گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: این روزها در قفسه کتابفروشیها کتابهایی میدرخشند که حاوی خاطرات و زندگی عاشقانه همسرانی است که به تازگی با پیشوند همسر شهید خطاب میشوند. جوانانی که سالهای زیادی از آغاز زندگی مشترکشان نگذشته، اما خود بندهای پوتین عشق آسمانیشان را گره میزنند و وی را به حضرت زینب (س) میسپارند.
کتاب «تمنای بی خزان» از جمله این کتابهاست. کتابی که دربردارنده خاطرات «زهرا سلیمانیزاده» همسر شهید مدافع حرم «مهدی حسینی» است. شهید حسینی متولد شهریوماه ۱۳۵۹ بود. جوانی زیبارو، بامحبت و عاشق. وی پس از فراز و نشیبهای بسیار آذرماه سال ۱۳۸۳ با زبان روزه با عشق دوران نوجوانی خود ازدواج میکند. زندگی سرشار از عشق و محبت آنها پس از دوازده سال در دوازدهمین روز از پاییز سال ۱۳۹۵ با شهادت مهدی در سوریه به پایان میرسد. سلیمانی زاده در این کتاب از دوران نوجوانی و روزهای عاشقی خود و پسر خاله گوهر و سختیهایی که برای رسیدن به یکدیگر طی کردند، از زندگی مشترک و در نهایت از لحظات وداع با همسر خود میگوید. در ادامه به مناسبت سالگرد شهادت شهید حسینی بخشهایی از این کتاب را میخوانید.
بالاخره آنچه منتظرش بودیم فرا رسید. شرایط فراهم شد با منصوره خانم و بچهها به سوریه برویم. از اینکه میتوانستم پس از آخرین دیدار سختم، بار دیگر مهدی را ببینم؛ دل توی دلم نبود. نغمه بیقرار بود و دائم میگفت، «بابا رو کی میبینم؟» قبل از رسیدن، به منصوره گفتم، «دوست دارم وقتی میرسیم، احساست را بگویی!» وی به محض گذاشتن پاهایش روی زمین گفت، «بوی غربت عجیبی میآید!» درست همان حس و حال من بود زمانیکه وارد دمشق شدم. اما حالا این حال و هوای غربت، با دیدن مهدی تشدید شده بود. مثل همیشه لباسهایش مرتب بود. چشمان رنگی مهدی در هالهای از رنگ سبز دیده میشد. همیشه گفته بودم، «هر لباسی میپوشی، چشمانت همان رنگی میشوند.»
روزهای اول مهمان خانواده پورهنگ بودیم. آن شب حرف از شهید باغبانی و بقیه شهدا بود. دلم حسابی گرفت. یاد جنوب رفتنها و حال و هوای شهدا افتادم. در طول جنگ کسی فکرش را نمیکرد که یک روز سرزمینهای نور خطه جنوب و غرب کشور، میعادگاه شهدا شود. یادم آمد دو سال پیش که جنوب رفتیم، مهدی خیلی حرفها به نغمه زد تا وی را با فرهنگ شهادت آشنا کند. حالا حرف از شهدای غریب مدافع حرم بود. غربت بچهها اینجا عجیب دیده میشد. دور بودن از خانواده خودش مسئلهای بود؛ اما در سرزمین خود نبودن، حرفی دیگر. از همه مهمتر اینکه به دلایلی هنوز نباید خیلی حرفها مشخص میشد. با خود میگفتم، «هرگاه جنگ سوریه تمام شود، این سرزمین هم مثل جنوب و غرب میشود. قدم که برمیداریم، میگویند، این طرف شهید باغبانی و آن طرف شهید صدرزاده به شهادت رسیده است. اینجا قدمگاه شهدا است، با وضو وارد شوید.»
آن روز که مهدی برای جابجایی خانه و اسبابکشی آمده بود، از همان لحظه رسیدن بیتاب رفتن بود. عادت کرده بودم. هر مرتبه که میآمد، حرف از رفتن میزد. میدانستم نگران مسوولیت خود است. با کمک اقوام همه چیز سر جای خود قرار گرفت به جز دل من که آرام و قرارش رفته بود. وقتی مهدی میگفت، «رفتنی باید برود.» راست میگفت. رفتنی باید برود...
اطراف منزلمان خالی از سکنه بود. همان شب اول مهدی عذرخواهی کرد که باید برگردد. با نگرانی پرسید، «شب سختتان نیست که تنها باشید؟!» برای اینکه راحت به کار خود برسد، گفتم، «نه عزیزم، خدا با ماست. نگران نباش!» خیال مهدی را راحت کردم، اما آن شب بسیار سخت گذشت. راز و نیازم با خدا بود، «خدایا خودت میدانی که تنها هستم. آرامم کن تا بتوانم بمانم.» صبح روز بعد با تماس مهدی کمی از اضطرابم کاسته شد. مهدی گفت، «کنارتان نبودم، ولی نگران شما بودم، نترسیدی که همسرم؟» باز هم دلم نیامد نگرانش کنم. پاسخ دادم، «نه مهدی جان» مهدی دو سه شب یک بار میآمد و به ما سر میزد؛ ولی همینکه احساس میکردم در نزدیکی او هستم، خیالم راحت میشد.
میدانستم آش رشته خیلی دوست دارد، برای همین آش رشته بار گذاشتم و منتظرش ماندم. آمد، اما عجله داشت. آمده بود تا خداحافظی کند برای ۱۲ روزی که قرار بود همدیگر را نبینیم. روزی تماس گرفت و گفت، «نگرانتان هستم.» گفتم، «نگران نباش! با خیال راحت وظیفهات را انجام بده!» پاسخ داد، «خیلی مهربان هستی زهرا، به خدا میگویم که ثواب همه کارهای من برای زهراست! مطمئن باش خودم هیچی نمیخواهم. تو صبوری میکنی! من میفهمم و شرمندهات هستم.» حرفهای مهدی برای من قوت قلبی بود و باعث شد راحتتر سختیها را تحمل کنم.
چند روز گذشت. از سر شب دلم شور میزد. نگران مهدی بودم. تماس گرفتم. صدای مضطرب مهدی که فقط یک جمله گفت، «خانم قطع کن! نمیتوانم صحبت کنم.» ولولهای در جانم انداخت. تسبیح به دست برای سلامتی بچهها ذکر میگفتم. وقتی از اتاق آمدم بیرون یکی از دوستانم شروع به گریه کرد. همان موقع مطلع شدیم مسلحین تا پشت دفتر مهدی رفتهاند و آنها در محاصره هستند. من دلداریشان میدادم که، «صلوات بفرستید. وقتی شوهرم آمد سوریه، برای شهادت وی آماده شدم. فدایی حرم فرستادمش!» آن شب پس از اتفاقاتی که افتاد به خیر گذشت. چند روز بعد نزدیک عید قربان تماس گرفت و گفت، «دارم میآیم!» انگار دنیا را به من بخشیده بودند که بعد از آن بحران مهدی را توانستم ببینم. وقتی آمد خیلی خسته بنظر رسید. برای هر حالتش خدا را شکر کردم. خدایا شکرت که عزیزم در کنارم است، حرف میزند، راه میرود، نگاهم میکند، نفس میکشد، با نغمه بازی میکند و صدای ضربان قلبش را میشنوم. خدایا شکرت که هست.
چند روز بعد زمزمه برگشتن ما به ایران آغاز شد. حرف رفتن شده بود و مهدی هر چند لحظه یکبار میپرسید، «میخواهی برگردی؟!» گفتم، «اگه ناراحتی برنمیگردم!» حرفش را پس گرفت و گفت، «نه، برو مراسم محرم را برگزار کن، ولی زود برگرد!»
در حال جمع کردن لباسها در چمدان بودم. کارهایم که تمام شد، گوشی را برداشتم و وارد تلگرام شدم. صدای آرام مداحی در فضای اتاق به گوش میرسید. همان لحظه پیام داد. «بیا با ما باش. یه روزی حسرت میخوریها!» بدون اینکه نگاهش کنم، تایپ کردم «مراقب باش تو حسرت نخوری، من حسرت نمیخورم! خیالت راحت باشد!» نگاهش کردم و گفتم «من نشستم کنارت، در تلگرام پیام میفرستی؟» با ناراحتی آمد گوشی را از دستم گرفت و گفت: «چند لحظه کنار هم هستیم، بیا با ما باش!» رفت درب یخچال را باز کرد و لیوانی آب برای خودش ریخت و باز جمله خود را تکرار کرد «زهرا زود بیایها. نکند من را فراموش کنی.» نمیدانستم این بار چرا اینقدر بیقراری میکند. کمی نگرانش شده بودم. قرار بود غروب برویم فرودگاه. تقویم را نگاه کردم. ششم مهرماه بود. تا دهم محرم را شمردم و روی تقویم روز برگشتم را با ماژیک قرمز کردم.
قبل از برگشت، زیارت هر دو حرم را در پیش گرفتیم. هوای حرم مثل روزهای قبل، غربت میبارید. تکیه دادم به دیوار حیاط حرم و چشمم را دوختم به گنبد و اشکهایم جاری شد و نجوا کردم. «خانم جان! خداحافظی نمیکنم. دلم میخواهد دوباره برگردم. مهدی خیلی حرف از شهادت میزند. بخریدش. حقش است. نوش جانش. ولی پیکرش را میخواهم.» از حرم که بیرون آمدیم، حس میکردم همه چیز حتی راه رفتنهایمان تغییر کرده است. به فرودگاه رسیدیم. تا پرواز زمان باقی بود.
در سالن ترانزیت، خانوادههای شهدا هم بودند. مهدی مثل همیشه مراقب بود خیلی کنار من دیده نشود. این از مهمترین دغدغههایش بود که نکند یک لحظه باعث سوختن دل همسران شهدا شویم. به نغمه هم یاد داده بود در آن شرایط، بابا صدایش نکند. فرزند یکی از شهدای مدافع، وقتی عروسک نغمه را دید، از مادرش تقاضای آن عروسک را کرد. نغمه هم راضی نمیشد عروسک خود را بدهد. آن را از حرم حضرت رقیه به او هدیه داده بودند، برای همین نغمه این عروسک را طور دیگری دوست داشت. مهدی که متوجه موضوع شد، بدون اینکه توجه کسی جلب شود، خیلی بی صدا نغمه را با خودش برد گوشهای که دیده نشود. روی زانوهایش نشست، صورت نغمه را بوسید و گفت، «دختر عزیزم عروسکش را هدیه میدهد؟» نغمه لحظهای مکث کرد، به صورت مهدی نگاه کرد و سرش را به علامت تأیید تکان داد. مهدی دوباره صورتش را بوسید و گفت: «ممنونم بابایی، حرف منو گوش کردی.» و رو به من ادامه داد «مامانش، برگشتی برو هرچی دخترم دلش میخواهد برایش بخر.» هنگام بدرقه، تا پای پرواز همراهیام کرد. این اولین باری بود که دلش نمیآمد برود و تاجاییکه میتوانست همراهی مان کرد. نزدیک پرواز، دستم را آرام فشرد و گفت: «مراقب خودت باش زهرای من!» و بعد آرامتر گفت: «خیلی یه جوریام! حلالم کن زهرا.» دلم باز، از حرفهایش گرفته بود. مانده بودم بمانم، یا نه. ولی ناچار بودم برای برگزاری مراسم محرم، برگردم. سعی کردم آرامش کنم با این حرفها، «مراسم تمام شود، برمی گردم. زود!»
دلم از حرفهایش آشوب بود. روزشماری میکردم زودتر ایام دهه اول محرم بگذرد و من پیش مهدی برگردم. هنوز محرم نیامده بود، همه جا را سیاهپوش کردم و خانه حسینیه شد. جای مهدی خیلی خالی بود. فردا (دوشنبه) روز اول محرم بود. رفتم کنار کتیبهای و شماره مهدی را گرفتم. «سلام آقا مهدی!» «سلام به روی ماهت عزیزم، چه به موقع تماس گرفتی! خدا قوت، پشت سرت کتیبه رو میبینم. چه خوب شده. دل من همیشه و همه وقت با شماست.»
