روایت زندگی سردار شهید «مهدی میرزایی صفی‌آبادی» فرمانده تیپ امام موسی کاظم(ع)

حضور در جهادسازندگی با هدف کمک به روستائیان محروم و عاصی از ظلم خان‌ها

دوران نوجوانی را در محیط کار فنی گذراند. خداوند مهربان، در آن مسیر سخت و پرتلاش استادکاری مؤمن و پاک‌دامن سر راه او قرارداد تا انرژی روحی و فکری‌اش به بهبودی هدر نرود. مهدی در کنار او به رشد اجتماعی و سیاسی لازم دست پیدا کرد. با نهضت امام خمینی آشنا شد و علیه رژیم پهلوی مبارزه کرد.
کد خبر: ۳۱۴۹۷
تاریخ انتشار: ۲۸ مهر ۱۳۹۳ - ۱۳:۴۷ - 20October 2014

حضور در جهادسازندگی با هدف کمک به روستائیان محروم و عاصی از ظلم خان‌ها

به گزارش خبرگزاری دفاع مقدس از مشهد، مهدی میرزایی صفیآبادی، نوزدهم شهریور 1341 در شهر «مشهد» به دنیا آمد. او در خانوادهای مذهبی رشد کرد و در شرایط سخت دشوار اقتصادی روزگار کودکی را پشت سر گذاشت. «مهدی» احکام را از همان سنین کودکی در محیط ساده، صمیمی و پر از معنویت خانواده فراگرفت و خودش را برای شرایط دشوار آینده آماده کرد. با آنکه همه از هوش و خلاقیتش مطمئن بودند، اما شجاعانه تصمیم گرفت تا عصای دست خانواده باشد و برای کمک به امرارمعاش آنان، میدان کار و تلاش اقتصادی را تجربه کند.

دوران نوجوانی را در محیط کار فنی گذراند. خداوند مهربان، در آن مسیر سخت و پرتلاش استادکاری مؤمن و پاکدامن سر راه او قرارداد تا انرژی روحی و فکریاش به بهبودی هدر نرود. مهدی در کنار او به رشد اجتماعی و سیاسی لازم دست پیدا کرد. با نهضت امام خمینی آشنا شد و علیه رژیم پهلوی مبارزه کرد.

با حضور در جلسهها و سخنرانی مخفیانه مبارزان مسلمان، روزبهروز آبدیدهتر میشد. با اوجگیری مبارزه مردم و علنی شدن تظاهرات خیابانی و خروش محرومان، «مهدی» در اواخر دوران حاکمیت رژیم پهلوی، اسلحه به دست گرفت و به همراه تعداد دیگری از جوانان با نقشهای که از قبل طراحیشده بود، به ساختمان مزدوران ساواک، در خیابان «پاستور» شهر «مشهد» حمله کردند. این شعبه پس از ساعتها درگیری با رشادت مهدی و همرزمانش به تصرف نیروهای انقلابی درآوردند.

انقلاب به پیروزی رسید و مهدی همراه دیگر جوانان پرشور و متعهد و با حضور در نهاد مردمی جهاد سازندگی، در قسمت فنی و مهندسی مشغول به کار شد. کمک به روستاییان محروم و ستم دیده و عاصی از ظلم خانها، هدف بزرگی بود که با ایثار و فداکاری انجام داد و درراه آن خطرهای فراوانی را تحمل کرد.

با آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه انقلاب نو پای اسلامی ایران، عرصه وسیعتر و آزمونی سخت برای مهدی ایجاد شد. پس از گذشت بیستوپنج روز از آغاز جنگ به همراه گروهی از نیروهای اعزامی جهاد «خراسان»، عازم جبهههای جنوب کشور شد و در قسمت فنی و مهندسی برای پشتیبانی از رزمندگان، تلاش شبانهروزی خودش را نشان داد. اما روح سلحشور و خلاق تاب تحمل پشت خط را نداشت. احساس میکرد که بیشتر از آن میتواند در خدمت رزمندگان باشد و آنان را در شرایط سخت یاری دهد.

از جهاد به سپاه

او پس از چند ماه، با تقاضای خودش از جهاد به سپاه پاسداران خراسان منتقل شد و به خاطر علاقهاش به خنثی کردن مین و عملیات انفجاری، بهعنوان تخریبچی، لباس سپاه را تن کرد در اولین حضورش عملیات ظفرمند سوسنگرد و بعد فتح قلههای اللهاکبر را تجربه کرد.

عملیات نصر در منطقه اللهاکبر و شحیطیه گام بعدی بود، اما زخم ترکش دشمن باعث شد تا مدت کوتاهی در پشت جبهه به انتظار بماند. پس از بهبود، برای شرکت در عملیات طریقالقدس خودش را به خط مقدم رساند.

دلاوریهای او در کنار سایر رزمندگان برای آزادسازی شهر بستان در خاطرهها باقیمانده است. او در این عملیات بار دیگر مجروح شد و برای درمان به مشهد رفت. روح بیقرار مهدی طاقت ماندن در شهر را نداشت. هنوز زخمها التیام نیافته بود که خودش را به جبهه رساند. دلش میخواست در حمله بعدی حضورداشته باشد. در تنگه چزابه، با خلاقیت و شجاعتش همه را متحیر کرد. به دنبال آن در عملیات «فتح المبین»، پا بهپای رزمندگان، متجاوزان عراقی را به عقب راند.

مسئول گروه تخریب تیپ امام رضا(ع)

وقتی برای اولین بار نیروهای رزمی خراسان سازماندهی شدند و تیپ 21 امام رضا (ع) شکل گرفت، مهدی که در میدانهای مین کارآزموده شده بود، با عنوان مسئول گروه تخریب، به کار آموزش نیروهای جدید مشغول شد.

در عملیات «بیتالمقدس» و کانال بیوض از ناحیه شانه راست مورد اصابت گلوله قرار گرفت و برای مداوا به زادگاهش رفت. دستش صدمهای جدی دیده بود اما طاقت نشستن و شنیدن اخبار جنگ را نداشت. با همان وضعیت خودش را به جبهه رساند و در عملیات «آزادسازی خرمشهر» شرکت کرد.

عملیات «رمضان» آزمون دشوار دیگری بود که مهدی با سربلندی از آن بیرون آمد. در این حمله که در محور شلمچه انجام شد، برادر کوچکترش «رضا» به شهادت رسید و مهدی از همه رزمندگان خواست تا جنازه سایر شهدا به عقب منتقل نشده، پیکر برادرش را از روی زمین بلند نکنند.

انفجار مین در عملیات «مسلم بن عقیل» باعث مجروح شدن دستش شد. اما پس از مدت کوتاهی از بیمارستان راهی جبهه شد و همه رزمندگان را حیرتزده کرد. عدهای به خاطر وجود ترکشهای فراوان در بدن او، لقب فرد آهنین را برایش انتخاب کرده بودند.

در عملیات والفجر «مقدماتی» و والفجر «یک» بهعنوان مسئول تخریب مأموریت بزرگی را انجام داد. او و گروهش با نفوذ در خاک عراق، تلمبهخانههای مهم منطقه را منهدم کردند.

شایستگی، شجاعت، تجربه و خلاقیت او باعث شد تا بهعنوان معاون فرماندهی تیپ امام موسی (ع) هدایت نیروهای تیپ را به عهده بگیرد.

در عملیات والفجر 4 در منطقهی پنجوین و همچنین عملیات پیروز خیبر لحظهبهلحظه در کنار همرزمانش جنگید. او در این عملیات پیش از دیگران خودش را به جادهی بصره –العماره رساند.

پس از ازدواج با همسری مؤمن وفادار به دیدار امام خمینی رفت و سپس به جبهههای جنگ بازگشت. هنوز چند ماهی نگذشته بود که به زیادت خانه خدا مشرف شد. سفر حج تحول بزرگی در شخصیت و روحیه او پدید آورد. مهدی پس از پایان سفر بلافاصله راهی خط مقدم شد و عملیات میمک را فرماندهی کرد و در بیست و هشتم مهرماه سال 1363 با اصابت گلولهای مستقیم به سرش به شهادت رسید و روح بلندش به اوج آسمان پرواز کرد.

خاطرات سردار شهید مهدی میرزایی صفیآباد

شجاعت و شهامت

درسال 63 مهدی به حج مشرف شد درهمان سال من هم به حج مشرف شده بودم یک روز دیدم مهدی با دست خونی و بستهشده به هتل ما آمد پرسیدم چه شده است؟ چیزی نگفت بعد برادری که با ایشان بود گفت ما که داشتیم از خیابان رد میشدیم یکی از ماشینهای عراقی داشت میآمد وعکس صدام را هم زده بود جلوی اتوبوس مهدی هم یکراست از اتوبوس بالا رفت و با مشت زد وقاب عکس صدام را شکست وآمد پائین وچون لباس عربی تنش بود رفت داخل جمعیت و فرار کرد حتی در روز سخنرانی هم این سعودیها بلندگو را گذاشته بودند روبروی هتل ما که سخنرانی میشد خیلی سرو صدا میکردند که ما مزاحم سخنرانی بشویم مهدی آمده بود از در ساختمان برود و این بلندگورا قطع کند دیده بود که در بسته است از بیرون ساختمان یک لوله ای که برای تیر برق بود به هر نحوی که بود از ساختمان چهار یا پنج طبقه بالا رفت وفیش بلندگو را کشید وصدا را قطع کرد وپائین آمد وهمه میگفتند چه آدم نترسی است.

محمد میرزایی صفیآبادی

خاطرات جنگی

یک بار باهم پنجوین که بودیم، عملیات تمام شد و نیروها عقب برگشتند. بیکار بودیم. میخواستیم برویم پادگان ظفر و یک چند روزی بنا بود آنجا باشیم. به مهدی گفتیم: بیا باهم برویم ازهمین جاده به ارومیه. من اخویام ارومیه هست. یک احوالی میپرسیم و اسلحهام همدست ایشان است میخواهم بگیرم. گفت: باشد. شهید میرزایی، شهید قاسم موحد و سردار نجاتی باهم راه افتادیم. با یک تویوتا لنکروز وانت همان چهار نفری، آن جلو نشستیم. یک پلاستیک بزرگ، من نارنگی گرفتم و همینطور گذاشتمش زیر صندلی. فقط میدانم اینقدر دست کردیم، از این پلاستیک نارنگی برداشتیم و خوردیم که وقتی به ارومیه رسیدیم، ته ماشین پر از پوست نارنگی بود و هیچ نارنگی هم باقی نمانده بود. آن زمان جاده بانه و سردشت وقتی میآمدیم تأمین داشت. ولی شهید میرزایی به هیچ چیز اینها توجه نمیکرد. راه میافتاد و میآمد. همینطور باهم میآمدیم و به ارومیه رسیدیم. ارومیه که رسیدیم، شب بود و اخویمان هم گفتند رفته مهاباد. گفتیم: پس فردا صبح حرکت میکنیم. شب یکجایی که ظاهراً کلوپ جوانان بود رفتیم و شب را آنجا خوابیدیم. صبح سحر حرکت کردیم که برگردیم. شهید مهدی گفت: بچهها برویم، یک کلهپزی و اینجا یک کلهپاچهای بخوریم. دریکی از بلوارهای ارومیه که به طرف مهاباد میآمدیم یککله پزی بود. اگر اشتباه نکنم اسمش کلهپزی انقلاب بود. پله میخورد و میرفت پایین و خیلی جای شیک و فانتزی بود. آن محل به قیافه ما چهار رزمنده با لباسهای جنگی و خاکی نمیخورد. خلاصه از پلهها پایین رفتیم. پایین که رفتیم، دیدیم دو یا سه نفر آدمهای ترتمیز هم آنجا نشستهاند. نشستیم و بعد دستور غذا دادیم. ایشان (صاحب مغازه) یک کمی آب کلهپاچه را در کاسههای چینی تمیز ریخته بود با مقداری نان لواشی که 4 _ 5 تای آنها برای یک نفر هم کم بود، آورد و جلوی ما روی میز گذاشت. شهید میرزایی گفت: آقا یک مقدار دیگر آب کله بیاور. آبش را زیاد کن. بنده خدا، دو تای دیگر کاسه برداشت، پر آب کله کرد و آورد. هی میگفت: یک کم دیگر نان بیاورید. باز دوباره هم نانها تمام شد. آخر شهید میرزایی بلند شد رفت. همانجایی که بنده خدا پشت میزش بود و یک بسته از نانها را برداشت و گفت: برادر، ما از جبهه آمدهایم و گرسنه هم هستیم. اینقدر که شما نام میآوری زحمتت میشود، یک بسته از نانها را برداشت و آورد و گذاشت وسط میز و شروع به خوردن کردیم. بنده خدا همینطور ما چهار نفر را که کنار هم نشسته بودیم، نگاه میکرد. خلاصه خوردیم و بعد پولش را هم حساب کردیم و به مهاباد رفتیم و آنجا اخویمان را دیدیم و سپس به سومار برگشتیم.

علی موحدی

حالات معنوی خاص

سالی که به اتفاق مهدی میرزایی به مکه مشرف شده بودیم به مدینه که رسیدیم به اتفاق هم حرکت کردیم که به زیارت پیامبر (صلی الله علیه وآله وسلم) برویم. قبرستان بقیع را نمیدانستیم کجا است از خیابانی آمدیم و برخورد کردیم به نردههایی که دور قبرستان بقیع کشیده شده بود، مهدی میرزایی از زمانی که دستش به قبرستان بقیع خورد شروع به گریه کرد مقداری راه رفتیم و از یکی از بچهها سؤال کردیم اینجا کجاست؟ گفت: اگر نمیدانید کجاست پس چرا گریه میکنید. میرزایی گفت: من ناخودآگاه گریهام شروع شد وقتی فهمید اینجا قبرستان بقیع است من دیدم یک آهی از دلش بلند شد که من این لحظه را هیچگاه فراموش نمیکنم همانجا نشست و سرش را به سنگ دیوار قبرستان بقیع تکیه داد و شروع به گریه کرد تا اینکه ما ایشان را از آنجا بردیم.

نورعلی شوشتری

شوخ طبعی

آقا مهدی زمانی که ملبس به لباس پاسداری شد، به اهواز رفته بود و خبرش را بچهها شنیده بودند که مهدی پاسدار شده و الان میآید. ما همگی در صحن مدرسهای در چزابه جمع بودیم که مهدی آمد و از ماشین پیاده شد. باور کنید عین این دخترهایی که میخواهند جلوی خواستگار بروند خجالت میکشند، مهدی به همان شکل خجالت میکشید، وقتی پیاده شد برای اولین دفعه میدیدم مهدی یک دست لباس پاسداری نو و پوتینهای واکسزده، تمیز و خلاصه قیافه خیلی تروتمیز داشت که اصلاً به مهدی نمیآمد. هر کس او را میدید میگفت: « مهدی تویی!؟» چونکه واقعاً مهدی را با خودمان همیشه خاک و خولی دیده بودیم که وقتی با این لباسهای نو آمده بود همه تعجب کردند. بچهها همگی با او شوخی میکردند و پوتینهای نوی او را لگد میکردند تا خاکی شود. دیگر نتوانست طاقت بیاورد و بعد از چند لحظه گفت:» من اصلاً؛ پاسدار نیستم و، پوتینها را درآورد، جمال همین دمپایی عشق است. یکی از خوبیهایی که دم پایی داشت این بود که وقتی دنبال بچهها میکرد بصورت شوخی وقتی دیگه دستش به آنها نمیرسید همان دمپایی را با پاش به طرف آنها شوت میکرد. دمپاییها را پایش کرد و گفت: » ها! اینجوری راحت شدم. «ولی بعد از چند دقیقه گفت: نه اینجوری هم نمیتوانم، رفت و لباسهایش را هم عوض کرد و همان لباسهای بسیجی خودش را پوشید. 

صادق شکوهی

عصابنیت و خنده شهید چراغچی

برادر میرزائی خیلی بچه شلوغی بود. یک روز دیگر شهید ولی اللَّه چراغچی لباس مرتب پوشیده بود و قصد داشت به جلسهای برود که سران ارتش نیز در آن حضور داشتند. آقا مهدی از پنجره مقداری هندوانه را انداخت و تمام لباسهای این بزرگوار کثیف شد. شهید چراغچی ناراحت شد و گفت: چه کسی این کار را کرد؟ بچهها گفتند: آقا مهدی. او آقا مهدی را خواست و از او پرسید چرا این کار را کردی؟ آقا مهدی گفت: من هدفم کس دیگری بود و نمیخواستم با شما شوخی کنم و این کار از روی عمد نبود. خود شهید چراغچی نیز خندهاش گرفت و گفت: آخر من به تو آدم رذل چه بگویم. بعد از مدتی برادر میرزائی را دیدم که در کناری نشسته و با حالت خاصی با خدای خودش راز و نیاز میکند خیلی تعجب کردم اصلاً گمان نمیکردم چنین روحیهای داشته باشد.  سید حسن قاسمی

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها