به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از مشهد، حسن آقاسیزاده در سال 1338 هجری شمسی در مشهد مقدس، نزدیک حرم حضرت امام رضا(ع) به دنیا آمد. او در خانوادهای مذهبی و عاشق به اهلبیت عصمت و طهارت پرورش یافت و از همان کودکی و نوجوانی اهمیت زیادی برای انجام واجبات دینی و مذهبی قائل بود. در دوران تحصیل نیز دانشآموزی کوشا و اهل مطالعه بود، و در سال 1357 موفق به اخذ دیپلم شد.
فعالیتهای سیاسی، مذهبی
شهید آقاسیزاده علاقة شدیدی به مطالعه داشت، بیشتر وقت خود را به مطالعه کتب مختلف علمی، مذهبی اختصاص میداد؛ کتابهای شهید مطهری(ره) را مطالعه میکرد، رسالة حضرت امام خمینی (ره) را در دوران دبیرستان حفظ کرده بود. از هر محفل و مجلسی در جهت نشر سیرة ائمة اطهار علیهالسلام استفاده میکرد.
چندین نوبت در دوران دبیرستان به خاطر توزیع و تکثیر نوارها و اعلامیههای امام(ره) و شعارهای انقلابی، مورد ضرب و شتم و بازداشت قرار گرفت.
با اوجگیری مبارزات در کشور و اتمام تحصیلات متوسطه بر سر دو راهی قرار گرفت، ادامه مبارزه یا ادامه تحصیل در خارج از کشور؟ که با استعلام از دفتر نمایندگی امام (ره) در قم تأکید آنها و کمک پدر و بعضی از مسؤولین آموزش و پرورش عازم کانادا شد. هنوز مدتی از شروع دوره کارشناسی خود در دانشگاه تورنتوی کانادا نگذشته بود که هجرت امام به پاریس شروع شد. او که به اتفاق تنی چند از دانشجویان در انجمن اسلامی کانادا فعالیت داشتند، آرام نگرفت و برای پیوستن به نهضت امام خمینی عازم فرانسه شد. روزها مترجم خبرنگاران خارجی بود و شبها در نوفللوشاتو نگهبانی میداد. به محض اطلاع امام از آمدن آنها و تأکید امام بر اتمام تحصیل، دومرتبه عازم کانادا شد. در طول تحصیل به لحاظ برتری علمی و اعتقادش به انقلاب اسلامی و تلاشهای بی دریغ او در انجمن اسلامی کانادا، از مکر و حیله منافقین و گروههای چپی در امان نبود و آنها مشکلاتی را در مسیر تحصیل و فعالیتهای سیاسی، مذهبیاش بوجود آوردند. اما او با استقلال فکری و اتکاء به نفس، تلاش همه جانبهای را با کمک دانشجویان مسلمان در جهت افشای چهره گروهکهای از خدا بی خبر شروع کرد. کارشناسی خود را در رشته مهندسی سازهها و سپس کارشناسی ارشد را در رشته پل سازی با ارائه تز مهندسی در دانشگاه تورنتوی کانادا با معدل بالایی گذراند و رتبه اول دانشگاه را کسب نمود.
با تسخیر لانه جاسوسی فعالیت زیادی در اعتصاب غذای دانشجویان مسلمان در کانادا داشت و مصاحبههای زیادی با رسانههای خارجی از جمله روزنامه لوموند در اثبات حقانیت جمهوری اسلامی و جاسوسی آمریکائیان در ایران نمود.
فعالیت چشمگیری در انجمن اسلامی دانشجویان مسلمان کانادا داشت و یکی از مؤثرترین نیروهای فرهنگی در برگزاری مجالس مذهبی و علمی در دفاع از حریم اسلام و مکتب تشیع برای ارشاد و هدایت دانشجویان مسلمان و غیرمسلمان بود.
