بخش پایانی/ آزاده «محمد ابراهیم باباجانی» در گفت‌وگو با دفاع پرس:

ماجرای کش رفتن رادیو از عراقی‌ها در زندان

یکی از بچه‌های ما خوزستانی بود و زبان عربی را خوب می فهمید، می‌گفت: به همدیگر فحش می‌دهند و دنبال رادیو می‌گردند. وقتی مطمئن شدند کار بچه های خودشان نیست، همراه با پنج شش نگهبان از بندهای دیگر با چوب و چماق به سراغ ما آمدند.
کد خبر: ۳۱۸۳۹
تاریخ انتشار: ۰۶ آبان ۱۳۹۳ - ۰۹:۵۷ - 28October 2014

ماجرای کش رفتن رادیو از عراقی‌ها در زندان

به گزارش خبرگزاری دفاع مقس از ساری، بخش نخست، دوم و سوم این گفتوگو در روزهای گذشته منتشر شد. اکنون قسمت چهارم و پایانی این گفتوگو تفصیلی با آزاده «محمدابراهیم باباجانی» را در ادامه میخوانیم:

دزدین رادیو عراقیها در زندان

در  کنترلهایی که از طریق سوراخ در داشتیم متوجه شدیم عراقیها رادیویی دارند و آن را هر از چند گاهی روی میزی که در رفت و آمد بچهها بود، قرار میدادند. یکی از بچه ها به فکرش رسید که ما رادیو را برداریم. با همفکریهایی که داشتیم طرح گرفتن رادیو و چگونگی نگهداری آن در اتاق را دادیم و نتیجه این شد که رادیو را بعد از گرفتن داخل توالت قایم کنیم. آن هم با شرایط سختی که داشت و کار گرفتن رادیو را به گروه 5 نفره سپردیم و منتظر شدیم تا فرصت مناسب پیش بیاید و این اتفاق بیافتد.

تا اینکه یک روز این گروه به مدیریت «رضا احمدی» که خدا رحمتش کند، (از خلبانان اف 4 نیروی هوایی بود و بسیار جوان و باسواد. از آن خلبانهای بسیار ورزیده که در حال بمباران پتروشیمی عراق هواپیمایش مورد اصابت قرار گرفت و به اسارت در آمد. متأسفانه دو سه ماه بعد از بازگشت از اسارت در آذر69 که  از تهران برای مراسم ختم پدرش به آباده رفته بود موقع برگشت بر اثر تصادف به رحمت خدا رفت.) با یکی از دوستان رادیو را برداشتند بدون اینکه کسی متوجه بشود.  رادیو را داخل اتاق آوردند. و این در حالی بود که همه بچهها از این اتفاق باخبر نبودند و فقط چند نفر از بچهها می دانستیم و گذاشتیم برای یک فرصت مناسب به همه اطلاع دهیم.

قایم کردن رادیو در توالت پر از لجن

از آنجایی که پدرم الکتریکی داشت و من هم از بچگی توی الکتریکی کار کردم و بزرگ شدم و تحصیلات من هم برق الکترونیک بود و به مسائل فنی برق و رادیو آشنایی داشتم و بچه ها هم از این هنر من خبر داشتند مسئولیت رادیو را به من سپردند. از طرفی هر لحظه این امکان بود که عراقی ها متوجه نبودن رادیو بشوند و دوباره بیان اتاق را بهم بریزند. پس زودتر باید در جایی که برایش در نظر گرفته بودیم قایمش میکردیم. یکی از بچه ها یک نایلونی داشت که آن را مخفی کرده بود. نایلون را داد و رادیو را گذاشتیم داخل نایلون و  داخل یکی از سه توالتی که استفاده نمیشد، گذاشتیم. این توالت پر از لجن بود و اینها هم درستش نمیکردند. بوی گندش هم همیشه ما را اذیت میکرد. چون سقف اتاق کوتاه بود نفس میکشیدیم ایجاد بخار می کرد و از سقف چکه چکه می کرد.

اگر دو ساعت سه ساعت نگهبان  در را باز نمیکرد بوی تعفن همه جا را می گرفت و و ما اگر می ایستادیم خفه می شدیم و باید می نشستیم تا احساس خفگی نکنیم. وقتی هم که با لگد و مشت میزدیم به در و اینها در را باز می کردند با ماسک میآمدند داخل و ما با پتو این هوا را تخلیه میکردیم لذا در این هوای گندیده دیگر گذاشتن رادیو در توالت برای ما زیاد مهم نبود.

کتک خوردن برای گم شدن رادیو

لذا رادیو را داخل نایلون گذاشتیم و با نخ پتو محکم بستیمش. این را هم بگویم که تمام پتوهای ما ریش ریش شده بود چون نخ های آن را باز کرده بودیم و برای مصارف دیگه استفاده میکردیم. بعد از اینکه رادیو را گذاشتیم داخل لجن، طولی نکشید که سر و صدای آنها بلند شد. یکی از بچههای ما خوزستانی بود و زبان عربی را خوب می فهمید، میگفت: به همدیگر فحش میدهند و دنبال رادیو میگردند. وقتی مطمئن شدند کار بچه های خودشان نیست، آمدند سراغ ما. قبلش رفتند پنج شش تا از نگهبانان بندهای دیگر را هم خبر دار کردند و  با چوب و چماق ریختند در اتاق ما. شروع کردند به کتک زدن بچهها. به ما هم نمی گفتند چیه؟ جز ما چند نفر، کس دیگه از بچهها نمی دانست برای چی کتک می خوره؟ همه جا را گشتند، همه چیز را بهم ریختند. وقتی چیزی گیر نیاوردند رفتند.

دو ساعت بعد دوباره آمدند گفتند باید لباسهایتان را دربیاورید. تمام لباسها را درآوردیم.با اهانت تمام کتک کاری کردند، باز هم چیزی گیر نیاوردند. فرداش دوباره آمدند، تا سه چهار روز این کار تکرار شد. چند تا از بچهها را هم بردند و ازشان بازجویی کردند. تا ده پانزده روز که گذشت و آب از آسیاب افتاد و همه چیز عادی شد و مطمئن شدند که ما بر نداشتیم. یا به قولی از وضعیت قرمز در آمدیم و وضعیت سفید شد. هم از آن سوراخ در کنترلشان میکردیم، هم این دو سه نفری که عربی بلد بودند گوش میکردند و به ما خبر میدادند. اینها هم جرأت نمی کردند به بالا دست خودشان اطلاع بدهند. نگهبان ها که عوض شدند. البته تعویض نگهبان در زندان های امنیتی صورت می گرفت به خاطر اینکه نمی خواستند نگهبان با اسراء رابطه پیدا کنه و صمیمی بشه. این تعویض نگهبان حسنی داشت که بی خیال شدن قضیه بود.

ما هم نشستیم شور کردیم، گفتیم اول باید همه بچهها را در جریان رادیو قرار بدهیم. کار سختی بود توجیه کردن بچهها بعد از آن همه کتک کاری که شدند. بنابراین این کار را به ارشدمان سپردیم و این دوست ما طوری با بچهها صحبت کرد که دل اینها را بدست آورد و نهایتا اصل قضیه را گفت و از بچه ها خواست تا به همدیگه کمک کنیم که از این دستاورد خوب نگهداری کنیم. و قرار هم بر این شد که کسی به خاطرش شادی نکنه که دشمن متوجه بشه. همه موافقت کردند و قرار شد وقتی رادیو را درمیاریم زمانی باشه که آنها فکر کنند ما خوابیدیم.

ما ساعت نداشتیم و زمان را از آنها می پرسیدیم. و می دانستیم که ساعت اینها نیم ساعت از ساعت رسمی کشور ما عقب تره. گفتیم که شب که همه خوابیدند رادیو را دربیاریم و زیر پتو آماده کنیم، ببینیم میشه استفاده کرد یا نه؟ گفتیم 12 شب باشه بهتره چون معمولا 12 شب هم اخبار ایران پخش میشه بتوانیم رادیو ایران را بگیریم. غروب بعد از اینکه به ما شام دادند آن زمان را در نظر گرفتیم و رفتیم سراغ رادیو با کلی نگهبان. نگهبان های ما در پتو دراز کشیده بودند ولی چشم شان به در بود و کنترل می کردند. مسئولیت این کار را با توجه به تخصص بنده که درجریان بودند به من دادند. ما هم طوری قرار گرفتیم که اگر با هم کاری داریم صدا نزنیم پای همدیگه را بکشیم و متوجه کنیم. با این شرایط رادیو را در آوردیم دیدیم پر از لجن و کثیفه. نمی توانیم کاری کنیم.

نگو که این مدتی که آنجا بوده لجن توش اثر کرده و با هزار بدبختی بازش کردم و با آن کمبود آب، دستهایم را شستم با تیکه پارچه هایی که از لباس های مان جدا کرده بودیم و توسط میخی که روز قبل بچه ها آن را به شکل پیچ گوشتی در آوردند توانستم پیچ هایش را راحت بازکنم. توی بوبین هاش آب رفته بود و هیچ وسیله ای نداشتم. بنابراین با مکیدن لجن را از داخل آن در آوردم که به سبب این لبهایم تاول زده بود. بعد تمام وسایلش را خشک کردم. باطریاش را درآوردم و خشک کردیم چون باطریش هم خیس شده بود. می دانستیم که باطری هایش را مالش بدهیم یک مقدار انرژی بیشتر می ده. دو نفر از بچه ها مأمور شدند که هی اینو  به پتو بمالند. بعد از اینکه تمیز و تنظیم کردیم.

صدایی که ما را از زندان آزاد کرد!

من رفتم زیر پتو رادیو را روشن کردم ببینم صدایی میاد یا نه؟ ابتدا نیمچه صدایی آمد و خوشحال شدیم. به دوستان گفتم ما این را به مدت طولانی نمی توانیم روشن کنیم. بر اساس اطلاعات اولیه که  داشتم موج رادیو ایران را گرفتم . این عملیات دو سه ساعت طول کشید. ساعت یازده و نیم شب روشن کردیم و احساس کردم صدای ایران آمد که داشت موزیک پخش میکرد. با خوشحالی گفتم: شاید همین رادیو ایران باشه. یعنی صداش ایرانه. حالا کدوم رادیو هست نمی دانم.  داشت فارسی صحبت میکرد. باور نمی کنید تا رادیو روشن کردم ناخودآگاه ساعت 12 شب شد یعنی آن صدای دنگ دنگ آمد و بعدش این را شنیدم که:« اینجا ایران است، صدای جمهوری اسلامی ایران» هر وقت یادم میاد تحت تأثیر قرار میگیرم. دو نفر از بچه ها کنارم بودند که اوضاع را کنترل می کردند که صدای ما زیاد نشه که دشمن بشنود.

ما با هم این صدا را شنیدیم. انگار که آزاد شدیم. درها را ندیدیم. یک کلمه شنیدیم «اینجا ایران است صدای جمهوری اسلامی ایران» همه بیخود شدند. آن دو نفر که با شنیدن این جمله غش کردند. حال بچه ها را که دیدم خاموشش کردم. وقتی آن صحنه یادم می آید منقلب میشوم. این جمله چنان  اثری روی بچهها گذاشت که نگو. بعد از یک سال و نیم درد بی خبری کشیدن این اولین صدایی بود که از مملکت خودش شنیده. بعد از اینکه حال بچه ها بهتر شد دوباره روشن کردیم آن شب هیچی نداشتیم، دست خالی بودیم. فقط اخبار آن شب را گرفتیم. بعد به بچه ها گفتیم تک تک بیان نفری یک دقیقه صدا را گوش بدهند. بین بچه ها انقلابی شده بود.

بچهها که صدا را شنیدند تا صبح زیر پتو گریه کردند. کم کم دیدیم که صدای رادیو در نمی آد خاموشش کردیم. چون باطری نداشتیم. قرار شد به مقدار شبها همین ساعت یعنی 12 شب روشن کنیم. اما نگه داشتن آن هم سخت بود. چون جا نداشتیم. هر 24 ساعت دست یک نفر بود و آن را با شرایط خاصی نگه داری میکردند... شب که می شد به من می داد. من کنترلش میکردم 10 دقیقه یه ربع آخرین اخبار را ازش می شنیدیم و یواش یواش این جانی به بچه ها داد یعنی طوری شده بود که همه منتظر بودند ببینند12 شب رادیو چی میگه.

این خبرها وقتی یواش یواش در بین بچه ها آمد آرامش هم به بچه ها برگشت. قدرت و تحمل پذیری شان زیاد شد. دیگه خبرهایی که دشمن می داد برای ما ارزشی نداشت. چون 12 شب اطلاعیه ارتش، سپاه و  اطلاعیه نیروهای نظامی پخش میشد. و ما به این نتیجه رسیدیم که اخبار دشمن صحت ندارد و بچه های ما در عملیاتها خیلی موفق تر از دشمن هستند. به شکر خدا این رادیو خیر و برکتش تا آخر اسارت با داستان های عجیب و غریب خودش با ما بود... این رادیو را تا وقتی که ما را از زندان ابوغریب به الرشید می بردند نگه داشتیم و تو مسیر انتقال به زندان الرشید مجبور شدیم تیکه تیکه کنیم و تیکه شده اش را با همان شرایط سخت آوردیم تو زندان الرشید خواستیم جمعش کنیم که دیگه وسیله و امکانات نداشتیم و آن را از دست دادیم...

گفتوگو از حدیثه صالحی

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار