جدی توبیخ شدیم و دیگر از ترس اخراج از منطقه این بازی های خطرناک را انجام ندادیم ، در واقع با گفتن این خاطره قصد داشتم به نسل امروزی بگویم تصور نکند که نوجوانان آن زمان وقتی به جنگ با دشمن بعضی در جبهه های نبرد می رفتند دیگر عواطف و شیطنت های دوره کودکی و نوجوانی خود را در نطفه خفه می کردند بلکه این شیطنت ها در دوان دفاع مقدس به شکل و شمایل دیگری خود را بروز می داد.

به اعتقاد شما این نوجوانانی که مثل شما در جبهه های نبرد حضور داشتند به اندازه کافی می توانستند از انرژی بالای نوجوانی خود به بهترین شکل و در جهت خدمت بیشتر به جبهه ها بهره برداری کنند؟

مسلما همینطور بود، به این مسئله توجه کنید که بنده از یک سوی از آن شیطنت ها و بازیگوشی های دوران خاص نوجوانی در جبهه ها میگویم که حتی شاید در برخی موارد موجب ناراحتی رزمنده های بزرگتر هم می شد ، البته در اغلب موارد موجب شاد شدن سایر رزمندگان می شدیم اما از سوی دیگر می خواهم به نکته ای دیگر اشاره کنم و آن اینکه همین نوجوانان به واسطه انرژی بالایی که خاص سن و سالشان بود گاها کارهای فراتر از وظایف تعیین شده خود در جبهه ها انجام می دادند به عنوان مثال خود ما نیز در مواقع بیکاری و استراحت سعی می کردیم با کارهایی چون تمییز کردن لوله های تفنگ و سایر ادوات جنگی به نوعی تا می توانیم در پشت خط مقدم مثمرثمر باشیم.

روایت سختی‌های مردم جنوب در زمان جنگ


به نظر شما مهم ترین انگیزه نوجوانان کم سن و سال برای حضور در جبهه های نبرد چه بوده است؟ یعنی چه بینشی برایشان بوجود آمده بود که آن از خودگذشتگی ها را در دوران دفاع مقدس از خود بر جای گذاشتند؟

به هر حال وقتی که تجاوزی به خاک یک کشور رخ می دهد همه اقشار مختلف آن کشور اعم از مرد و زن و کودک به هر نحوی که شده سعی می کنند در دفاع همه جانبه از خاک کشورمان نقش داشته باشند و نوجوانان کم سن و سال هم از این قاعده مستثنی نیستد و در واقع چه بینش و تفکری از این بالاتر که برای دفاع از وطن اسلامی خود آنهم با رهبری امام راحل حاضرند جان خود را فدای این هدف بزرگ کنند در ضمن در کنار این هدف بزرگ، بچه های جنوب از انگیزه مضاعفی برای دفاع خانه و خانواده خود برخوردار بودند و به اعتقاد بنده حضور نوجوانان کم سن و سال در جبهه های نبرد اصلا از روی احساسات آنی نبوده است و بر اساس و پایه "دفاع از خاک و ناموس" شکل گرفت که  تفکری مقدس و محترم در همه جای دنیا محسوب میشود.

 از عملیت  کربلای 5 بگویید، چه شد که توانستید به این عملیات اعزام شوید؟

 درست چند وقت مانده به عملیات کربلای 5 من هم طبق انتظار برای اعزام به این عملیات نام نویسی کردم اما به یکباره یکی از مسئولین پایگاه بسیج محله مان که در جنوب شهر دزفول بود من را شناخت و گفت از آنجا که برادرت به تازگی مفقودالاثر شده بهتر است، به این عملیات اعزام نشوی ودر همان پشت خط مقدم خدمت کنی تا اینکه ببینیم در آینده شرایط یه چه صورت خواهد شد، من هم دیدم اصرارهایم هیچ فایده ای ندارد بلافاصله رفتم در یکی از پایگاه های بسیج شمال شهر دزفول ثبت نام کردم تا از این طریق و بواسطه اینکه کسی من و خانواده ام را نمی شناسد بتوانم به عملیات کربلای 5 اعزام شوم و پس از چند روز حضور مداوم در این پایگاه بسیج توانستم بالاخره در عملیات کربلای 5 حضور یافتم و به آرزوی دیرینه خود تحقق بخشم.

کدام آرزو؟ حضور در عملیات کربلای 5 ؟

خیر، حضور در خط مقدم جبهه که واقعا از 9 سالگی تا آن سال برای حضور در خط مقدم لحظه شماری می کردم و حالا که این آرزو محقق شده بود دیگر هیچ فرقی نمی کرد که در کدام عملیات حضور داشته باشم بلکه مهم حضو در خط مقدم جبهه بود.

وقتی که با یک گردان جدید عازم منطقه عملیاتی و عملیات کربلای 5 می شدید برای شما که یک نوجوان 16 ساله بودید، عدم آشنایی با همرزمان برایتان سخت نبود؟

از آنجا که در آن دوران همه رزمندگان تنها به یک چیز فکر می کردند  آن هم پیروزی در عملیات پیش روی ، این گونه مسائل آنچنان که باید به چشم نمی آید و از سوی دیگر هم در آن گردانی که بودم تقریبا تمامی رزمندگان، از استان خوزستان بودند و بسیاری از آنان نیز از همشهری های ما بودند اما در مجموع این گونه مسائل به هیچ وجه در دوران دفاع مقدس وجود نداشت و کرد، لر و ترک و عرب و فارس همه به معنای واقعی نه شعاری مانند برادر در کنار یکدیگر زندگی و مبارزه می کردند.

