به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، تنها یک کلام میتوان از او شنید. " خوش آمدید " ، " خوش آمدید". شاید نمی توان توقع بیشتری داشت. پا به 87 سالگی گذاشته و دیگر مثل سال های قبل شانه هایش راست نیست.
همه توانش را غم مفقود الاثر بودن پسرش به مدت 12 سال از او گرفت تا اینکه در سال 73 خبر پیدا شدن پلاکی از فرزندش در زیر خرمن های خاک جزیره مجنون به گوش رسید تا مرهمی باشد بر اشک ها و قامتی که دیگر خمیده شده بود.
حالا دیگر حتی سمعک هم نمی تواند صدای اطراف را به گوشش برساند. تنها چیزی که از آن روزهای سرزندگی برایش باقی مانده یک قاب عکس از جوانی است که یک لب خند کوچک بر لبانش دارد.
از همین عکس کوچک سیاه و سفید هم می توان فهمید که شوق پرواز در تمام وجودش رخنه کرده بود.
پدر شهید توان صحبت کردن ندارد. شاید مقتضای سنش باشد؛ برای همین پسر وی به کمکش می آید تا در جمع بسیجی های مسجد القرآن کمی از داستان شهادت شهید فریدون روزبهانی برادر بزرگتر خود سخن بگوید.
وی می گوید: فریدون هنوز به سن قانونی برای اعزام به جبهه نرسیده بود. تنها 17 سال داشت که هوای پرکشیدن به سرش زده بود برای همین با چند نفر از بچه های محله شهرری که حدود 25 نفر می شدند هرطور که شده خود را به جبهه رساند.
در حالی که برادر شهید دستش را بر شانه های پدر فشار می داد و سعی داشت تا قطره های اشک روی صورتش سر نخورد به حرف هایش ادامه می دهد: سال 61 بود. در عملیات خیبر. جزیره مجنون. به همراه تمامی دوستانش در یک منطقه باتلاقی در کمین دشمن گیر می کنند و نهایتا به شهادت می رسند.
برادر شهید از جایش بلند می شود تا شاید فضای سنگینی که میهمان چشمان بازدید کنندگان شده کمی سبکتر شود. با سینی چای بر می گردد تا حرف هایش را ادامه دهد.
می گوید: دوازده سال از برادرم هیچ خبری نبود. مادرم هر روز چشمانش به در خیره می شد تا شاید یک روز صدای زنگ به صدا در بیاید و جوانش به خانه برگردد.
بعد از 12 سال یک روز زنگ خانه به صدا در آمد و این همه چشم انتظاری به پایان رسید. یک پلاک، بخشی از لباس و زیارت عاشورایی که در جیبش بود را برایمان آوردند.
در حالی که برادر شهید سکوت کرده بود فضا با ذکر صلوات رنگی جدید به خود میگیرد. مادر شهید که این روزها خمیده شده پا از آشپزخانه بیرون گذاشت و بدون هیچ وقفه ای و با قطره های اشکی که دور چشمانش حلقه شده می گوید: همه جوره از شهید راضی بودم. دو دفعه به جبهه رفت و برگشت چون امام دستور داده بود رزمندگان باید با امضای رضایت پدر و مادرشان در جبهه باشند.
وی ادامه می دهد: با 4 نفر از دوستانش عقد برادری خوانده بود. سه دوستش همه شهید شده بودند و همیشه می گفت چرا من مثل برادرهایم شهید نشدم.
مادرش می گوید: اگر 10 بار دیگر پسرم زنده شود او را در راه خدا رهسپار جبهه خواهم کرد. از راهی که رفتیم راضی هستم. امیدوارم پسرم شب اول قبر به فریادم برسد.
مادر شهید هم دیگر نایی برای صحبت ندارد. گوشه ای از خانه عکس شهید خود نمایی می کند. تا خودش با تمام سکوت بزرگترین حرف ها را به میهمانان خود بزند.
انتهای پیام/