به گزارش دفاع پرس، بعضی وقتها دلت میخواهد خیلی چیزها بگویی و بنویسی. خیلی هم فکر میکنی اما کلمات کوچکتر از آنند که برخی چیزها را در خود جای دهند.
تا به حال برایتان اتفاق افتاده پنج دقیقه منتظر کسی باشید؟ چه حالی پیدا میکنید؟ اگر خیلی عزیز باشد چه؟ حالااگر ۱۰ دقیقه شد چه؟ ۲۰ دقیقه چه؟ ۲۸ دقیقه چطور؟ ۲۸ روز، ۲۸ هفته، ۲۸ ماه، ۲۸ سال...
حالافکر کن بخواهی برای انتظار سه عزیز در این مدت بگویی و بنویسی. دیدی کلمات کوچکند.
اینها که میخوانی از زبان اسماعیل است. روایت سه برادرش احمد، مرتضی و علی که دو هفته پس از شروع جنگ رفتند و دیگر نیامدند. همین.
علی در گروه چریکی شهید چمران ثبت نام کرده بود و در انتظار دوره آموزش یک هفتهای بود. اولین نماز جمعه پس از آغاز جنگ بود که احمد و مرتضی- برادرانش- را دید. احمد- قائم مقام وزیر کشاورزی- گفت: یک گروه از وزارت کشاورزی میخواهد به منطقه برود. شما هم بیایید با ما برویم. اولین و آخرین قرار جنگی سه برادر در نماز جمعه گذاشته شد.
روز پانزدهم مهر ۱۳۵۹ از طرف انجمن اسلامی وزارت کشاورزی ۳۲ نفر برای اعزام به جبهه جمع شدند. مرتضی تفنگ ژ-ث خودش را هم آورده بود. تفنگ را زمان انقلاب از پادگان ارتش به دست آورده بود. قبل از اعزام نماز جماعت خواندند اتوبوس به سوی سرنوشت به راه افتاد. سرنوشتی که همچنان ادامه دارد...
آن روزها اوضاع حسابی به هم ریخته بود و سازمان و تشکیلات منظمی برای سازماندهی افراد داوطلب جنگ وجود نداشت. هرکس دل در گرو انقلاب و میهن داشت، با هر وسیلهای که میتوانست راهی جنوب میشد. خیلیها با ماشین شخصی خودشان میرفتند.
اتوبوس به اهواز رسید و تقریباً بدون توقف به سوی خط مقدم راه افتاد. دشمن تا سه راه دارخوین پیش آمده بود و آنها فکرش را هم نمیکردند. شب را در دارخوین میخوابند و صبح وقتی بیدار میشوند، خود را در محاصره تانکها میبینند.
دکتر شیبانی- وزیر کشاورزی وقت- با یک جیپ از تهران راه افتاده بود و شب را در اهواز مانده بود. صبح میخواهد به همکارانش بپیوندد که از دور آنها را در محاصره تانکها میبیند و اینکه چطور همگی اسیر میشوند. شیبانی خود را از معرکه نجات میدهد و ۳۲نفر اسیر میشوند. تعدادی از آنها کارکنان وزارتخانه و بقیه هم دوست و آشناهای آنها بودند آن روز ۱۹ مهر بود.
همان شب تلویزیون عراق تصاویر آنها را نشان میدهد و زنده بودنشان مسجل میشود. کم کم به خانوادهها خبر اسارت را میدهند این خبر برای خانواده هوبخت که جای سه پسر خود را خالی میبیند، از همه سنگینتر است. هیچ کاری از دست هیچکس ساخته نیست. کم کم صلیب سرخ آمار و نام اسرا را اعلام میکند و برخی هم برای خانواده خود نامه مینویسند اما از آن ۳۲ نفر هیچ خبری نیست. نه صلیب سرخ خبری دارد، نه نامی و نه نامهای! انتظار آغاز میشود.
