دستی بر شانه یار؛

نامه‌ای که رئیس جمهور برای پسرم فرستاد

ایشان "حسن درویش" فرمانده وقت "تیپ15 امام حسن(ع)" می باشد. این سردار بی ادعا، تا پایان سال 1361، فرماندهی تیپ مزبور را بر عهده داشت
کد خبر: ۳۰۴۲۹
تاریخ انتشار: ۱۴ مهر ۱۳۹۳ - ۱۲:۰۴ - 06October 2014

نامه‌ای که رئیس جمهور برای پسرم فرستاد

به گزارش دفاع پرس، عکسی که می بینید، جمعی از فرماندهان سپاه را در جوار پیر و مرادشان، حضرت امام خمینی نشان می دهد.

در این عکس، نفری که دست خود را روی شانه حضرت امام قرار داده، به فیض شهادت نایل شده است. ایشان "حسن درویش" فرمانده وقت "تیپ۱۵ امام حسن(ع)" می باشد. این سردار بی ادعا، تا پایان سال ۱۳۶۱، فرماندهی تیپ مزبور را بر عهده داشت و سرانجام در "عملیات بدر" شربت شهادت نوشید.
 


بهمن ماه ۱۳۶۱ ساعت ۲ بعد از ظهر زنگ خانه به صدا درآمد. پدر که نزدیکترین نفر به درب است، آن را باز کرد. خودرویی و دو نفر که متواضعانه سلام میکنند، کادر چشمهایش را پر می کنند؛ یکی از آنها در حالی که لبخندی صمیمی بر لب دارد، با دو دست نامهای تقدیم میکند. آنگاه آنها خداحافظی میکنند و میوند. آنقدر غرق نامه میشود که رفتن آنها را متوجه نمیشود. چرخی می@خورد و به درون خانه میرود.

چیزی غریب در دلش و التهابی شدید از جستجو در درونش شکوفه می زند. نامه از طرف ریاست جمهور، حضرت آیتالله خامنهای است و او متعجبانه پشت و روی پاکت نامه را خوب نگاه میکند و با خود می گوید: رئیسجمهور کجا و منزل ما کجا؟ شاید نامه مال کسی دیگر است و آنها اشتباهی آن را آورده اند، ولی آدرس دقیقا درست است؛ نامه مربوط به پسرش حسن است، اما او بیآنکه متوجه باشد، حریصانه نامه را باز می کند می خواند:

بسمه تعالی
برادر حسن درویش فرمانده لشکر ۱۵ امام حسن ـ علیه السلام
شهادت پاسداران عزیز و سرافراز و سرخ رویان دنیا و آخرت، برادران حسن باقری و مجید بقایی و برادران شهید همراه آنان را به شما همسنگر مقاومشان تبریک و تسلیت می گوییم و یاد همه کبوتران خونین بال انقلاب اسلامی را گرامی می داریم.
امیدوار به رحمت خدا و مطمئن به پیروزی نهایی، راه آن عزیزان را تا پایان ادامه دهید. «و لا تهنوا و لا تحزنوا و انتم الاعلون ان کنتم مومنین»
سیدعلی خامنه ای، رئیس جمهوری اسلامی ایران

امضای حضرت آیت الله خامنه ای در پایین نامه برق شادی را در چشمان پدر به همراه می آورد. ولی متعجبانه هنوز به عنوان نامه خیره شده است. همانجایی که نوشته شده: برادر حسن درویش، فرمانده لشکر ۱۵ امام حسن ـ علیه السلام.

پدر با خود می گوید: آیا درست نوشته اند؟ حسن پسرم فرمانده لشکر است؟ ولی چرا هر وقت می پرسیدم در جبهه چه کاره ای هیچ وقت جواب درستی به من نمی داد و فقط می گفت: مثل همه بسیجی ها پست می دهم. روی به آسمان می کند و در حالی که همچنان خوشحال است، زیر لب می گوید: خدایا شکر که پسرم فرمانده لشکر توست و بعد به تندی مثل بچه ای که ناشیگرانه بخواهد خطایش را بپوشاند، در نامه را می بندد و در حیاط خانه، نامه را به حسن می دهد. حسن نگاهی مشکوک به نامه می کند. آن را باز می کند و می خواند متعجبانه می پرسد:

پدر؛ در نامه باز بود؟
- نه بسته بود.

- پس کی آن را باز کرد؟
پدر با شرمساری می گوید: ببخش فرزندم من آن را باز کردم.

مثل کسی که دوست نداشته باشد، جواب مثبت بشنود، می پرسد: حتما آن را هم خوانده ای؟
پدر با همان لحن شرمساری می گوید: بله فرزندم و فهمیدم که تو فرمانده ای؛ چیزی که همیشه از من پنهان کرده بودی.

حسن عقب عقب می رود و به جایی تکیه می دهد و می گوید: من فقط برای اسلام و اجرای احکام قرآن به سپاه رفته ام. به من فرمانده نگویید. من خاک پای بسیجیانم، من فقط یک خدمتگزارم. حضرت امام با آن عظمت روحی اش می گوید: به من رهبر نگویید خدمتگزار بگویید و من که خاک پای اویم به خود لقب فرمانده بدهم؟

ولی پدر با لبخند رضایت بخشی مثل کسی که قند در دلش آب کرده باشند، همچنان به حسن می نگرد؛ نگریستنی که هیچ شباهتی با نگاه های پیشینش ندارد.

 

منبع:جهان

نظر شما
پربیننده ها