محرم آغاز شد. دل زهرا در حرم حضرت زینب (س) بود. بعد از نماز صبح، خوابش نمیبرد. حس مناجات و روضه شب قبلش، حال خوشی برایش درست کرده بود. اما این دلهره. دستش به کار نمیرفت. دور خودش هی میچرخید و منتظر بود. زمانی پشیمان بود که چرا آرزوی شهادت کرده و زمانی هم به خودش افتخار میکرد که به خانم گفته بود «حیفه مهدی شهید نشود.» تک صدای گوشی بلند شد. «سلام صبح بخیر عزیزم.» پیام مهدی بود و کار خودش را کرد. کلا مهدی بلد بود چطور باید دل همسرش را آرام کند. دلهرهها تا ظهر بیشتر میشد و تنها آرامش بخش زهرا هم، نگاه به پیام سراسر آرامش و عاشقانه مهدی بود.
نزدیک غروب محمد، هوای مهدی را کرده بود. به یاد هرسال روز اول محرم که مهدی جلوی هیات میایستاد و میگفت، «خاک پای همه عزادارای امام حسین (ع) ...»
حاج قاسم سلیمانی آمده بود مقر، به شوخی میگفتند، «هرکس با حاجی عکس بیاندازد، شهید میشود!» مهدی با فرمانده در قاب دوربین ایستاده و گفته بود، «شاید گره شهادت ما هم باز شود.»
از آخرین پیام مهدی ساعتها میگذشت، ولی خبری از او نبود. دومین شب هیات رسید. با ورود به حسینیه، رفتم گوشهای نشستم و آنلاین شدم. رفتم روی صفحه مهدی، چشم دوختم به آخرین پیامش «سلام، صبح بخیر عزیزم» آن شب حال و هوای عجیبی داشت. فقط روضه حضرت زینب خوانده میشد و مداح هیات هم برای چندمین بار تکرار کرد «نمیدانم چرا امشب هوای هیات زینبیه. امشب حضرت زینب یکی رو از بین ما خریده که این طوری شور زینبی افتاده توی هیات.» چشمم روی صفحه مهدی بود که متوجه شدم، همسر شهید پورهنگ پیامی فرستاد. «سلام زهراجان، چه اتفاقی برای شوهرت افتاده؟» سریع پیام دادم «چی شده؟» هیچ جوابی دریافت نکردم. بعد از آن، پشت سر هم پیامهایی با همین نوشتار از دوستان دیگر میرسید. نفسم داشت بند میآمد. از هیات خارج شدم. با یکی از دوستان که حدس میزدم با خبر باشد تماس گرفتم. «فقط به من راستش را بگویید!» خبری که میشنیدم تاروپود قلبم را به هم بافت و راه رگهایم را بست. نفسهایم به شماره افتاد. اشکهایم آرام آرام از زیر چادر جاری شد. سفارشهای مهدی به ترتیب از ذهنم گذشت.
مهدی چهارشنبه صبح به معراج الشهدا تهران رسید. لباس نو پوشیدم و نماز شکر خواندم. به خود نهیب میزدم، «زهرا محکم باش، این لحظات دیگر تکرار نمیشود! شوهرت دارد میرود و دیگر جسم او را نمیبینی! محکم باش! محکم!»
اجازه خواسته بودم تنها ببینمش. دربها را بستند. من ماندم و مهدی. مقابلش زانو و آرام با محبوبم حرف زدم. «قربونت بشم عزیزم، همیشه آرزو داشتی فدایی حضرت زینب (س) شوی. شهیدِ من، فدا شدی!» دلم هوای روضه کرده بود. «یادت میآید با هم میخواندیم، دلم به جوریه، ولی پر از صبوریه، چقد شهید دارن، میارن از تو سوریه، منم باید برم، آره برم سرم بره، نذارم هیچ حرومی طرف حرم بره، یه روزیام بیاد نفس آخرم بره...» نجواهای من با مهدی تمومی نداشت. به سختی بلند شدم و به طرف درب رفتم و گفتم، «فقط یکی را صدا کنید برای ما روضه بخواند.»
کلنا عباسک یا زینب...
انتهای پیام/ ۷۱۱