سال ۶۱ اولین خبر از آنها میرسد. یک سرباز که موفق شده بود از اسارت فرار کند به خانه هوبخت میرود و اینگونه میگوید: من و دو نفر دیگر خودمان را به رودخانهای پرت کرده و موفق به فرار شدیم.
این سرباز گفت: آدرس خانه شما را علی و مرتضی به من دادند. سرباز پیش مادر خانواده چیزی نمیگوید و به برادران در خفا اشاره میکند: وقتی فهمیدند احمد چه کاره است، او را به شدت شکنجه کردند و آنقدر حالش وخیم بود که از بقیه جدایش کردند دیگر منتظر احمد نباشید!
سال ۶۴ عراق راننده جوان اتوبوس عباس لواسانی را به دلایلی آزاد کرد. راننده در شرح ماجرا گفت: شب اول اسارت یک نوجوان خونین و مالین را به اتاقی که ما در آن محبوس بودیم انداختند.
نوجوان گریه میکرد و از مصائبش میگفت. همه منقلب شده بودند. چند ساعت بعد نوجوان اسم و شغل و رتبه همه را میدانست. صبح معلوم شد جاسوس بوده و برای گرفتن همین اطلاعات همه، آن فیلمها را بازی میکرده است!
لواسانی چند سال بعد فوت کرد و باز بیخبری و انتظار...
جنگ هم تمام شد و از هوبختها خبری نشد. مادر خانواده چند ماه مانده به آزادی اسرا از دنیا رفت. شاید این هم خواست خدا بود. بدون شک مادر دیگر طاقت آن همه تنش را نداشت.
آزادگان گروه گروه به وطن بازگشتند و طوفان در خانواده آغاز شد. به هر جا و هر که توانستند سر زدند و خبر گرفتند. اما هیچ خبری نبود.
خوب شد مادر رفت و آن روزها را ندید. میگفت کاش حداقل میگفتند شهید شدهاند! خاک دوری میآورد. اگر آدم بر سر مزار کسی برود دلش آرام میگیرد، اما حالا... هر وقت صدای زنگ در خانه میآمد، دلش پائین میریخت. نکند خبری از بچههایم آوردهاند.
روزها، هفتهها، ماهها و سالها گذشت و تنها خبر، بیخبری بود. حالااگر میخواهی کمی بغضهایت را سبک کنی به بهشت زهرای تهران برو. قطعه ۵۰، ردیف هفت، شمارههای ۱۱۶، ۱۱۷ و. ۱۱۸
سه قبر خالی... اشک، فاتحه، انتظار، تردید. چگونه باید این سه خلاسرد و سنگین را پر کرد؟
اول
شهید احمد هوبخت فرزند محمود متولد ۱۳۱۸ در محله دخانیات تهران به دنیا آمد. لیسانس کشاورزی و فوق لیسانس کامپیوتر گرفت و استادی دانشگاه صنعتی شریف و کارمندی ارشد وزارت کشاورزی قبل از انقلاب و قائم مقامی وزیر کشاورزی بعد از پیروزی انقلاب را تجربه کرد. اولین شرکت کامپیوتری و اولین سیستمIBM را نصب نمود و جزوات دانشگاهی را منتشر ساخت. در دوران کودکی قرآن را نزد مرحوم آیت الله طالقانی آموخت و به قول خودش هر بار که قرآن را خوب تلاوت میکرد توسط ایشان با یک مشت نخود و کشمش تشویق میشد. زمان درگیریها و راهپیماییهای انقلاب حضوری فعال در بطن انقلاب داشت. بعد از انقلاب به دلیل فراست و هوش سرشارش به سمت قائم مقامی وزارت کشاورزی رسید. در آخرین نماز جمعهای که شرکت کرد با برادرانش قرار گذاشت به جبهه بروند و این آغاز راهی بیانتها بود.
دوم
مرتضی متولد ۳۴ و بسیار جسور بود. هیچگاه دیده نشد از چیزی بترسد. در هنگام درگیری با گاردیها با شجاعت تمام سنگ به شیشه ماشین آنها پرتاب میکرد و هنگام درگیریهای انقلاب و تسخیر اماکن مختلف رادیو، ارگ، پادگان حر و پادگان حشمتیه با شجاعت تمام شرکت کرد و به وسائل نظامی بدلیل دوره سربازی کاملاآشنا بود. به پادگان همافرها رفته و اسلحه خانه را چند شب قبل از پیروزی انقلاب خالی کرده بودند و با خود تیربار، اسلحه ژ-۳، کلت و سرنیزه و انواع و اقسام مهمات را آورده بود.
در روز ۲۱ بهمن با اسلحه از منزل بیرون رفت و تا شب در حال درگیری با نظام منحوس پهلوی بود. اطاعت عجیبی از امام خمینی داشت و هرگاه ایشان پیامی میدادند با دقت کامل گوش میداد و همه را تشویق میکردند که کاملاگوش کنند. به شغلهای آزاد مختلفی از قبیل ساختمان سازی و... مشغول بود. بسیار شاداب و فعال، بذله گو و شوخ طبع بود.
میخواست به کردستان برود که در نمازجمعه احمد را دید...
سوم
علی دانشجوی مهندسی شیمی دانشگاه صنعتی شریف بود. زمان پیروزی انقلاب ۱۹سال داشت و با رفقایش اعلامیههای حضرت امام را در دانشگاههای مختلف تهران توزیع میکردند. دانشجوی ممتاز و انقلابی!
اما این همه فعالیت علی نبود. وضعیت اقتصادی خانواده چندان مناسب نبود و او با طراحی و دوخت کیف به تامین مخارج هم کمک میکرد. دلش میخواست کارخانهای راه بیندازد و طرحهایش را عملی کند.
تنور مبارزه که داغ شد با مرتضی راهی خیابانها شد و اسلحه به دست گرفت.
انقلاب که پیروز شد روی جریانهای مختلف سیاسی در دانشگاهها مطالعه و تحقیق میکرد. میگفت در کلاس ما ۱۵ نفر حزب اللهی هستند و ۱۵ نفر هم از سایر گروها!
از کتاب جدا نمیشد. روی انتخابات حساس بود. با تحقیق رای میداد و بقیه را هم به شرکت در انتخابات تشویق میکرد. میگفت نباید گذاشت انقلاب دست منافقین بیفتد. این حرف را زمانی میزد که هنوز منافقین افشا نشده و از همه بیشتر ادعای انقلابی بودن داشتند!
در گروه دکتر چمران ثبت نام کرد اما سرنوشت برای او چیز دیگری رقم زده بود.
ادامه دارد
گویی داغ سه برادر برای هوبختها کافی نبود و آنها باید سربلندتر میشدند و حالانوبت ابوالحسن بود که بعد از سالها به عموهایش اقتدا کند.
اولین بار ۱۳ساله بود که راهی جبهه شد.
در گردان عمار گروهان شهیدبهشتی دسته هجرت و در رستههای مختلف مشغول به خدمت گردید و تقریبا تمام طول چهار سال تا هفده سالگی را در گردان عمار بود و در عملیاتهای مختلف از سال ۱۳۶۱ شرکت کرد و چند بار مجروح شد. فرمانده معاون گردان او شهید سیداحمد پلارک معروف بود. در عملیات کربلای پنج با دیگر همرزمان در منطقه کانال ماهی پشت سیل بند دوم از ناحیه سر و پا زخمی میشود و بدلیل نبود تدارکات و حجم سنگین آتش در همان جا شهید شد.
نتوانستند پیکرش را بیاورند و انتظاری دیگر بر انتظار هوبختها افزوده شد.
خدا را شکر پیکر ابوالحسن را پنج سال بعد آوردند. پنج سال... گفتنش راحت است.
حتما ابوالحسن میداند عمو احمد، مرتضی و علی کجا هستند.
منبع:رویکرد