بازگشت به ایران
در سال 1361 با کولهباری از فنون و اعتقادی راسخ در بکارگیری آن در کشور و بویژه در جهت اهداف دفاع مقدس به ایران بازگشت. او که قصد شرکت فعال در جبههها را داشت بعد از چند ماه خدمت در جهادسازندگی بلافاصله وارد سپاه شد و عشق به جهاد و شهادت او را به جبهههای حق علیه باطل کشاند و در مهندسی رزمی مشغول انجام وظیفه شد. با لیاقت و شایستگی ذاتی که در مأموریتهای مختلف از خود نشان داد به عنوان معاونت فنی مهندسی قرارگاه خاتمالانبیاء منصوب شد.
قرارگاه خاتمالانبیاء
با گسترش جبههها و نیاز به استفاده از تکنولوژیهای پیشرفته و ابزار و ادوات مختلف نظامی طبق مصوبهای وزارت سپاه مأمور تأسیس قرارگاههای «صراط المستقیم» و «خاتمالانبیاء» شد تا از توان وزارتخانهها در امر جنگ به نحو مطلوبتری استفاده کند. مسؤولیت معاونت فنی و مهندسی قرارگاه خاتمالانبیاء از طرف سردار شهید محسن صفوی به شهید آقاسیزاده واگذار شد.
این قرارگاه تمام پروژههای مهندسی وزارتخانهها را زیر پوشش خود قرار داد و علاوه بر پشتیبانی آنها نسبت به حسن اجرای پروژهها نیز نظارت فنی میکرد؛ نظیر بیمارستانهای فاطمهالزهراء(ع)، امام رضا(ع) و سایر بیمارستانها، سایتهای موشکی، ایجاد پادگانهای نظامی و طرحهای کلان مهندسی که در سرنوشت جنگ تأثیر بسزایی داشتند. با توجه به دو هویتی بودن قرارگاه، شهید آقاسیزاده علاوه بر هماهنگی و همکاری با وزارتخانههای شرکت کننده و مهندسی یگانها و تیپهای مهندسی، در جهت احداث سدهای خاکی و کانالهای انحرافی آب، ایجاد خاکریزهای پدافندی، جادههای پشتیبانی، نصب پلهای ثابت و شناور و ترمیم آن همکاری میکرد. طبق اظهار یکی از فرماندهان مهندسی ایشان حدود دو هزار و چهارصد پروژه را با همکاری و تلاشهای شبانهروزی مجموعه مهندسی و برادرانی که شرکت فعال داشتند اجرا نمود.
نحوه شهادت
مادر شهید میگفت :«مدتها بود از من درخواست شهادت داشت. سال قبل از شهادت هم به مکه مشرف شد که آنجا به حاج آقای حسینی (مجری برنامة اخلاق در خانواده) گفته بود نمیدانم چرا شهادت نصیبم نمیشود و من در کنار خانة خدا دعا میکنم و از خدا میخواهم شهادت نصیبم شود. دفعه آخری که میخواست برود نگذاشت آیینه و قرآن بگیرم و روبوسی هم نکردیم گفت :برمیگردم».
با اینکه شهید آقاسیزاده در آخرین مجروحیت از ناحیه کمر آسیب دیده بود و تمام کارهای اعزامش برای معالجه به اتریش صورت گرفته بود ولی بعد از تماس تلفنی با فرماندهان آرام نگرفته و برای بررسی یکی از مناطق عملیاتی در ماووت عازم منطقه شد. با چند دستگاه ماشین به طرف منطقه حرکت کردند. قبل از شهادت، دستور توقف خودروها را داد و خودش به اتفاق دو تن از همرزمانش که از مهندسین قرارگاه بودند رانندگی را به عهده گرفت. در این حرکت شبانه که بخاطر استتار از دید عراقیها چراغ خاموش میرفت، جاده زیر آتش توپخانه دشمن قرار داشت. و با اصابت گلوله توپ به دامنه ارتفاعات مشرف به جاده، سنگهای بزرگ در جاده نظامی ریزش کرد و خودروی ایشان با این صحنه منحرف و به پایین پرتگاه سرازیر شد و بدین سان شهدای دیگری در محضر حق مأوا گرفتند و به فوز ابدی و خواستة دیرینهیشان دست یافتند و شهید آقاسیزاده یکی از آنان بود.
