بُرشی از کتاب «جنگ و لودرچی»؛

شهیدی که مهربانی‌اش باعث جذب بچه‌ها می‌شد

در بخشی از کتاب «جنگ و لودرچی» آمده است: «دست‌های کوچک اسماعیل را در دست‌هایش گره می‌کرد و با هم به مسجد می‌رفتند. او را کنار خود می‌نشاند و جانماز کوچکی برایش پهن می‌کرد. همراه شدن با حسین، شور و حال خاصی داشت. مهربانی‌هایش به عنوان یک برادر بزرگ‌تر، بچه‌ها را مجذوب او می‌کرد.»
کد خبر: ۳۱۰۵۹۰
تاریخ انتشار: ۰۴ مهر ۱۳۹۷ - ۱۱:۱۵ - 26September 2018

مهربانی‌اش باعث مجذوب شدن بچه‌ها می‌شدبه گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، شهید غلام‌علی (حسین) دولت‌ آبادی سوم خرداد 1343 در محله‌ی قدیمی امامزاده حسن تهران به دنیا آمد. حسین در خانواده‌ای تربیت شد که انجام واجبات دینی برایشان اهمیت داشت و وی نیز با همین رویه بزرگ شد. روزها پی در پی می‌آمدند و حسین بزرگ و بزرگتر می‌شد. کودکی شاد و سرحال، بازیگوش و در عین حال تیزهوش و کنجکاو. حسین هنگامی که به مدرسه رفت آرام‌تر شد و مثل گذشته شیطنت نمی‌کرد. به مرور به درس و مدرسه علاقه‌مند شد و دیگر نه معلم‌ها نه مدیر مدسه از پسرک بازیگوش شکایتی نداشتند.

سال 1357 غلام‌علی (حسین) 14 ساله بود که التهابات انقلاب وجود وی را نیز فرا گرفت. اکثر وقت‌ها صبح زود از خانه بیرون می‌رفت و با دوستانش در راهپیمایی‌ها شرکت می‌کرد؛ یا دنبال تهیه کوکتل مولوتف بود و یا دنبال ملافه و یخ و دارو برای مجروحان. هرگوشه شهر که درگیری می‌شد سریع خودش را می‌رساند همان ‌جا و هرکاری می‌توانست انجام داد.

جنگ تحمیلی که شروع شد شهید غلام‌علی (حسین) دولت‌آبادی محصل بود. خرداد 61 بود که دیپلمش را در رشته مکانیک اخذ نمود و راهی جبهه‌های جنگ شد... .

در ادامه برشی از کتاب جالب و خواندنی «جنگ و لودرچی» که روایتی مستند و متفاوت از زندگی شهید غلام‌علی (حسین) دولت‌آبادی از شهدای رزمنده «مهندسی جنگ»، به روایت خانواده، دوستان و هم‌رزمانش را می‌خوانید:

مرخصی بعد از ماموریت

«در را که باز کردم، حسین پشت در ایستاده بود. می‌خواستم از خوشحالی فریاد بکشم. دست‌هایم را دور گردنش حلقه کردم و رویش را بوسیدم. ساک کوچکش را از دستش گرفتم و با هم به سمت اتاق رفتیم. برادرها و خواهرش دورش را گرفتند و پس از سلام و احوال‌پرسی، در حالی که دنبالش قطار شده بودیم، داخل اتاق رفتیم. رفت و گوشه‌ای نشست. موهایش را تراشیده و صورتش خشکی زده بود. دلم گرفت. با سینی چای به اتاق آمدم و احوالش را جویا شدم. بچه ها هم یکی‌یکی آمدند و شریکش شدند. هرکس سوالی می‌پرسید و حسین همه سوال‌ها را با خوش‌رویی جواب می‌داد. گوشه اتاق نشستم و از دور نگاهش کردم. چه‌قدر بزرگ شده بود و مردانه، چه‌قدر متواضع شده بود و افتاده. مدتی را که مرخصی بود به دیدن اقوام اختصاص داد. به خانه همه سر می‌زد. کوچک و بزرگ، احوال همه را جویا می‌شد.

در کار نقاشی و رنگ‌آمیزی ساختمان مهارت داشت. مدتی می‌رفت در مدارس جنوب شهر بدون هیچ مزدی کلاس‌ها و اتاق‌های مدارس را رنگ‌آمیزی می‌کرد.

حسین هر وقت به نماز جمعه و جماعت می‌رفت، برادر کوچک‌ترش اسماعیل را تشویق می‌کرد و با خود می‌برد. دست‌های کوچک اسماعیل را در دست‌هایش گره می‌کرد و با هم به مسجد می‌رفتند. او را کنار خود می‌نشاند و جانماز کوچکی برایش پهن می‌کرد. دوست داشت با هم به مسجد بروند. روزی تصمیم گرفت اسماعیل را همراه خودش به نماز جمعه ببرد. وقتی گفت: «اسماعیل دوست داری نماز جمعه بیای؟»، اسماعیل از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید. همراه شدن با حسین، شور و حال خاصی داشت. مهربانی‌هایش به عنوان یک برادر بزرگ‌تر، بچه‌ها را مجذوب او می‌کرد.»

انتهای پیام/ 114

نظر شما
پربیننده ها