به گزارش گروه سایر رسانههای دفاع پرس، نفیسه اسماعیلی، متولد سال ۱۳۷۰ در شهر نجفآباد اصفهان بود، جوانی دهه هفتادی که با سن کم خود توانست همه را منقلب کند، جهادگر، فعال فرهنگی و پیش از همه اینها یک پاسدار بود.
«شهید محسن حججی» نامی است که برای همه شناخته شده است و شهادت او دلهای بسیاری را ناراحت کرد، شهیدی که داعش و تکفیری برایش سنگ تمام در شهادت گذاشتند، اما بی خبر از آنکه او برای همین وصال آماده شده بود و اعزام دومش به سوریه با عزم شهادت بود.
نه از تکفیری ترسید و نه با وجود مجروحیت خم به ابرو آورد، ایستاده مقاومت کردو پاسدار را به معنای کامل کلمه معنا کرد.
روایت زندگی این شهید بزرگوار کمی پس از شهادتش آغاز میشود و اینبار محمدعلی جعفری نویسنده شناخته شده کشورمان که «عمار حلب»، «سر دلبری»، خانه مغایرت»، «شغل شریف» و... از جمله آثار اوست و جامعه کتابخوان او را به خوبی میشناسند. شاید برای همین بود که کتاب این شهید بزرگوار نیز به ایشان سپرده شد، جعفری برای گفتوگویی مشروح درباره این کتاب به خبرگزاری فارس آمد و مفصل از نوشتن این کتاب، فراز و فرودها و شیرینی و دغدغههایش در نوشتن گفت. او معتقد است این کتاب «محسن حججی» را بدون روتوش به مخاطب معرفی میکند.
آنچه در ادامه میآید مشرروح مصاحبه با این نویسنده است که منتشر میشود.
آقای جعفری نمیخواهم خیلی روتین مصاحبه را آغاز کنم، در کتاب مواردی هست که شاید برای مخاطب سوال باشد از اینجا وارد بحث شومی، چرا «جابر»؟ چرا شهید محسن حججی این اسم را انتخاب کرد؟
نمیدانم، پرسوجو هم کردم، دلیل خاصی برای انتخاب «جابر» نداشته است، چیزی که همرزمشان گفت: این بود که اسمهای معمول آنجا زیاد بوده و چند اسم را پیشنهاد داده مثلاً «محسن»، اما برخیها این نام را داشتند، یکدفعه ذهنش به «جابر» میرسد که کمتر کسی چنین اسمی را داشته است و به خاطر این اسمش جابر بود.
یعنی از ابتدای اعزام شهید حججی نام جابر را انتخاب کرد؟
نه، وقتی وارد منطقه میشوند، زیرا تا اعزام اول اسم نداشتند، بار دوم که وارد منطقه شدند به ایشان گفته بودند یک اسم جهادی باید انتخاب کنی، شما را چه صدا بزنیم؟ پشت بیسیم یکی دو اسم میگویند بعد میگویند همۀ اینها قبلا استفاده شده است، که بلافاصله محسن حججی میگوید «جابر»، دلیل خاصی نداشته، خودم هم خیلی پیگیرش بودم، اما متوجه شدم دلیل خاصی برای این انتخاب نداشته است، مثلاً در «عمار حلب» ایشان نامش «عمار عبدی» بود، «عمار» را به خاطر «أین عمار» که آقا فرموده بودند انتخاب کرده بود و «عبدی» هم به خاطر اینکه یک شهید بود به نام محمد عبدی در دهه ۷۰ در سیستان در درگیری با اشرار شهید شده بود و محمد عبدی آدم امام حسینی و خاصی بود که به شهید محمدخانی خیلی علاقه داشت و به خاطر علاقه به او، «عبدی» را انتخاب کرده بود، آن دلیل داشت، ولی در شهید حججی دلیل خاصی را ندیدم اگر در درونش هم چیزی بوده جایی بروز نداده است.
پیشنهاد نوشتن کتاب از طرف ناشر به شما داده شد یا خودتان چنین پیشنهادی داشتید؟
کار سفارش ناشر بود، ولی سفارشی به معنای سفارشی که در ذهن مردم است، نیست، من ابتدا با ناشر و با خانوادههای شهدا صحبت میکنم که مدلِ نوشتن من چگونه است، نمونهکارهای قبیام را به آنها میدهم، میخوانند تا فضای کار دستشان بیاید.
پس ناشر فقط یک پیشنهادِ خام به شما کرده است؟
بله، ولی نوع و شیوۀ نوشتن، انتخاب افراد، انتخاب روایتها به انتخاب خودم بود. پیشنهاداتی برای نهایی شدن کتاب داشتم، ناشر هم در اوج حرفهای بودن هم پیشنهاداتی داد که اگر صلاح میدانید این اصلاحات در کتاب انجام شود یا این تغییرات انجام شود، ولی تقریباً تمام و کمال خودم کار را انجام دادم.
شما، چون اولین نویسنده درباره این شهید بزرگوار بودید به دلیل شهرت شهید حججی نگرانی درباره نخستین نویسنده بودن به دلیل نوع روایت، اطلاعات نداشتید یا مثلا در پذیرش این پیشنهاد؟
برایم سخت بود، چون تصویرِ خیلی اسطورهای از شهید حججی ساخته شده بود، مقابله با این تصویر خیلی سخت بود، نه اینکه ما بخواهیم تعمداً آن اسطوره بودن را بهم بزنیم، تصویری که ارائه شد واقعی نبود یعنی یک مقدار اغراق در آن بود و یک مقدار بعضی چیزها در آن نبود و کمی بالا و پایین شد، رفتم در دلِ مصاحبهها و با دوستان و آشنایان شهید حججی مصاحبه کردم.
با بعضی از افراد صحبت کردم، اصلاً یکی از مشکلاتی که داشتم این بود که وقتی به نجف آباد رفتم و با دوستان نزدیک شهید صحبت کردم میگفتند این فردی که شما میگویید اصلاً ما نمیشناسیم! اصلاً جا خورده بودند، تعریفی که رسانه و تلویزیون داده بود و چیزهایی که از شهید ارائه شده بود، واقعاً بعضی از فازهایش در آن حد و غلظت نبود و برای کسانی که نزدیک بودند کمی سخت بود، یعنی فکر میکردند دارم اغراق میکنم.
من با بعضی از آنها صحبت کردم و گفتم شما تصویرِ واقعیتان را از شهید حججی به من بدهید، من هم قول میدهم که امانتداری کنم و هر آنچه که میشنوم در خاطرات بیاورم.
