به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، شنبه 24 شهریورماه مصادف با پنجم محرم با سه اتفاق در ارتباط با سه شهید از لشکر فاطمیون همراه بود که در ادامه شرح آن را از زبان خواهر شهید رضا خاوری از رزمندگان پیشگام لشکر فاطمیون میخوانید.
بازگشت بدن بیسر رضا و پنج سال بی خبری از مجتبی
روایت اول: سال 92 وقتی با مادرم از تشیع یک شهید برمیگشتیم - که خاطرم نیست کدام شهید بود - من با عجله وارد خانه شدم و درب حیاط را بستم ولی هنوز داخل حیاط بودم و مادر ابتدای کوچه. ناگهان سر و صدایی شنیدم و پشت در گوشهایم را تیز کردم. ظاهرا یکی از جوان های کوچه مزاحم دختر خانمی شده بود و آن دختر خانم همراه مادرش پشت در، در حال مشاجره بود. آن دختر تنها یک حرف زد و بحث تمام شد اما با شنیدنش حسی غریب قلبم را فشرد اما باز از اصل ماجرا بی خبر بودم. آن دختر به طرف مقابل گفت: «صبر کن داداشم از سوریه برگرده میاد پدرتو در میاره که مزاحم آبجیش شدی». احساس مشترکی بود چرا که آن روزها برادرم رضا از سوریه برگشته بود و روزهای مجروحیتش را در کنار ما سپری میکرد.
کمی بعدتر که مادرم وارد خانه شد ماجرا را تعریف کرد. گفت که برادر این دختر به نام «مجتبی واعظی» در سوریه به شهادت رسیده و چون پیکرش هنوز بازنگشته خانواده باور ندارند که شهید شده است.
طفلی! دلم خیلی سوخت. بعد از پدر، همه دنیا و امید دخترها برادر است. حالا خواهر مجتبی منتظر است برادر بیاید و به دادش برسد.
مدتی بعد باخبر شدم که سال 92 در معرکه جنگ، مجتبی راه را اشتباهی به سمت دشمن می رود. نیروهای فاطمیون هر چه صدایش میزنند در آن سر و صدای درگیری و موتور، مجتبی متوجه نمیشود و رضا اسماعیلی به دنبال مجتبی میرود تا او را برگرداند. هر چه به رضا هم میگویند نرو نمیتوانند جلودارش شوند و نتیجه آن میشود که رضا را مجروح و سپس اسیر میکنند که در نهایت رضا میشود اولین ذبیح فاطمیون که انقلابی در میان فاطمیون به راه میاندازد و مجتبی نیز به شهادت میرسد و میشود ششمین جاویدالاثر لشکر. پیکر بی سر رضا به آغوش مادرش بازگشت اما خواهر و مادر مجتبی همچنان منتظر بازگشت مجتبی بودند و حالا خبر خوبی که مشهد را پرکرده مربوط به مجتبی می شود، مجتبی واعظی پس از پنج سال به چشم انتظاری خواهرش پایان داد.
مزد نوکری اسماعیل
روایت دوم: شهید عصمتالله کریمی از غریبترین و گمنامترین شهدای مدافع حرم فاطمیون است. راست است که میگویند هر چه گمنامتر مقربتر. نمیدانم چرا مادرش نامش را عصمت الله گذاشته بود و همیشه او را اسماعیل جان صدا میزد و هنوز هم سر مزارش او را اسماعیل جان خطاب میکند اما اسم شناسنامهای چیز دیگری است. مادر اسماعیل وقتی در طول هفته دلش پر میشود سر مزار اسماعیل عقدهگشایی میکند. اغلب مادران شهدا همینطورند. پنجشنبه بود و محرم و اسماعیل و دلتنگیهای مادرانه. خاطرات مادر او را به دوران کودکی اسماعیل برد. میگفت از بچگی همیشه محرم که از راه میرسید، میگفت: یا اباعبدالله مرا به نوکریات قبول کن و همان شد. اسماعیل پنجم محرم سال 94 مصادف با 27 مهر در دفاع از حرم حضرت زینب (س) در حلب سوریه به شهادت رسید و نوکر به دیدار اربابش رفت.
خواهرانه برایت می سرایم
روایت سوم: سومین اتفاق را نمیدانم چطور بگویم. فقط میدانم رضا برادرم آنقدر آدم درستی بود که از او گفتن برایم سخت است. شهدا زنده و آگاهند و به نیت دل آدمها واقف. کاری که برای آنها انجام شود خودشان مدیریت می کنند. نیتت درست نباشد نمیتوانی کاری انجام دهی، قصدت ناجور باشد کلهپا میشوی، خودت مشکل دار باشی نمیتوانی تریبون شهید شوی و یادشان را زنده نگهداری و هزار مصلحت و اتفاق دیگر که خیلی مواقع متوجه نخواهی شد.
وقتی محرم اباعبدالله از راه میرسد تک تک لحظات محرم سال 94 تکرار میشود و البته که حسش هیچ گاه تکراری نمی شود. خوشحالم که خدا کسی از خانواده ما را جزو شهدا قرار داد. تولدی که شب عاشورا باشد و فقط 35 محرم را درک کرده کافی است برای سر از پا نشناختن، برای رفتن، برای سوختن، برای شهادت. حقیقتا که هر روز عاشورا و همه زمینها کربلاست و عبرتها چه فراوانند و عبرت پذیرها چه اندک و ما وارثان عاشوراییم.
ناراحتم از نبودت رضا! بخاطر انسی که باهم داشتیم، برای خوبیهای بینهایتت، برای آنکه کسی تو را نمیشناخت وگرنه با رفتنت کسی سرگرم این دنیا و زخارفش نمیشد. چقدر در این دنیا تنها بودی. من برزخ میشوم وقتی کسی به برادرم بی احترامی می کند اما تو همه را بخشیدی. همانطور که خودت نشان دادی شفاعتشان میکنی. تو قاتلت را هم بخشیدی چون کسی بودی که دلت برا دشمنت هم میسوخت.
انتهای پیام/ 141