از سال 61 تا 66 (هنگام شهادت) در 2400 پروژهی کوچک و بزرگ از خط مقدم تاعقبهی شهرها شرکت داشت. سردار شهید آقاسیزاده که فردی خاکی، متواضع، متین، مقاوم، صبور، صریحاللهجه، جدی، قاطع و برای بیتالمال اهمیت و حساسیت زیادی قایل بودسرانجام در تاریخ 28-7-1366 به فیض شهادت نایل آمد.
آنچه پیش روی شماست، گفت و گوی آقای « تقی آقاسی زاده»پدر شهید با خبرنگار روزنامه قدس است.
«حسن» آقا بسیار بااستعداد بود
فضای معنوی خانه شهید که دیوار آن از عکسها و مدارک و تشویق نامههای شهید پر است ما را متأثر میکند حاج آقا ابتدا پذیرایی میکند و در ادامه با افتخار و شعف خاصی میگوید: «تقی آقاسی زاده» هستم. پدر سردار رشید اسلام، پاسدار شهید سرتیپ دو، مهندس «حاج حسن آقاسی زاده».
چهار پسر و دو دختر دارم که یکی شهید شده است.زودتر از آنچه که باید، درمییابم حاج آقا از اول، از نظر مالی، پردرآمد نبوده و برایم این پرسش بوجود میآید که شهید با وضعیت مالی ضعیف پدرش چگونه برای تحصیل به کانادا رفته است؟پدر شهید در پاسخ میگوید: حاج حسن از طفولیت آرام ، جستجوگر وکنجکاو بود. از وقتی به مدرسه رفت، آنقدر با استعداد بود که توجه معلمها و مسؤولان مدرسه را جلب کرد. او استعداد فوق العاده ای داشت. از سال پنجم دبیرستان ( فردوسی) که رشته ریاضی میخواند همکاری با انقلاب را شروع کرد و ما از فعالیت او خبر نداشتیم. او اعلامیه توزیع میکرد. پدر شهید همچنان سخنانش را ادامه میدهد و ما را دعا میکند و میگوید: انشا ا... سالهای سال زنده باشید و به خانواده شهدا خدمت کنید و در ادامه میگوید: حاج حسن وقتی شهید شد 28 سال داشت، متولد فروردین 1338 بود. او همسر و سه فرزند (یک پسر و دو دختر که پسرش 4 ساله یک دختر دو ساله و آخری 6 ماهه) داشت که بچههایش همه ازدواج کردهاند. عکاس -آقای رضایی- از همه یادگاریها وعکسهای آلبوم شهید عکس میگیرد و برای عکاسی از مادر شهید اجازه میخواهد. به همراه حاج آقا به اتاق کوچک و با صفای مادر شهید میرویم. او که روی تخت خوابیده است با دیدن ما از همسرش میخواهد او را بلند کند تا بنشیند. به سختی مینشیند و اول حرفش میشود تشکر از ما که به آنها سر زده ایم و ما را بیش از پیش شرمنده میکند.
عکاس عکسهایش را میگیرد و میرود و مصاحبه من با پدر و مادر شهید ادامه مییابد.
پدر شهید میگوید: یک روز سر کلاس، اعلامیه امام را پخش میکرده که معلمش میفهمد و یک سیلی محکم به او میزند . خانه که آمد به مادرش گفت که معلم تو گوشم زده است اما دلیلش را نمی گوید. وقتی فهمیدم از آنجا که عشق و حساسیت خاصی نسبت به حسن آقا داشتم فردای آن روز به دبیرستان رفتم. زنگ تفریح بود معلمها در دفتر بودند پرسیدم: آقای ...! و بدون معطلی زدم زیر گوشش. گفتم: یکی زدی به بچه ام، یکی هم من میزنم. با هم گلاویز شدیم و معلمها ما را سوا کردند سپس مدیر مدرسه گفت: حاج آقا! شما میدانید که پسرتان اعلامیه پخش میکند؟ این معلم به پسر شما خدمت کرده است. اگر ساواک میفهمید که ردش را هم نمیتوانستید پیدا کنید . ظهر که حسن به خانه آمد، خوشحال بود گفت: خدا را شکر که شما فهمیدید فعالیت انقلابی دارم واز این پس با خیال راحت اعلامیه پخش میکنم. مانع نشدید؟ این را من از پدر شهید میپرسم.
در پاسخ میگوید: قبل از این که ما حرفی بزنیم پسرم گفت من تابع امام خمینی هستم و هر چه او بگوید همان را انجام میدهم مسؤولیت ما بزرگتر از آن است که خانواده مانع ما شود. و ما دیگر حرفی برای گفتن نداشتیم.
از آن روز، آزادانه صبح زود میرفت و شب دیر میآمد و جالب این که این فعالیت، مانع درس خواندن او نبود و باز هم شاگرد اول بود. یک روز هم گفت: فردا یک گروه از دبیرستان میآیند و جلوی مغازه شما عکس شاه را آتش میزنند شما ناراحت نشوید.
همانطور هم شد سی چهل تا از بچههای دبیرستان آمدند و عکس شاه را آتش زدند تعدادی را ساواک گرفت و بقیه فرار کردند.
من نصیحت کردم که تو استعداد داری درس بخوان فردا به درد آینده کشور میخوری گفت:« من به قم میروم از نماینده حضرت امام کسب تکلیف میکنم هر چه گفت انجام میدهم.» نماینده حضرت امام در قم گفته بودند تو با استعدادی که داری درس بخوان در آینده نزدیک به درد کشور میخوری. وقتی برگشت گفت:« میروم و درس میخوانم» و تورنتو کانادا را برای درس خواندن انتخاب کرد.
حسن آقا در کانادا بود تا هنگامی که حضرت امام به پاریس رفتند. حسن آقا وقتی موضوع را میفهمد با چند تا از دوستانش به پاریس میرود. 14 روز آنجا میماند و مترجمی و نگهبانی میکند. پس از چهارده روز امام دستور میدهند همه دانشجویانی که در آنجا هستند به خدمتشان برسند.دانشجویان که جمع میشوند اما م برای آنها صحبت میکند و از دانشجویان میخواهد خودشان را معرفی کنند و رشته تحصیلی شان را هم بگویند همه معرفی میکنند وقتی نوبت به حسن آقا که میرسد میگوید: « من از مشهد هستم و رشته تحصیلی ام ریاضی است و رشته راه و ساختمان و پلسازی میخوانم» آقا میفرمایند: همه تان بروید و ادامه تحصیل دهید انشاءا... به زودی پیروز میشویم و به وجود شما نیاز داریم و حسن آقا به فرمان امام به تورنتو بر میگردد.
حسن آقا به تورنتو برگشت
روزی که دانشجویان سفارت آمریکا لانه جاسوسی را تسخیر میکنند، حسن آقا فردای آن روز بچههای کانادا را هماهنگ میکند و با راهپیمایی و سخنرانی موضع ایران را تایید میکنند و روزنامه لوموند کانادا هم با او مصاحبه میکند و او با قاطعیت از پیروزی انقلاب اسلامی صحبت میکند و پس از آن رئیس انجمن اسلامی دانشجویان در کانادا میشود و مسجدی را در اختیار میگیرد. امام که به ایران تشریف آوردند، او به ترکیه آمد از آن کشور به من زنگ زد که دولت ترکیه مانع ورود ما به ایران میشود.
گفتم: پسر جان! مگر تو نگفتی که فقط حرف امام برای تو حجت است مگر امام نفرمودند که بروید درس بخوانید! این حرف روی او اثر گذاشت و به تورنتو برگشت و با فشرده گذراندن واحدهایش دو سال را در یک سال و خورده ای تمام کرد. استادش از او میپرسد موضوع تزی که انتخاب کردهای چیست، میگوید: «سایت موشکهای زمین به هوا .» او را به سایت برده بودند بعدها تعریف میکرد که ما را به سایت بردند و در میان دخترانی که نیمه برهنه بودند گذاشتند تا ما را منحرف کنند ولی من عهد کردم با توکل به خدا میمانم و تمام میکنم . او ماند و در برابر چشمان حیرت زده استادانش، تزش را با نمره عالی قبول شد.
بازگشت به ایران
سال 60 بود که به ایران آمد و جذب جهاد سازندگی شد مدتی هم به اطلاعات رفت و پس از اندک زمانی گفت:« من فقط به درد جبهه میخورم.» رفت و وارد سپاه شد و در کمترین زمان و در پی لیاقتی که از خودش نشان داد در قرارگاه «صراط المستقیم و خاتم الانبیا» فرمانده شد و مهندسی میکرد. دیگر این که با همتی که داشت نزدیک به چهل پایگاه موشکی در جبههها زده بود. برای همه پلها شناسنامه درست کرده بود، هر پلی را که عراق میزد نقشه اش را درمیآورد و در سه چهار روز آن را بازسازی میکرد. از سال 60 تا 66 در جبهه بود شش مرتبه مجروح شد بار آخر از ستون فقرات بود. رو پا نمی توانست بایستد قرار بود عمل کند 25 /7/ 66 به مشهد آمد تا گذرنامه اش را بگیرد و برای عمل به خارج راهی شود. چند روز مانده به رفتنش به قرارگاه زنگ زد به او گفتند، یک عروسی در ماووت داریم (عروسی اصطلاحی بود که به عملیات میگفتند) گفته بود: من مجروحم اما اگر واجب است بیایم گفته بودند واجب که نیست ولی اگر بتوانی بیایی خیلی خوب است با همان حالی که داشت به تهران و سپس ارومیه و ماووت رفت و سرانجام در همان ماووت شهید شد.
کلام مادر
مادرش در اینجا سخن ما را قطع میکند و بریده بریده میگوید: مادر شوهرم «حسن» را به دنیا آورد وقتی بچه را دید گفت این بچه، بچهای فوق العاده خواهد شد. خانه محقر و کوچکی داشتیم بچه را که کنارم خواباندند از همان روز اول خیلی کم شیر میخورد بدون سرو صدا و مظلوم تا بزرگ شد و بزرگ شد از آن خانه به خانه دیگری رفتیم و به دبستان رفت آزارش به هیچ کس نمیرسید بزرگتر هم که شد باز هم کم غذا بود تا من غذا را نمی خوردم شروع نمی کرد نگاهش به من بود میگفت مادر جان خسته شدی برایم کار انجام میداد. خیلی مودب بود هرچه بگویم کم گفتم از 6 سالگی نماز میخواند کمی بزرگتر که شد قرآن و دعایش ترک نمیشد رساله امام را حفظ شد به دبیرستان که رفت انقلابی شد. مادر درباره خصوصیات اخلاقی شهیدش میگوید: خوب بود، هیچ بدی در وجودش نبود با محبت بود، دخترش زینب شکل خودش هست و پسرش حجت هم مثل خودش با گذشت و مهربان است.
و پدر شهید خاطره ای از زمان شهادت او میگوید: پیش از شهادت، دستور توقف خودروها را میدهد و خودش به همراه دو تن از همرزمانش که از مهندسین قرارگاه بودند، رانندگی را به عهده میگیرد. در حرکت شبانه که برای استتار از دید عراقیها چراغ خاموش میرفت، جاده زیر آتش توپخانه دشمن قرار میگیرد و با اصابت گلوله توپ به دامنه ارتفاعات مشرف به جاده، سنگهای بزرگ در جاده نظامی ریزش میکند و خودروی ایشان به پایین پرتگاه سرازیر میشود و زندگی دنیایی پسر نابغه و جوانم با شهادت به پایان میرسد.
***
باید به ایران برگردم
کارشناسی خود را در رشته مهندسی سازهها و سپس کارشناسی ارشد را در رشته پل سازی در دانشگاه تورنتوی کانادا با معدل بالایی گذراند ورتبه اول دانشگاه را کسب کرد. وقتی روزنامه گاردین از کسب رتبه اول دانشگاه تورنتوی کانادا با معدل بالایی، از سوی یک ایرانی با خبر می شود از او درخواست مصاحبه می کند. می خواستند اورا همان جا نگه دارند. وقتی با پیشنهاد حقوق بالا از حسن آقا تقاضای اقامت در کانادا می شود، می گوید:«باید به ایران برگردم و به ملتم خدمت کنم، مدیون آنها هستم». مشروح مصاحبه با عکسش را در روزنامه گاردین چاپ کردند.
پل فاو زده شد
در کتاب «شهاب» از برادر ایشان نقل شده است:«بارها می خواستند پل فاو را بسازند ولی به مشکل برخورد کرده بودند. ساخت پل فاو کار سختی بود. بزرگی آن به اندازه عرض رودخانه بهمن شیر بود. به دلیل سرعتی که آب رودخانه اروند داشت، شهید آقاسی زاده تحقیق انجام داد و با افراد مختلف صحبت کرد. حتی با یکی از نظامیان بازنشستهای که در تهران بود و تخصص او در آبهای رودخانههای خوزستان و آبهای دریا بود مشورت کرد.آن قدر به تهران و استانها رفت وآمد کرد تا سرانجام فهمید در چه روزی و در چه ساعتی آب رودخانه بهمن شیر متوقف می شود و هیچ حرکتی ندارد و در آن لحظه می توان عملیات ساخت پل را شروع کرد. آقاسی زاده از قبل، حدود 400 کمپرسی شن و خاک آماده کرد و لولههای بزرگ با تریلی حمل شد و به سرعت لولهها را در داخل آب انداختند و مشغول خاک ریزی شدند. در همان مدت کوتاهی که برنامه ریزی کرده بود، پل فاو زده شد و رفت و آمد رزمندگان و خودروها و توپ و تانک و امکانات از همین پل انجام شد».
گفتنی است، شهید آقاسی زاده از ابتدای ورود به جبهه تا هنگام شهادت در 2400 پروژه کوچک و بزرگ از خط مقدم تا عقبه شهرها شرکت داشت
مطلب ویژه روزنامه قدس به مناسبت سالگرد شهید - تاریخ درج اول آبان 1391
فرازهایی از وصیتنامه سردار جهادگر شهید مهندس محمد حسن آقاسیزاده
شکر و سپاس بی حد و حمد و ثنای بیکران خداوند متعال و آفریننده دو جهان را که به تقدیر خویش ما را در زمرهی آفرینندگان خود قرار داد و نعمتحیات وجود را در جهانی نصیب ما نمود که حکومتش تا بنای جهان و زمان بر آن مستدام است و انوار و الطاف و خورشید هدایتش راهنمای نفوس درزمین است تا شاید سر رشته آفرینش و هدف از وجود خویش را در جهان بشناسند. در جبهههای نور علیه ظلمت که معراج انسانهای مخلص و مؤمن و ایثارگر است و کلاس و درس و مدرسهای جهت عشق به خدا و اسلام به شمارمیرود و کشتی نجات دهنده از ظلمت و گمراهی است توفیق حضور در این میدانها و جبههها نصیبم شد و از نزدیک شاهد رشادتها و جانبازیها وایثارگریها و از جان گذشتگی جوانان مخلص و کمنظیر بودم و در جوار آنها الفبای عشق به خدا و راه او را آموختم و از معاشرت و همنشینی بارزمندگان بسیجی و پاسدار و فرماندهان آنها سیراب گشتم. هر فردی در دوران زندگی، بخصوص در دوران جوانی و نوجوانی، برای خود دوست و رفیق و همکار و همسایه و همسخنی دارد، معلمی و استادیدارد، معتمد، و رازداری دارد پشتیبان و حمایت کنندهای دارد، همهی اینها در زندگی من، پدرم بوده و هست. در همه سختیها، تنهاییها، رنجها و مشقّتهای زندگی مرا راهنمایی و یاری نموده و همه جا وسایل رشد و ترقی و کسب علم و فن و دین و علوم رافراهم نمود، و در دورانی که طاغوت بود، فساد بود، گناه بود، مرا از لغزشها و انحرافها مواظبت و حراست نمود. و من به هیچکس غیر از پدرم بدهکار نیستم که میتوانند از فروشکتاب و لوازم منزل بردارند. برادرانم در احترام به والدین رعایت بیشتری بکنند که همه چیز تابع اینحکمت است. از همه بستگان و دوستانم میخواهم که حلالم کنند.
/انتهای پیام