چند وقت بعد از شهادت شهید محسن حججی شروع کردید به نوشتن کتاب؟
اواسط آذر ماه بود، حدوداً سه ماه بعد از تدفین شهید حججی، پنج ماه بعد از شهادتش.
شما فکر نکردید هنوز برای نوشتن کتاب (با توجه به نزدیکی شهادت) تالیف یک اثر زود است؟ یا دوست داشتید اولین کتاب برای ایشان در سالگردش منتشر شود؟
واقعیتش این برایم مهم نبود، من نمیگویم نویسندۀ خیلی چیرهدستی هستم یا شاهکار ادبی خلق میکنم، در حد وسعم خطخطی میکنم، اما در این فضاها و شهدایی که شاخص میشوند و سوژههای این مدلی زیاد دیدهام که آثاری سریع به خاطر فضای بازار و فروش متاسفانه منتشر میشود و کار دم دستی ارائه میدهند، یا کارهای ضعیف از آب در میآید، نگرانی من بیشتر به این خاطر بود.
دوست داشتم کاری درخور شهید و جامع و کامل منتشر شود، چون ذاتاً آدم پروسواسی در کار هستم و خیلی مصاحبه میکنم و خیلی رفت و آمد میکنم، سختیهایی را تحمل کردم، اما همه آنها با لذت است. برای ارائه کار مستند به نقاط مختلف سفر میکنم، کار برایم مهم است، تجربه کارهای قبل را هم داشتم مثلا درباره «عمار حلب» چند کار دیگر را هم دیده بودم کارهایی که هیچ جا دیده نشد و هیچ کس هم متوجه نشد، چون تنها حاوی 2 یا سه مصاحبۀ خیلی کوتاه و ژورنالیستی بود که همانها را کتاب کرده بودند. برای همین بنده نیز این نگرانی را برای شهید حججی داشتم.
برای شهید حججی هم چنین اتفاقی افتاتد، همزمان با کتاب «سربلند»، دو سه تا از این کتابهای بازاری هم چاپ شد، حتی وسط کار، همزمان با ما جای دیگر شروع کرد به مصاحبه گرفتن درباره شهید حججی، من زنگ زدم با آن نویسنده صحبت کردم گفتم برای چه شما مصاحبه میگیرید؟ من دارم کارِ کاملی انجام میدهم! اما اگر تمایل دارید من مصاحبههایم را به شما میدهم و شما بروید این کار را انجام دهید.
این اتفاقات وسط کار رخ میداد، بعد فکر کردم اگر فاصله زمانی بیشتر شود مشکل ایجاد میشود، مثلاً مانند این است که شما یک مهمانی برای یک نفر تدارک ببینید بعد سفرۀ ویژه پهن میکند، کلی غذاهای خوب درست میکنید، خیلی تدارک میبینید بعد به حساب اینکه مهمان میآید خانهاش دم در دو کیک خامهای به او میدهد، به نظر خودش شاید کارِ خوبی کرده باشد، ولی ذائقه و اشتهای مهمان و مخاطب را از بین برده است، مهمان وقتی طرف سرِ سفرۀ غذا مینشیند دیگر هیچ اشتهایی ندارد، ما اگر شخصیت شهید را به خاطر این کتابها از بین ببریم و یک تصویر ناقص، دمدستی به مخاطب بدهیم مخاطب احساس میکند شهید حججی همین است.
پس تصویر اولیه برای شما خیلی مهم است؟
بله خیلی مهم است و این است که هزینۀ «سربلند» برای بعضی سخت است، چون کسانی که حوصله به خرج میدهند و از ابتدا تا انتهای کتاب را میخوانند برایشان هضم میشود، ولی کسانی که یکی 2 فصل اول را میخوانند برایشان قابل هضم نیست که آن شهید حججی که ما در رسانهها و تلویزیون دیده بودم، همین شهید حججی است!
شما برای اولِ مسیرتان یک نقشه راه ترسیم میکنید یا نه وارد کار میشوید و همیشه اول از خانواده شروع میکنید؟ من نویسندهای را میشناسم که در اتاق محل کارش نمودار کشیده و بر اسا آن مصاحبهها را آغاز میکند، شما چطور؟
نه اینطور نیست، من اول در دلِ مصاحبه وارد میشوم، بعد از اینکه مصاحبهها را گرفتم و کامل شد بعد مینشینم برای تدوین و بازنویسیِ نقشه راه.
پس کلاً هر فردی در این ماجرا وجود دارد شما از او مصاحبه میگیرید؟
بله برای اینکه آن شهید برای من کامل و جامع ترسیم شود، حتی من اصرار داشتم دو سه نفر که شاید ارتباطشان با شهید خوب نبوده، یا با او دعوا کرده بودند، یا اصلاً با شهید مخالف بودند هم در مصاحبهها داشته باشم، دلم نمیخواست کتاب به اصطلاح گل و بلبلی ارائه کنم گفته بودم این افراد را هم به من معرفی کنید، تا یک تصویر واقعی از شهید حججی به مخاطب بدهیم. دوست داشتم بدانم با چه چیزِ این آدم مشکل داشتند؟ که اتفاقاً آن آدمها برگِ برندۀ شخصیت شهید شدند که خیلی از ریزهکاریها و خیلی از چیزهای قشنگی که خیلی از افراد مذهبی یا خیلی از رفقای نزدیکش اصلاً به چشمشان نیامده بود به چشم آن آدمها خیلی خوب آمده بود، روی این حساب من با تمام آدمها، همه تیپها و همه اقشار و تمام فضایی که یک اشتراکی با شخصیت شهید حججی داشتند ارتباط گرفتم، رفتم و شروع به واکاوی کردم و ماحصلش را نوشتم، در این مسیر با بیش از 70 نفر مصاحبه گرفتم.
این 70 ساعت مصاحبه تنها از دوستان شهید حججی بود یا خانواده ایشان را هم شامل میشد؟
کل مصاحبهها، ولی ماحصلش 51 روایت شد، چرا که برخی از موارد تکراری بود یا خاطرۀ دندانگیری نداشت که آنها را حذف کردم؛ سعی کردم شاخصها را وارد کتاب کنم که حوصلۀ مخاطب سر نرود یعنی خواننده با دلچسبی تا آخرِ کتاب را بخواند.
وارد کتاب شویم، از ذکر برخی موضوعات نگران نبودید، چون من وقتی کتاب را دیدم بخشهایی که مسائلی را شفاف بیان کرده متعجبم کرد، مثلا در بخشی از کتاب آمده بود؛ در عالم کودکی انواع دخانیات مجاز را برای یکبار هم که شده تجربه کردم قلیان... در مورد آوردن این موضوعات نمیخواستید یک مقدار خودسانسوری کنید؟
به نظر من خیلی دور از ذهنم نیست و اینکه این آدم لحظۀ شهادت این تیپی نبوده، این آدم یک دورۀ جوانی داشته، تیپ و ظاهری داشته به نظرم مخاطب امروزی باید بتواند با این شخصیت همذاتپنداری کند و بتواند به او نزدیک شود، مثلاً شهید همت سیگار میکشید، ولی نگفتند یک جا درز پیدا نکند، تمام ذهنیت و معادلات یکسری آدم را بهم میزند؛ بعضیها به حساب خودشانفکر میکنند به شهید خدمت میکنند در صورتی که به نظر من به نوعی در حق شهید ظلم میشود، مخصوصاً در این زمانه که اینقدر رسانه و امکانات در دسترس است، به هر حال یک روز مردم به یک طریقی خبردار میشوند، چرا ما نگوییم؟ چرا ما خوب، درست و معقول همان مسئله را نگوییم؟
به نظرم گفتن اینکه شهید حججی این شیطنتها را داشته حالا چوب درخت انگور آتش میزده و میکشیده یا شکم قورباغه را پاره میکرده و بازی میکرده نشان دادن همه ابعاد زندگی است، خیلی آدمهای دیگری داریم که بالاتر از این شیطنتها را هم داشتند، مهم این است که آن آدم با همۀ مختصاتش از یک جایی تغییر برایش ایجاد میشود و اینکه ما بتوانیم تغییر را خوب نشان بدهیم مهم است، شکلِ تحول این آدم، کنار گذاشتن آن قصهها و چگونه رشد پیدا کردن این آدم مهم است، بیان این نکتهها جالب است تا بتوانیم خودمان را به آنجا برسانیم.
من یک خاطرهای برایتان بگویم، سرِ کارِ شهید محمدخانی به سوریه رفتم، با بچههای مدافع حرم مصاحبه میکردم، با آنها صحبت میکردم تقریباً 90 درصد آنها میگفتند شهدا را به ما بد معرفی کردند، بچههایی که آنجا بودند اکثراً دهه 60 و 70 بودند و میگفتند اینقدر این خبرها نبود، این آدم تا دیشب در کنار ما بود با هم صبح سر یک سفره صبحانه خوردیم، بعد او رفت و شهید شد، این آدمها تفاوتهایی داشتند، زمینۀ شهادت در خودشان ایجاد کرده بودند، همۀ این کارها را کرده بودند، ولی آدم معمولی بودند که داشتند در کنار ما زندگی میکردند.
در آیات و روایات داریم که میگویند پیامبر آدمی بود از جنس مردم، با آنها بود و غذای ایشان همان غذایی بود که مردم میخوردند، همۀ اینها بود، ولی مختصات دیگری هم داشتند، اما ما در جامعه امروز کاری با شهدا کردیم که فکر میکنیم اینها 10 روز قبل از شهادتشان دیگر روی زمین نبودند و از چند سال قبل خبر داشتند شهید میشوند، نه هیچ کدام از اینها نیست، چیزهایی بین این آدمها و خدا است که خدا میداند، خیلی قابل لمس و قابل گفتن نیست، باید معقول برخورد شود.
برسیم به مصاحبههایی که صحبتش پیش آمد، 80 ساعت مصاحبه انجام شد.
از نظر زمانی بیش از 80 ساعت حدود 100 تا 110 ساعت مصاحبه جمع شد.
شنیدم که برخی از مصاحبهها را هم به لیل مسافت بسیار خودتان انجام ندادید؟
فقط دو یا سه مصاحبه را به دوستان محول کردم. سوالی هم به ایشان ندادم، فضای کلی را مدنظر داشتم که آنها قرار بود ارائه کنند، اینکه مثلاً ایشان در فلان برهه با شهید بوده، چه روایتهایی از آن دوران دارد، اغلب سوالات از این مختصات پرسیده میشد، فضای مصاحبۀ من کاملاً غیرکلیشهای است، فضای مرسوم مصاحبهها نیست، مصاحبه را به شکلی شروع میکنم که مصاحبه شونده خیلی راحت باشد و خیلی احساس راحتی کند، تا هر آنچه را شنیده و دیده خیلی راحت بیان کند، ب. نوعی یک فضای رقابتی و گفتگویی با مصاحبه شونده دارم.
از خانواده ایشان میخواستید شروع کنید، هیچ مانع بازدارندهای نبود؟
خانواده حس خیلی خاصی نسبت به کتاب نداشتند، چون برای شهید حججی اینقدربه ایشان مراجعه داشتند، هر ساعت به بهانههای مختلف منزل ایشان میآمدند، حتی شبکهها و خبرگزاریهای مختلف، دیگر برای آنها اینگونه مصاحبهها عادی شده بود، انگار من هم مانند بقیه بود، م. حالا مصاحبۀ من متفاوتتر بود، بیشتر کنکاش کردم، زمانِ بیشتری پیش آنها بودم، ولی چیزِ خاصی نبود.
خانواده شهید حججی در جریان بودند که من قراراست کار ویژه میکنم، چند وقتی به آنها خبر میرسید، چند بار رفتم نجف آباد و آمدم، در جریان کارم بودند، اما اینکه خیلی پیگیر باشند که چه شد و کجا رسید، نه خیلی پیگیر نبودند.
بیشترین مصاحبه با همسر شهید بود یا خانواده شهید؟
قاعدتاً زمانی که با همسر شهید مصاحبه کردیم بیشتر بود.
همسرشان راغب به نوشتن کتاب و مصاحبههای شما بودند؟
بله.
از فضای مصاحبهها بگویید.
هر جایی که احساس میکردم آن آدمها راحتتر هستند با ادبیات آنها صحبت میکردم، گاهی اوقات داخل رستوران با بعضی از آنها قرار میگذاشتیم، با بعضی سر آرمگاه شهید قرار میگذاشتیم، با بعضیها سر مزار یک شهید دیگری قرار داشتیم، یکی داخل ماشین بود، یکی لشکر بود، با هر کسی به فراخور روحیه و شرایطش مصاحبه کردم.
شما مصاحبهها را با خانواده شهید شروع کردید؟
نه من ابتدا به قم رفتم، یکسری از دوستانش در قم بود، دوست داشتم ابتدا فضای کلی شهید دستم بیاید بعد بروم سراغ خانواده، تا دستم پر باشد که بیشتر بتوانم واکاوی کنم. قم، نجف آباد، شیراز و مشهد همه را رفتم.
در مورد هر کدام از این شهرها توضیح بدهید؟
مشکل من افرادی بودند که در سایر شهرها اقامت داشتند، یکی دو نفر در گنبد و شیراز و سه نفر در مشهد بودند، (گنبد یک نفر بود، شیراز 2 نفر) که یکی از آنها خودش خاطراتش را ضبط کرد و فرستاد که من جزئیاتش را دقیقتر جویا شده و کاملش کردم، یک نفر هم در شیراز بود که گفتم مصاحبه را برایم بگیرد، دو ساعت هم تلفنی با او مصاحبه را تکمیل کردم.
یکسری از دوستان دورانِ نوجوانی و جوانی شهید حججی در قم ساکن بودند، ناشر هم در قم بود رفتیم صحبت کردیم و وقتی به قطعیت رسیدیم با دوستان آن دوران شهید حججی هم مصاحبه گرفتم، دفعه بعد آمدم یزد، رفتم نجف آباد که آنجا هم با یکسری از دوستانش مصاحبه کردم و بعد رفتم سراغ خانواده.
وقتی دوستان شهید کامل شد شروع کردم به گرفتن خاطرات خواهر و مادر شهید حججی، خواهران شهید برای مصاحبه راحت نبودند، من کتاب «عمار حلب» را به آنها دادم، گفتم خاطرات شهید محمدخانی را بخوانید، این جنس خاطرات را من از شما میخواهم مقصدم از خاطرات فضای کلیشهای نیست.
خواهران شهید حججی پس از خواندن کتاب عمار حلب راحتتر پذیرفتند و به گفتوگو نشستیم، مسیر بازهم کمی دشوار بود، ضبط را گذاشتم در اتاق و گفتم فکر کنید در کنار هم نشستهاید و خاطرات تان را مرور میکنید، فکر کنید من اصلا نیستم، بیایید اینجا بنشینید و خاطرات محسن را مرور کنید از هر جایی دوست داشتید شروع کنید، به هر شیوهای میخواهید با هم صحبت کنید، زنانه خاطرات را با هم مرور کنید.
این بود که خواهران شهید شروع به بیان خاطرات کردند، لابهلای آن اگر سوالی داشتم میپرسدیم، نسبتاً خوب شد، ولی باز احساس میکردم چیزهایی وجود دارد که گفته نشده، مادرشان هم همین شکل.
حتی به خاطر دارم که من به یک بانویی در اصفهان که پیشتر او را میشناختم گفتم این مصاحبههای من است، بازنویسی هم شده، اگر میتوانید یک جلسه بروید خواهر و مادرش را ببینید و جاهای خالی و جاهای مهم را برای من پر کنید و ایشان هم زحمت کشید و یک جلسه رفت و چیزهایی هم به آن اضافه کرد.
در مرحله نوشتن تصمیم گرفتید به سوریه بروید؟
خیلی اصرار داشتیم و خیلی هم پیگیری کردیم، کانالهایی که بود مدام در تماس بودیم، ولی هیچ کدام نشد، برای من خیلی عجیب بود، برای «عمار حلب» شش یا هفت ماه پیگیری کردم تا اتفاق افتاد و به سوریه رفتم، اما فکر میکردم برای نوشتن اثری درباره شهید حججی دستم برای رفتن به سوریه بازتر باشد و راحتتر مسیر سفر را طی کنم، ولی خیلی برایم عجیب بود که هیچ وقت این اتفاق نیافتاد، خیلی هم پیگیری کردم، ولی متاسفانه نشد به سوریه بروم. من لابه لای مصاحبه پیگیر بودم که بروم بازهم موفق نشدم، حتی در حین بازنویسی و نوشتن هم پیگیر بودم، ولی متاسفانه قسمت نشد.
کار چند بار بازنویسی شد؟
این مطلب خیلی بازنویسی شد، به حدی مطلب را خوانده بودم که دیگر نمیتوانستم بازنویسی کنم، مدام بازنویسی میکردم ویراستار ویراست میکرد و میفرستاد و من کار را چک میکردم، تصمیم گرفتم چند روز کار را کنار گذاشتم، باید فاصله چند روزه میافتاد تا مغزم ریکاوری شود، از فضا دور شوم و دوباره برگردم کار کنم.
بیشترین حجم مطالب مربوط به اعزام اول شهید بود یا اعزام دوم؟
اعزام اول؛ در اعزام اول حدود 100 نفر با هم به سوریه رفتند، ولی اعزام دوم یک نفر همراه از اصفهان در کنار شهید حججی بود، شهید حججی و یک نفر با هم در اعزام دوم به سوریه رفتند که آن نفرِ دوم شهید نشده، من با او هم مصاحبه کردم.
مدت اعزام اول شهید حججی حدود 40 یا 45 روزه بود، هم طول مدتش بیشتر بود و هم افرادی که با ایشان اعزام شدند حدود صد نفر بودند، قاعدتاً اطلاعات بیشتر بود و اینکه در آن اعزام اول فضا فضای عملیاتی و نبردی بود و اتفاقِ بیشتری داشت، در سفر دوم ایشان در منطقهای که عملیات و درگیری باشد نبودند بیشتر سرکشی و پیگیری و شناسایی را برعهده داشتند، اما سرانجام آن اتفاق رخ میدهد که منجر به شهادت ایشان میشود.
در مورد اعزام اول ایشان بفرمایید.
اکثرا پاسدار (لشکر نجف) بودند که من با همه شان مصاحبه کردم. با برخی از افراد حضوری و با برخی تلفنی گفتوگو گرفتم و یا برخی را بیرون از لشکر ملاقات کردم.
همۀ آنها حاضر به صحبت بودند؟
محدودیتی نداشتند، مشکل هم این بود که بعضی از آنها کمی دلخور بودند که چرا محسن حججی را اینطور برجسته معرفی کردهاند؟ ذهنیتشان این بود که او نیز به مانند دیگر رزمندگان بود، فکر میکردند من هم قصد دارم مانند بقیه تصویری برجسته از شهید حججی ارائه دهم، برای همین حاضر نمیشدند مصاحبه کنند، حتی یکی از آنها تا وقتی کتاب به مرحله چاپ رسید حاضر به گفتوگو با من نشد، ما نسخۀ قبل از چاپ را برای او فرستادیم و وقتی کتاب را دید حاضر به مصاحبه شدآ بنابراین من بعد از ویراستاری آن را به کتاب اضافه کردم.
چاپ کتاب به همین خاطر طول کشید که به نمایشگاه کتاب نرسید؟ چون در خاطرم هست قرار بود به نمایشگاه برسد!
بله، این وضعیت را داشتیم، مثلاً در مورد شهید حججی آنچه رسانهای موضوعاتی، چون کتابخوانی و ترویج کتابش بود و در کنار اینها آن تصویر پایانی از شهادت، گاهی تصویر اردوی جهادی و...
مثلاً دوستان لشکر میگفتند محسن حججی پاسدار هم بوده، کلی فضای نظامی داشته، کلی چیزهایی در سوریه دارد چرا کسی نمیآید آنها را بگوید؟ چرا فقط همه میگویند مروج کتاب بوده؟
حجم مسائل مطرح شده موجب شده موضوعاتی همراه با بزرگنمای مطرح شوند، واقعاً در آن سطحی که میگفتند حججی مروج کتاب بوده انصافاً نبوده، خیلی اغراق شده که برخی از این موارد دلخور بودند و فکر میکردند من هم قرار است دوباره این کار را با کتابم انجام بدهم، برای همین بعضی از آنها حاضر نمیشدند.
یکی دو نفر را که به اصرار آوردم بیرون از لشکر در محل اسکانم با آنها صحبت کردم، در فضای خودمانی گپِ دوستانهای زدیم، وقتی فضا را برای آنها ترسیم کردم و وقتی پرسیدند و فضای صحبتی که اتفاق افتاد اعتمادشان جلب شد که پای کار آمدند، برخی از دوستانش هم آمدند و خاطراتش را تعریف کردند...
بحث تمام دوستان این بود که چرا به یک جنبۀ شهید حججی تاکید میشود؟ چرا ایشان کامل دیده نمیشود؟
اینکه به شما گفتند ایشان هم پاسدار بوده از این جنبه به ایشان پرداخته نشده برای شما خوشایند نبود که یک جنبه ای نمایش داده نشده را میتوانم در کتابم نشان بدهم؟ (به جهت موارد کمتر مطرح شده در این زمینه)
خودم میدانستم، وقتی پاسداری سه چهار سال در سپاه مشغول خدمت باشد و ماموریتها و کارهای مختلفِ دیگری انجام دهد، مشخص است ایشان یک جلوهایی در بحث نظامی دارد که هنوز بیان نشده است، متاسفانه بعضیها حال و حوصلۀ وقت گذاشتن و مصاحبه گرفتن را ندارند و هر مطلب دم دستی را نشر میدهند، مثلاً با یک مصاحبه دو سه بار به نجف رفتم، هر بار نیم ساعت تا 40 دقیقه با او صحبت میکردم، حتی دفعه آخر که رفتم نجف آباد رفتم داخل لشکر و نزدیک 2 ساعت با هم داخل لشکر قدم زدیم و صحبت کردیم، کلی خاطره برایم گفت، ولی در نهایت گفت: اجازه نشر این خاطرات را نداری!
2 بار از ناشر خواستم با او صحبت کند تا راضی شود، شاید 12 ساعت من فقط داشتم با یک نفر چانه میزدم که بیاید خاطراتش را بگوید، حالا مثلاً از این مدل آدم باز هم داشتیم و این مدل کار خیلی وقت و انرژی میگیر. برای همین این قبیل کارها افراد با حوصله میخواهد تا تک تک افراد را راضی کند و اینها باعث میشود کار متفاوتتر و واقعیتر شود.
با سرداران سپاه وارد صحبت شدید؟ پس از اتمام کتاب درخواست رصد داشتند؟
ما کتاب را قبل از چاپ به لشکر نجف اشرف دادیم و همه نامههای تائید را هم دارم، مثلاً با فرماندۀ لشکر آقای رشیدزاده مصاحبه گرفتم، دیگر فرماندهی به معنای فرمانده نداشتیم دیگر دوستانی بودند که در سوریه با هم بودند و در فضای سوریه مدلِ فرماندهی به آن معنا، دیگر تعریف شده نیست، آدمی که اینجا فرمانده بوده آنجا همراه و همدرجۀ هم هستند. یک سردار دیگری هم بود که ایشان خاطره داشت، در جریان اتفاقاتش بود، ولی خاطرۀ خاصی که مختص خودش باشد نداشت، با ایشان هم مصاحبه گرفتم، ولی دیدم در حد تکرار موضوعات گذشته است و چیزِ شاخصی نداشت پس آن را نیاوردم.
همزمان با مصاحبه، عکسها و دستخطها را از خانوادۀ شهید گرفتید؟
بله.
از روی آنها شروع میکردید به شناسایی افراد یا از میان مصاحبهها؟
بله. تصاویر.
در مورد اعزام دوم شهید صحبت کنید.
اعزام دوم شهید خیلی خاص است، فاصلۀ بین اعزام اول تا دوم نزدیک 2 سال است.
این فاصله برای شما مهم بود؟
بله، اوجِ حججی شدن در این دو سال است، ایشان وقتی در سفر اول به سوریه اعزام میشود خیلی اتفاقات خاصی برایش رخ میدهد، که برای او یقین میشود که باید من شهید میشدم، ولی نشدم، در آن روزها مقابل چشم شهید حججی دوستانش شهید میشوند، اتفاقاتی برای او میافتد، مثلاً کنارشان خمپارهاصابت میکند، ولی عمل نمیکند، تانکشان را میزنند، ولی اتفاقی برای او نمیافتد، خیلی از این اتفاقات رخ میدهد و خیلی تلنگرِ شدیدی برای او بوده که چرا من شهید نشدم!
محسن حججی بعد از عملیات اول به این فکر میافتد که کجای کارِ من لنگ میزند که شهید نشدم؟ در ادامه او چهلِ شب جمکران رفت.
فیلمی که بسیار منتشر شده که شهید حججی دست و پای مادر و پدرش را میبوسد مربوط به اعزام دوم اوست، حتی دستنوشتهها و وصیتها همه برای سوریه دوم است. شهید محسن خیلی دست و پا زد، خیلی نزد خدا گریه و التماس میکند که توفیق شهادت نصیبش شود، آن فضاها خیلی برایم جالب بود.
اعزام دوم ایشان هم اتفاقی بوده است، من با فرمانده گردان ایشان مصاحبه کردم، ایشان میگفت صبحی از تهران به من زنگ زدند که تا ظهر دو نفر را برای اعزام معرفی کنید، گفت: من در گردانمان اعلام کردم و شرط هم گذاشتم که کسانی که تا به حال به سوریه اعزام نشدهاند و مادر و همسرشان راضی هستند بیایند، البته باید همین جا زنگ بزنید من با همسران و مادرانتان صحبت کنم اگر راضی بودند اعزام میشوید.
در آن زمانی که این اعلام انجام میشود، شهید حججی مرخصی ساعتی و بیرون از لشکر بود، مدام بچههای مختلفی میآیند که ثبت نام کنند، عجیب اینکه هیچ کدام پذیرفته نمیشوند، یکسری قبلاً به سوریه رفته بودند، یکسری مادرشان تلفن را جواب نمیداد، یکسری همسرشان تلفن را جواب نمیداد، یکسری مادر و همسرشان تردید داشتند و گفتند فردا جواب میدهیم، یکدفعه یک نفر به شهید حججی زنگ میزند و میگوید دارند اسم مینویسند، شهید حججی هم در میان شهر کارش را رها میکند و لباس شخصی به لشکر میآید، وارد اتاق فرمانده شده و یک پا میایستد و اصرار میکند که من میخواهم به سوریه بروم، فرمانده شهید محسن میگوید شما یکبار به سوریه رفتهاید و دیگر نمیشود بروید، بعد میگوید نه من باید بروم، نزدیک ظهر فرمانده میبیند باز حججی دم در ایستاده، به او میگوید همسر و مادرت باید راضی باشند همانجا با گوشی همراهش زنگ میزند به همسر و مادرش و هر دو هم رضایت میدهند و فرماندهاش هم میگفت من دیدم گزینۀ دیگری ندارم جز حججی.
فرمانده به حججی میگوید: حالا اسمها را میفرستم، بعد اگر شد جابجا میکنم، سفر یکی دو هفته ای عقب میافتد، بعد دوباره زنگ میزنند میگویند یک نفر دیگر هم اضافه کنید، بعد یک نفر دیگر اضافه میشود، مجدد زنگ میزنند که یک نفر خط خورده است و دوباره اینها تا عصر پا در هوا بودند، تردید داشتند شاید نام حججی خط خورده باشد، اما مشخص میشود اینطور نبوده نفر دیگری نامش خط خورده بود.
همۀ اینها یعنی خدا میخواسته ایشان بیاید و شهید شود. در خاطرات هم هست که وقتی شهید حججی سوریه میرود، دو سه تا از دوستانش میگویند محسن به ما زنگ زد گفت:" انگار من را سرکار گذاشتند اینجا نه جنگی است و نه درگیری و کارِ خاصی نیست و ما اینجا نقشِ خاصی نداریم". ولی یکدفعه یک شب این اتفاق میافتد و محسن شهید میشود.
پیاده روی اربعین ایشان قبل از اعزام دومشان بوده است؟
بله، آدمی نبوده که هررفت ظهور و بروز داشته باشد، مثلاً عمار حلب هر جا میرفت برای خودش گرد و خاکی به راه می انداخته و ابراز وجود می کرده و خیلی به چشم می آمده، اما محسن حججی شخصیتی نبوده که خیلی در چشم باشد و همه او را ببینند، با دوستانش که مصاحبه گرفتم و خواستم قصه اربعین و کربلا را بنویسم واقعاً چیزِ خاصی نبود که از داخل آن به دست بیاید.
ازدواج کرده بودند؟
بله. اربعین سال 95 پیاده روی و اربعین سال 96 شهید می شود.
در کتاب اشاره می شود که آموزشهای پزشک یاری هم دیده بودند، در این مورد هم صحبت کنید.
در این فضا ما کسی را پیدا نکردیم، دوست صمیمیاش که در آن پزشکیاری با هم بودند که او هم خیلی تمایلی به مصاحبه نداشت.
یعنی وقتی اعزام میشوند این فایلهای صوتی را پخش میکنند؟ روز اعزام همان روزی است که همان فایل صوتی که معروف شد و پخش شد.
دمِ رفتنشان یعنی قبل از سوار شدنشان مدام همسر شهید به او میگوید به احتمال زیاد شهید میشوی یک یادگاری برای ما بگذار، یک چیزی برای من و علی بفرست؛ شهید حججی هم در این زمان باید موبایلش را تحویل میداده و اصرار داشته که گوشیاش را همراه خود داشته باشد، اما اجازه داده نمیشود، باید گوشی را به تهران تحویل میداد، در لحظه آخر که باید موبایلها تحویل میشد، شارژ موبایل هم در حال اتمام بوده، ولی در لحظه آخر شهید حججی بوسیله تلگرام دو فایل صوتی برای خانمش ارسال میکند که همان فایلهای منتشر شده است.. قصۀ اسارتش هم مانند قصۀ اعزامش خیلی عجیب است.
برای این قسمت با ۵، ۶ نفری که در آنجا بودند مصاحبه گرفتم، اینها مانند پازل بود، هرکدام یک قسمتی را تعریف میکردند که اینها را کنار هم گذاشتم و بعد تکمیل شد، مثلاً یکی دو نصف شب بیسیمی با هم در ارتباط بودند، یکی بعد از این قائله میرسد و چیزهایی میشنود، اینها را تکه تکه کنار هم گذاشتم تا موضوع کامل شد.
از ماجرای فیلمی که منتشر شد مطلبی دارید؟
این هم اتفاقی است، یعنی کاملاً مشخص است خدا برنامهای داشته حالا برنامهاش چه بوده من نمیدانم! در آن درگیری تیر به پهلوی محسن حججی اصابت میکند و زخمی میشود و در حال مبارزه بوده که بیهوش میشود، بعد افرادی که آنجا بودند احساس میکنند ایشان شهید شده است حتی وقتی این قائله میخوابد و نیروها به آن پایگاه میرسند دنبال جنازۀ شهید حججی بود که یکی از بچههای فاطمیون میگوید ما او را گذاشتیم داخل ماشین و او را بردند عقب.