از جزئیات عملیات کربلای 5 و چگونگی استقرار خودتون در این عملیات برایمان بگویید؟

  خیلی خوب در خاطرم است که شب قبل از اعزام به خط ما شب را در پادگان کرخه خوابیدیم و ساعت هشت و نیم صبح خط را تحویل گرفتیم و در همان روز تازه داشتیم خودمان را برای مقدمات و آماده سازی ها مسائل مربوط به عملیات مهیا می کردیم که دقیقا ساعت هشت شب همان روز به ما حمله شد و خیلی از همرزمان من به شهادت رسیدند و بنده هم به شدت مجروح شدم و وقتی چشم بازکردم دیدم سر از بیمارستان درآورده ام یعنی در واقع پس از آن هم انتظار برای حضور در خط مقدم بنده تنها فقط کمتر از 12 ساعت در خط مقدم حضور داشتم و سپس مجروح شدم.

اینکه تنها کمتر از 12 ساعت در خط مقدم جبهه ها حضور داشتید، با توجه به آرزویی که گفتید برایتان چقدر سخت بود؟

این مسئله که اشاره کردید برای من بسیار سخت تر از جراحت شدیدی که متحمل شده بودم محسوب می شد، زیرا چندین سال برای حضور در خط مقدم و جنگیدن لحظه شماری می کردم و مدام احساس می کردم می توانم حضور بیشتری در خط مقدم جبهه داشته باشم اما قسمت به گونه ای دیگر رقم خورد و اینکه کمتر از 12 ساعت در خط مقدم جبهه حضور داشتم و به این شکل شدید مجروح شدم تا چند وقت دوستان و اطرافیانم به شوخی این مسئله را مدام به من گوشزد می کردند.
 
وقتی در بیمارستان چشم بازکردید و از شرایط جسمانی خود بر اثر مجروحیت باخبر شدید، چه حس و حالی داشتید؟

خب به هر حال یادتان نرود که من به تازگی وارد سن 16 سالگی شده بودم و برای من عنوان یک نوجوان شرایط چندان خوبی هم نبود، فقط  چند روز اولی که به هوش آمدم از شرایط روحی بدی برخوردار بودم آن هم بیشتر به خاطر اینکه مدت زیادی را در خط مقدم جبهه حضور نداشتم و با توجه به شرایط حاکم آن روزها من هم به مانند اغلب رزمندگان هم سن و سالم برای دفاع از کشورمان اصلا به شرایط جسمانی خود اهمیت نمی دادم و فقط چند روز اول از شرایط روحی مناسبی برخوردار نبودم و کم کم  طی روزهای آینده خیلی سریع خودم را با شرایط پیش آمده وفق دادم البته یک نکته ای که نباید فراموش کرد این که درروزهای ابتدایی بیمارستان تنها پای راست و دست چپ من قطع شده بود و پس از چند روز پزشکان به من گفتند برای جلوگیری از عفونت بیشتر مجبورند پای چپ من را قطع کنند و من ابتدا مخالفت کردم اما با توضیحات بیشتر پزشکان خیلی راحت قانع شدم تا هر دوپای خود را از دست بدهم.

واقعا از اینکه در 16 سالگی هر دو پا و یک دست خود را از دست دادید، هیچ حس تلخ و ناراحت کننده ای نداشتید؟ یعنی احساس شرایط بحرانی نمی کردید؟

به واقع هیچ احساس منزجرکننده ای از اینکه دچار چنین مجروحیت شدیدی نداشتم اما خوب به هر حال طبیعی است از بوجود آمدم این شرایط خوشحال نبودم اما چون جانم را در راه رسیدن به هدفم و آرمان هایم به مخاطره انداخته بودم یک احساس رضایتمندی از خودم داشتم و تا حدوی هم احساس سبکی هم می کردم.

یک مقدار از نخستین برخوردهای خانواده و اطرافیانتان با مجروحیت شدید که برایتان پیش آمده بود بگویید؟

با توجه به اینکه 16 سال بیشتر سن نداشتم این حس را متوجه می شدم که اطرافیام خیلی سعی می کردند به من روحیه بدهند و ناراحتی خود را نشان ندهند و اعضای خانواده من هم چنین شرایطی را داشتند مخصوصا پدر و مادرم که خردشدنشان را با تمام وجود لمس می کردم اما به خاطر حفظ روحیه من هیچگاه ناراحتی خود را بطور علنی بروز نمی دادند و از سوی دیگر هم منم برای اینکه پدرو مادرم بیش از این غصه نخورند خود را بیش از اندازه شاد و با روحیه نشان می دادم بالاخره شرایط خاصی را در آن اوایل تجربه می کردم و چیزی نیست که به این راحتی برای دیگران قابل درک باشد.

و دیگر حضور در جبهه های نبرد برای شما تمام شد!

بله متاسفانه تمامی رویاهایم درباره حضور در خط مقدم جبهه های نبرد به همان جا ختم شد و قسمت من هم به گونه ای بود تا در عملیات کربلای 4 به آنگونه در دقایق آخر حضور نیابم و حضور درعملیات کربلای 5 را تجربه کنم و حاصلش شرایطی باشد که ملاحضه می کنیم در مجموع خدا را شاکرم زیرا معتقدم تقدیر و قسمت من اینگونه رقم خورده است.

منبع:نسیم

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار