به گزارش گروه سایر رسانه های دفاع پرس، نوشتن از حضور زنان در جنگ تحمیلی در سالهای گذشته رونق بیشتری یافته است. آثاری که یا به صورت مستقیم به خاطرات زنانی پرداخته که در قالب امدادگر یا رزمنده در روزهای ابتدایی جنگ حضور داشتند یا به صورت غیر مستقیم، نگاهی دارد به خاطرات همسران شهدا و آزادگان. این دسته از آثار در سالهای گذشته هم مخاطبان بسیاری را به سمت ادبیات دفاع مقدس هدایت کرده و هم توانسته فضای جدیدی در حوزه ادبیات پایداری ایجاد کند.
از جمله آثاری که در این رابطه منتشر شده، «تصویری در دور دست» نوشته جواد حسینی نصر است که شامل خاطرات یکی از بانوان حاضر در جنگ تحمیلی در جبهههای غرب کشور است. کتاب سعی دارد ضمن گفتوگو با نزدیکان و همراهان نصرت شهسواری، روایتگر خاطرات زنی باشد که در روزهای ابتدایی جنگ در جبهههای غرب حاضر بود و گفته میشود که او تنها زنی بود که در آن معرکه به عنوان رزمنده حضور داشت.
خاطرات نصرت خدایاری شهسواری معروف به «خواهر بسیطی» یکی از خاطرات نانوشته زنان غرب کشور در مواجهه با جنگ است که سال گذشته از سوی سوره مهر منتشر شد. هرچند در سالهای اخیر برخی از آثار از جمله «فرنگیس» تلاش کردهاند تا غبار فراموشی را از چهره زنان بیادعای این مناطق بزداید، اما هنوز روایتهای ناگفته بسیاری از این مناطق باقی است که گاه در دل خاک مدفون شدهاند.
نویسنده برای نگارش «تصویری در دوردست» اقدام به کار پژوهش میدانی کرده و با یافتن همرزمان و همراهان نصرت، روایتی خواندنی از زندگی زنی ارائه کرده که هرآنچه در توان داشت، در طبق اخلاص گذاشت؛ گاه در مقام یک امدادگر به کمک خانوادههای نیازمند و مجروحان آمد و گاه در مقام یک رزمنده به همراه برادرش در خط مقدم فعالیت میکرد.
در بخشهایی از این کتاب میخوانیم:
در داخل شهر هم ساختمان بخشداری به محل استقرار نیروهای بومی تبدیل شده بود، جایی که نصرت برای بردن آذوقه و تدارکات و رساندنشان به خط به آنجا مراجعه میکرد. صبح روزی بخشدار و احمد فتاحیان راهی گورسفید بودند. نصرت که متوجه مقصدشان شد گفت: «من هم میآیم.»
فتاحیان گفت: «آنجا تانکها مستقر هستند و ممکن است حمله کنند.»
اما نصرت با اصرار همراه آنها شد. وقتی نصرت تصمیم میگرفت کاری انجام دهد، منصرف کردن او دیگر محال بود. به جایی رسیدند که تانکی رها شده بود. توقف کردند و نصرت بالای تانک رفت و گفت: «حیف نمیتوانم این تانک را جابهجا کنم!»
یکی از بچههای ارتش همراه گروه بود و نحوة راندن تانک را برای نصرت توضیح داد. نصرت گیرایی بالایی داشت و داخل تانک رفت و مقداری تانک را راه برد. محمدزاده و فتاحیان به شوخی رو کردند به نصرت و گفتند: «نصرت خانم با این پشتکار و استعدادی که تو داری ممکن است یک روزی خلبان هم بشوی!»
***
بعد از آن هجوم اولیه و عقب راندن عراقیها، شهر گیلانغرب خالی از سکنه شده بود. خانهها به امان خدا رها شده و ساکنان آنها به هر کجا که میشناختند و کمی دورتر از کانون بحران پناه برده بودند. این شهرِ خالی از سکنه درحالیکه خانههای مردم هنوز پر از اثاث و وسایل زندگی بود، نیاز به نگهبانی داشت. حسین رفته بود خط و نصرت شبهای اول جنگ را در خانة پدری میماند. گروهی از همسایهها هم مانده بودند که هم مراقب شهر باشند و هم مراقب وسایل مردم؛ همسایههایی که یا قوم و خویش هم بودند و یا به رسم کردی نان و نمک خورده بودند. محمد اعظمی، اسکندر اعظمی، محمد اسفندیاری و اهالی محل شبها در شهر میماندند، نصرت هم پابهپای آنها نگهبانی میداد.
گاهی صدایی از پشتبام میآمد، گروه ده دوازده نفرة نگهبان شهر گوش تیز میکردند و همان موقع بود که صدای نصرت بلند میشد که:
ـ نترسید، من این بالا هستم!
ـ نصرت ما نگران تو هستیم که کسی نیاید و تو را بکشد.
اما نگرانی آنها، نگرانی بیهودهای بود. نصرت اسلحهاش را روی دوش میانداخت و توی کوچههای آشنا و خالی و ساکت شهر قدم میزد و یا از راه پشتبامهایی که به هم راه داشتند و از بالا، شهر را میپایید و خانهها را. در ظلمت یکنواخت شب، هوای پاییزی داشت هجوم میآورد و در تیراندازی گاه و بیگاه و دور و نزدیک، نصرت، لباس نظامیای را که روی مانتو تن کرده بود، محکمتر دور خود میپیچید و چشم میدوخت به روبهرو، و فکر میکرد به هر آنچه احتمال میداد پیش خواهد آمد.
صبح که میشد، نصرت فانوسقهاش را میبست و بندهای پوتینش را محکم میکرد و راه میافتاد به سمت گورسفید. هر چه را برای خط قرار بود ارسال شود با خودش میبرد. تا جایی پیش میرفت که هیچ زنی پیش از او نرفته بود؛ کانالهایی که سیصد چهارصد متر با عراقیها فاصله داشتند. میرفت تا به بچههایی که جنگیده بودند روحیه بدهد. در مله مکوت او را به عنوان زنی به استقامت کوه میشناختند چراکه تنها زنی بود که در همان ساعات اولیة حملة دشمن از بخشدار گیلانغرب تقاضای اسلحه کرده بود و گفته بود:
ـ میخواهم مسلح شوم.
حالا او تفنگ بر دوش در قامت یک بسیجی روزهایش را در خط مقدم میگذراند و شبها به گیلانغرب برمیگشت. در این روزها او در آستانه سی سالگی قرار داشت. گیلانغرب پشت جبهة نصرت بود، جایی که خالی از سکنه و زیر آتش مستقیم دشمن قرار داشت. گاهی آدمهای شهر نگرانش میشدند، چون شب بیداریهایش را میدیدند و اینکه پس از آن صبح اول وقت به سمت خط حرکت میکرد.
گاهی پیش میآمد که زنانی از شهرهای مختلف به گیلانغرب میآمدند و باید خانمهایی که از کرمانشاه یا تهران میآمدند برای بازدید از خط یا انجام دادن کارهای پشت خط، هدایت میشدند. نصرت گروههای داوطلبی که میآمدند را راهنمایی میکرد. آموزشهای نظامی را که از سال 1358 شروع کرده بودند باید ادامه پیدا میکرد چراکه خطر هنوز در کمین شهر بود. تعدادی از خانمها کوکتل مولوتف میساختند. چند روزی بود که درخواست کرده بودند حاج آقا عسگری امام جمعه گیلانغرب به دیدن فعالیت خانمهای داوطلب برود. 28 مهرماه مصادف با عید قربان حاج آقا برای بررسی فعالیت خانمها در تدارکات و پشتیبانی جبهه و جنگ آمد. خانمهای داوطلب در یک ساختمان که پیش از جنگ محل ادارة تربیت بدنی بود مستقر شده بودند. عدهای از خواهران تهرانی مشغول پختن مربا و کارهایی از این دست برای رزمندگان بودند. در حین بازدید و خوش و بش بود که از یکی از اتاقها که محل بسیج خواهران بود خانمی بیرون آمد و با حاج آقا احوالپرسی کرد. دختری با قد و قامت رشید، لباس نظامی و اسلحة ژـ3 روی دوشش. زن رزمنده که رفت، اطرافیان او را معرفی کردند:
ـ حاج آقا خواهر بسیطی بودند، همشیرة حسین بسیطی، این خواهر و برادر هم در خط و هم در شهر حضور فعالی دارند!
حضور نصرت نعمتی برای شهر بود. منطقه کوهستانی بود و بیشتر اوقات هواپیماهای عراقی نمیتوانستند هدف مورد نظرشان را دقیق بمباران کنند. به دشت گیلانغرب که میرسیدند بهترین نقطه برای بمباران بود. بمبها که رها میشد مردم زیادی کشته یا زخمی میشدند. شاید به همین خاطر بود که گیلانغرب زنان شهید زیادی دارد و تنها نصرت بود که دست به کار غسل و کفن و دفن این شهدای خانم در قبرستان گیلانغرب میشد. همة کارها را هم به تنهایی یا با همکاری گاه و بیگاه چند خانم دیگر به سرانجام میرساند.