به گزارش دفاع پرس، آیا میدانید آن که با بادگیر آبی در وانت نشسته و در حال نماز خواندن است، چه کسی است؟
آری او کسی نیست جز شهید مرتضی رجب بلوکات که در خرداد ماه سال ۱۳۴۴ در شهر ری و در خانوادهای مذهبی به دنیا آمد.
وی در جریان انقلاب، بیش از سیزده سال نداشت، ولی عاشقانه به جریانهای انقلابی پیوست
و حضور و فعالیت او در مسجد و نهادهای مذهبی در روزهای اول انقلاب او را به نیرویی برجسته
در محله نارمک تهران تبدیل کرده بود.
بارها از چنگال ترور منافقین گریخت و در هجده سالگی با دختر خالهاش ازدواج کرد.
از او دو پسر به نامهای محسن و عباس به یادگار مانده است.
وی سال ۶۲ به عضویت سپاه درآمد و در سایت موشکی نیروی هوایی سپاه مشغول به کار شد.
هنگاهی که متن قطعنامه از تلویزیون خوانده میشد، زانو غم بغل گرفته بود
و آنچنان اشک میریخت که شره آن دل هر انسانی را میسوزاند.
سرانجام شهید مرتضی رجب بلوکات با سمت فرماندهی تیپ ذوالفقار لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)
در مورخه ۷ /۵/ ۶۷ وقتی که برای تحویل محور عملیاتی شلمچه وارد خط شده بود
با ترکشی که به شاهرگ گردنش اصابت کرد، به آرزو خویش رسید و رو به سوی کربلا جان داد.
آنچه در زیر میخوانید، بخشی از رویاهای زیبای همسر شهید است و همچنین نامهای بسیار زیبا و جالب که
از شهید به یادگار مانده است.
..
رؤیای تلخ همسر شهید:
خاطرم هست که یک بار در عالم رویا خود را در حالی که به سر مزار ایشان میروم، دیدم و هنگامی که به آنجا رسیدم،
دیدم به جای قبر، ایشان در حال مریضی و روی تخت بیمارستان هستند
و من مثل یک کسی که به ملاقات مریض میرود، به دیدار ایشان رفتهام. پرسیدم که چرا در این حال و مریضی هستید؟
..
ایشان گفت: «من از عاقبت این مملکت میترسم. فقط باید دعا کنیم که خونهای ما پایمال نشود.
من نگران آینده این مملکت هستم»
..
و این حرف ایشان همیشه من را میلرزاند و نگران این قضیه هستم.
وقتی که برای دیدن شهید به بهشت رفتم
وقتی که محسن پسر بزرگم حدود چهار سال داشت و بسیاری از شبها تب میکرد و مشکلات زندگی بسیار شده بود؛
یک شب در خواب من را برای دیدن شهید به بهشت بردند.
وقتی به درب بهشت رسیدم، دیدم آنجا با طاق نصرتی زیبا که از گلهای قرمز رُز پوشیده شده، جلوه میکند
و رودخانهای در آنجاست که آنچنان زلال و بیهمتاست که فقط از آن یک خط دیده میشود
و همه از روی آن به آسانی میگذرند و کوهی که مثل آینه برافراشته شده، در برابرم است.
.
در حالی که انتظار آمدن شهید را میکشیدم، ناگهان او را در حالی که دو خانم خوشگل در کنارش بودند دیدم.
آنها آنقدر زیبا و ناز بودند که موهایشان تا کف پایشان کشیده میشد و از دو طرف شهید را محکم گرفته بودند.
من با دیدن این صحنه حسادت زنانهام گل کرد و قهر کردم و روی برگرداندم و رفتم.
شهید دنبال من میدوید که نروم و من میگفتم:
بایدم بهت خوش بگذره، من با این همه مشکلات زندگی میکنم و بچهها را نگه میدارم اونوقت
تو اینجا خوش میگذرونی و ما از یادت رفتهایم و... .
..
شهید گفت:
به خدا باور کن اینها زن من نیستند، اینها اعمال من هستند و به من چسبیدهاند، چکارشان کنم؟!
و گفت: میخواهی بگویم بروند؟
دستی زد و آنها غیب شدند و شروع به دلجویی کرد و میگفت:
ما تو دنیا خیلی کار کردیم و اصلا زیادی هم آوردیم. حاضرم آنها را با تو تقسیم کنم، ولی تو با من قهر نکن... .
با اشاره خانهای زیبا را به من نشان داد و گفت: آن خانه را برای شما دارم میسازم که بعدا آمدید اینجا مستاجری نکشید
و راحت باشید و خلاصه دل من را به دست آورد و خداحافظی کردم و آمدم.
.
در ادامه نامهای جالب و طنز از شهید مرتضی رجب بلوکات را که در آن صدام هم به سخره گرفته است، مرور مینماییم.
بسم الله الرحمن الرحیم و به نستعین به نام خدا و به یاد خدا و برای خدا
پس از حمد و ثنای الهی، خدمت تمامی اهل خانواده، پدر گرامی و مادر عزیزم، برادران خوبم علی آقای عزیز
با اهل خانواده مخصوصاً جدیدیها آقا مجتبی از جنگ برگشته،
آقا مصطفی مصلاً ساکت و درس خون، قبله عالم که هم اکنون از ترسش دستم میلرزد
و شازده محسن خان و به همه و همه سلام عرض میکنم.
.
همچنین خدمت عمو ایرج و خاله مهین عزیزانم و آرزو خانم متدین و آقا رضای مسجد بیا و آقا
و حمید زیراب کار سلام
ماشاءالله سه خط نامه فقط برای سلام بود انشاءالله خداوند بیشترتان بکند. ..
خوب بگذریم حال این حقیر به حمدلله خوب است انشاءالله که حال شما نیز خوب باشد. ابتدا خدمتتان عرض بکنم
به علت کمی وقت برادران روابط عمومی در منطقه متأسفانه تا به حال فقط توانستم یک تلگرام بزنم
ولی سعی میکنم از این به بعد بیش از این تلگرام بزنم در ضمن امروز رفتم خط لشکر سید الشهدا (ع)
که برادران گردان حضرت سجاد (ع) در خط بود.
سراغ مجتبی را گرفتم گفتند: تسویه حساب کرده از اینکه از سلامتی وی با خبر شدم بسیار مسرور گشتم.
..
راستش را بخواهید چیزی برای نوشتن ندارم، این تلگرام زدنها،
من را تنبل بار آورده و دیگر نامه نوشتن را فراموش کردم.
فقط این مطلب را عرض کنم که من همیشه به یاد شما هستم و طبق سفارشات همه شما مخصوصاً خاله و مامان
و ناهید اصلاً سعی نمیکنم به جلو بروم و همهاش سعی میکنم این عقبها باشم؛
هر چند عمر دست خداست و تا خدا نخواهد هیچ اتفاقی نمیافتد.
به قول شاعر؛
اگر تیغ عالم بجنبد ز جایی نبرد رگی تا نخواهد خدایی
ولی با این همه، من خودم میترسم برم جلو این مردک دیوانه شوخیهای خرکی میکنه گلوله توپ میزنه
چند متری آدم اصلا هم نمیگه،
بابا ترکش داره شاید خدایی نکرده بخوره به یک بنده خدا مجروح بشه
از این شوخیها نکن خطرناکه، اصلا حالیش نمیشه، صد بار بهش گفتم منو به زور آوردن جبهه،
مامانم صبح زود با لنگ کفش بلندم کرد گفت:
برو سر صف گوشت. رفتم صف گوشت.
اومدن این پاسدارها و کمیته چیها به زور برداشتنم فرستادنم جبهه.
آخر یک روز میترسم ناراحت بشم. این توپش رو که میفرسته این ور پاره کنم بیندازم
اونور اونوقت دعوامون بشه لعنت بر شیطان... .
خوب بگذریم،
..
در آخر از شما میخواهم به همگی علی الخصوص حاجی آقا و عزیز و خالهها و داییها با اهل خانواده و همچنین ننه آقا
و عمو تقی و عمه گلی با اهل خانواده سلام گرم مرا برسانید فقط مواظب باشید سلام زیاد گرم نباشه دستشان بسوزه.
ضمناً شاید تا یکی دو روز پست کردن این نامه طول بکشه زیاد به تاریخش اهمیت ندین.
منبع:شفاف