اما همان دوست اصفهانی حججی که با هم بودند وقتی شب از هم جدا میشوند و صبح میآید و این قصهها را میبیند به عقب برمیگردد که پیکر حججی را ببیند، سه شهید داخل کاور قرار داشتند، کاورها را باز میکند میبیند او نیست بعد دوباره بیسیم میزند میگوید، میگویند هر چه شهید اینجا بوده ما جمع کردیم، چند نفر را که عراقی بودند به بغداد ارسال میکنند، احساس میشود شاید پیکر شهید حججی هم اشتباها به عراق رفته است، ایشان را مامور میکنند تا به بغداد برود، او هم بغداد میرود تا که شهید حججی را شناسایی کند که وقتی وارد بغداد میشود آن عکس را میبیند و متوجه میشود محسن حججی اسیر شده است در صورتی که همه فکر میکردند شهید حججی شهید شده است.
یعنی در مدتی که در حال شناسایی شهید بودند این فیلم منتشر میشود؟
تقریباً شب پخش میشود، صبح ایشان را اسیر میکنند و شب آن فیلم را منتشر میشود، این دوستش که برای شناسایی به بغداد رفته بود می گفت من دیدم شبکههای تلویزیونی داعش زیرنویس میکنند ما فیلم ویژهای داریم و بعد وقتی شب تلویزیون را نگاه میکند میبیند داعش شهید حججی را اسیر کرده و متوجه میشود.
در مورد بازگشت پیکر ایشان بفرمایید که اطلاعات را از کجا گرفتید؟
یکی 2 نفری که در جریان بودند مصاحبه گرفتیم که در فصل آخر کتاب است، مشخص است که چه شد که مصاحبه گرفتیم و وارد کتاب شد.
چطور به نام «سربلند» برای کتاب رسیدید؟
برای نام کتاب یک لیستی را مشخص کرده بودم، ۱۰ اسم مدنظرم بود که با ناشر صحبت کردیم و درنتیجه به «سربلند» رسیدیم.
«سربلند» در میان فهرست اسمهای خودتان هم بود؟
بله. من هفت و هشتتایی اسم داشتم و اینها را برای ناشر میفرستادم و درنهایت به جمع بندی نام «سربلند» رسیدیم.
در مورد واکنشهای بعد از انتشار کتاب بگویید.
خدا را شکر بازخورد بین دوستان خوب بود، نظر دوستان همه مثبت بود، برای مخاطبین حالت شوک ایجاد شد به خاطر فضای بعضی از روایتهای کتاب، برای همه جذاب است، ولی مثلاً ذهنیتشان از شهید حججی چیز دیگری بود هرچند به لطف خدا ذهنیت خراب نشده، ولی منتظر مدلِ دیگری از کتاب بودند، اما ژورنالیستها بدانند کتاب بدون روتوش است و اینها برای مخاطب خوب است، ولی یکسری آدمها هم انتقاد میکنند که چرا حججی را بدون روتوش روایت کردهام، یاای کاش بعضی از موارد و مسائل در کتاب نبود.
خودتان از کتاب راضی هستید؟
من خودم راضی هستم، وجدانم راضی است، هرکاری از دستم برمیآمده انجام دادم، کوتاهی نکردم و اگر خوب نشده بیش از این در توانم نبوده و هنرم همین بوده است.
چاپهای اول و دوم و سوم با هم فرق دارد؟
تا الان که چاپ سوم است با هم فرقی نداشته و تغییری نداشته است.
درباره این نوع سبک کارها، «قصۀ دلبری» اولی بود و بعد این کتاب و بعد «عمار حلب» بگویید چقدر دغدغۀ خودتان است؟ اصلاً چه شد که وارد این مسیر شدید و کارتان با نوشتن مرتبط است یا نه؟
کارم همین است و من جای دیگری شاغل نیستم، داستان و رمان مینوشتم و فضایم این مدلی نبود. شهید محمدخانی دوستم بود و زمان دانشجویی با هم ارتباط داشتیم، ایشان سال 94 شهید شد، آن زمان هم رمان «خانۀ مغایرت» من تازه تمام شده بود و در حال چاپ بود، مجموعه داستان نوشته بودم، بعد در یک فضای ادای دِینی که دوستم بوده و در سوریه شهید شده است بودم و کتاب خانه مغایرت یکسال و خردهای طول کشید تا چاپ شود. واقعاً پیشبینی من این نبود که کار اینقدر خوب دربیاید و مخاطب را اینقدر درگیر کند فقط یک فضای ادای دِینی بود، به حسب شناخت شخص میگفتم یک کار 70، 80 صفحه و یک کارِ کوچکی در مورد او انجام میدهم که حالا یک کاری برای او انجام داده باشم.
اما وقتی به مصاحبهها ورود کردم دیدم عالمی دارد که من از خیلی از آنها خبر نداشتم. من ذهنیتی از محمدحسین در دوران دانشجویی داشتم که ایشان پنج سال در سپاه بود، هیچ تصویری از ایشان در آن ۵ سال نداشتیم، دوران دانشجویی رفقای نزدیکی داشت که من اصلاً نمیدانستم و خانمش هم که فضای خودش را داشت و وقتی وارد فضای مصاحبه شدم، حجم مصاحبهها زیاد شد، همین مقداری که عمار چاپ شده، همین مقدار هم هنوز منتشر نشده باقی است، برای این کتاب خیلی مطالب را حذف کردم که تبدیل به کتاب عمار حلب شده است.
دوست ندارید آنها را در یک کتاب دیگری استفاده کنید؟
باید ظرفیتش ایجاد شود به نظرم هنوز زود است، در حال نوشتن سفرنامه سوریه هستم، که یک بخشی از آن خاطرات نیروها در سوریه و عراق و بحث جنگ سوریه است که در آن سفرنامه بخشی از آن خاطرات میآید، من وقتی عمار حلب را که نوشتم، قصۀ دلبری را هم در همان ایام نوشتم و هر دو را با هم نوشتم، ابتدا قصدم این نبود که دو کتاب باشد و وقتی جلسۀ اول خاطرات همسرش را گرفتم متوجه شدم واقعاً ظرفیتِ کارِ مستقل را دارد.
برحسب استقبال مخاطب از کتاب «عمار حلب» بود که برای قصۀ شهید حججی سراغ من آمدند، یعنی، چون عمار خیلی خوب دیده شد و مخاطب با آن خوب ارتباط برقرار کرد و نوع روایت من با باقی کارهای مرسوم فضای شهدا متفاوت بود و به همین خاطر برای کتاب شهید حججی سراغ من آمدند.
بعد از «خانه مغایرت» رمانی نوشتید؟
یکی دو تا سوژه دارم الان دارم روی طرحهای آن کار می کنم و الان دیگر درگیر این شهدا شدم و مزهاش در دهانم مانده و دیگر نمکگیر شدهام.
دربارۀ سفرنامه تان صحبت کنید چند بار عازم سوریه شدید؟
عید سال 96 حدود 2 هفته به سوریه رفتم، من برای نوشتن «عمار حلب» پیگیر بودم، کتاب را که تمام کرده و فایلش را به ناشر تحویل دادم، تماس گرفتند که مسالۀ سوریه حل شد، گفتم میروم اگر شد یک کارِ جدیدی مینویسم (که ابتدا نیتم سفرنامه نوشتن نبود) گفتم مصاحبهها را ضبط میکنم در چاپهای بعدی به عمار اضافه میکنم یا کارِ جدایی مینویسم؛ که از بدو ورود ما به دمشق اتفاقاتی افتاد و حواشی پیش آمد که خیلی جذاب بود و فضا فضای داستانی بود، تعلیق و بالا و پایین شدن بود و بعد از همان جا به ذهنم رسید سفر خیلی سفرِ رسمی و معمولی نیست و فراز و فرود دارد و جنسش ظرفیتِ سفرنامه شدن را دارد، ولی از همان جا شروع کردم به یادداشتبرداری و نکات را نوشتم.
با بچهها به مقرها و جاهای دیگری که میرفتیم جدا از شهید محمدخانی با خیلی از آنها مصاحبه کردم و ۶۰ درصد سفرنامه را نوشته بودم که قصه شهید حججی پیش آمد و دیگر آن سفرنامه را کنار گذاشتم و کار شهید حججی را نوشتم و حالا منتظرم کمی فاصله بگیرم تا بتوانم این کار را تمام کنم.
اگر نکته ای یا خاطرهای دارید بفرمایید. فاصلۀ دو کتاب هم کم بوده مردد نبودید که نوشتن آن را بپذیرید؟
نه واقعاً دوست داشتم شهید حججی را بنویسم، حتی دو سه نفر به من گفتند نمیخواهد داستان شهید حججی را بنویسی، گفتم نه. هرچند ذهنیتم این بود که نویسندۀ معروفی این کتاب را خواهد نوشت اصلاً به ذهنم نمیرسید که کتاب شهید حججی را قرار است من بنویسم!
بلافاصله پذیرفتید؟
بله اینقدر خودم علاقمند بودم که پذیرفتم، ولی از قبلش باورم نمیشد که آن کتاب روزی من شود که دیگر قبول کردم.
میتوانید ادعا کنید «سربلند» کتابی است که بدون روتوش شهید حججی را معرفی میکند؟
بله. یعنی آن چیزی که به دست من رسیده بدون روتوش است، شاید چیزهای دیگری هم باشد، اما مواردی را که من خبردار شدم و مصاحبه گرفتم تقریباً بدون روتوش است.
در حال حاضر چه میکنید؟
یک شهید دیگری پیشنهاد شده است، مقدمات آن را انجام میدهم، سفرنامه را در دست دارم، یکی دو کار هم از قبل باقیمانده است که مشخص نیست کدام را زودتر شروع کنم.
تحصیلات شما در چه زمینهای است؟
خیلی غیرمرتبط، لیسانس شیمی دارم.
با شهید محمدخانی همکلاس بودید؟
من دانشگاه یزد بودم، ایشان دانشگاه آزاد بودند، چون ایشان در فضای کارهای فرهنگی خیلی فعال بود و مسئول بسیج دانشگاه آزاد بود، عشق شهدا و یادوارۀ شهدا بود بعد در دانشگاهشان برنامۀ خوبی برگزار میکردند، هشت شهید گمنام در دانشگاه آزاد داشتند و بعد مراسم ویژه ای برگزار میکردند و ما هم میرفتیم در برنامۀ آنها شرکت میکردیم و من در آنجا با ایشان آشنا شدم و بعد در دانشگاه ما قرار بود شهید گمنام دفن شود و ایشان از آنجا آمد دانشگاه ما و یک اردوی جهادی با هم رفتیم قلعه گنج کرمان، یکی 2 اردوی مشهد با هم رفتیم، خانه دانشجویی داشتند و هیات هفتگی داشتند و ما گاهی هیات هفتگی میرفتیم پیش آنها.
یک خاطره از کتاب شهید حججی بگویید
کارِ شهید حججی کارِ عادی و معمولی مانند کارهای دیگر نبود که بنویسم، مکان و آرامش ذهنی خیلی برایم مهم بود، یک بخش اعظمی از کتاب را در مشهد کنار حرم امام رضا (ع) نوشتم. چند وقتی جمع کردم و به مشهد رفتم، (2 بازه 20 روزه)، مثلاً زمان بازنویسی و سختیِ کار رفتم مشهد کتاب را بازنویسی کردم، هتلی نزدیک حرم مستقر شدم و شبانه روز مینوشتم و لابهلای آن زیارت هم میرفتم.
حضور در کنار حرم امام رضا (ع) فشارها را کم میکرد. برای نوشت کتاب شهید حججی از نظر روانی خیلی فشار رویم بود و در دفتر کارم و فضای شهرم خیلی اذیت میشدم و این بهم ریختگی ها برای خانواده سخت بود.
نبودنهای بیست روزه هم برای خانواده سخت بود، ولی دیگر آنجا باز از نظر روانی خودم راحتتر بودم و میتوانستم تمرکز کنم، گاهی باید 2 ساعت کلنجار میرفتم تا بتوانم شروع کنم به نوشتن، چون در شهر خودم کار پیش میآمد و یکدفعه همه چیز بهم میریخت و واقعاً خیلی این کار تمرکزِ ویژهای میخواست برای همین بخشهای اصلی آن را در مشهد نوشتم که بازنویسی و فصل بندی را آمدم یزد انجام دادم.
زمان انتشار چیزی از کتاب کم نشد؟
حذفیات به معنای آنچنانی نه، من کار را به چند نفر دادم که نکات تکراری در آن نباشد؛ من، چون نویسندۀ این کار بودم خیلی در خاطرات غرق بودم ممکن بود این تکراری بودنها به چشمم نیاید، به یکسری ازافراد کتاب را دادم تا بخوانند، تا اگر چیزِ تکراری به ذهنشان میرسد، آنها را حذف کنم. بیشتر حذفیات در مسائل تکراری بود.. ممنون از زمانی که برای این گفتوگو اختصاص دادید.
ممنونم خسته نباشید.
منبع: فارس