به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، خاطرات آزادگان از دوران اسارت مملو از احساس بیم و امید است. احساسی که هر لحظه در جریان اتفاقات اردوگاه ضعف و یا قوت می گرفت. در کنار مشکلات و سختی های اسارت برخی از آزادگان در ابتدای اسارت و یا در طول آن دچار مجروحیت شدند که این موضوع باعث مشکلات بیشتری برای آنان می شد. «جمشید جلالیان» از رزمندگان دوران دفاع مقدس و از آزادگان سرافرازی است که در جبهه به 70 درصد جانبازی نائل شد و در عین حال به اسارت دشمن درآمد. او که متولد سال 1338 در کردکوی است در 18 سالگی به جبهه ها رفت. در ادامه خاطره مجروحیت و اسارت این جانباز و آزاده را می خوانیم.
اولین اعزام به جبهه، اولین اسارت، اولین مجروحیت
اوایل سال 61 همراه گردان فتح همدان به جبهه رفتم. محل آموزش ما در سرپل ذهاب در نزدیکی قصر شیرین بود. پس از آموزش مدتی در مناطق پدافندی بودیم و به همدان برگشتیم. یک هفته پس از آنکه به همدان برگشتیم، از ما دعوت کردند، در پادگان سپاه جمع شویم.
خیلی رک و صریح گفتند اعزامی در پیش روی است که احتمال برگشت از آن خیلی کم است! هر که می ترسد، مشکلی دارد یا آنکه به هر دلیل آماده ی شهادت نیست، برای اعزام ثبت نام نکند. من با خوشحالی برای اعزام اسم نوشتم. وقتی به منطقه رسیدیم، عملیات رمضان در جریان بود. از اهواز یک راست به منطقه ی عملیاتی اعزام شدیم. از کوشک رد شدیم و در پشت یک خاکریز سنگر گرفتیم. روبروی ما خاکریز دشمن بود. خیلی نگذشت دشمن به ما یورش آورد و ما هم مردانه مقاومت کردیم.
هیچ کس عقب گرد نکرد. چند ساعتی کشتیم و کشته دادیم. پنج خشابی که داشتم را خالی کردم تا جایی که دیگر با شنیدن صدای انفجار چیزی نفهمیدم. صیح حالت خاصی داشتم، حرفها را می شنیدم و متوجه اطرافم بودم اما نمی توانستم حرکت کنم. یکی به من گفت: «ما یازده نفریم که اسیر شدیم!».
ماشینی آمد و من را روی مرده های متعفن دشمن انداختند و تا خط دوم خودشان بردند. بقیه اسرا را هم به آنجا آوردند. کتک بود و بازجویی، ولی هیچکس پاسدار نبود. همه افرادی بودند که داوطلب به جبهه آمده بودند. مثلا چوپان و کارگر بودند. آنها هم کتک می زدند و به ما كذاب می گفتند. بعد از 2 روز به بیمارستانی در بصره منتقل شدم. ترکش سر و سینه ام را گرفته بود. استخوان پایم نیز شکسته بود. هر روز صبح من را به اتاق عمل می بردند و بدون بی حسی یا بیهوشی زخم ها را بخیه می کردند و بعد از ظهر آنها را می کشیدند.
پیرزن مهربان اردوگاه عراق
از درد نعره می زدم، کار دیگری از من برنمی آمد. وقتی می گفتیم آب، می گفتند دهانتان را باز کنید. آن وقت با پارچ، آب داغ در دهانمان می ریختند. فریادمان بلند می شد و می گفتیم: ای خدا! یا امام حسین! می گفتند امام حسین و خدا ماییم! از ما کمک بخواهید! همه ی آنها فرشته ی عذاب بودند بجز یک پیرزن که برای نظافت می آمد. زن مهربانی بود.
گاهی پنهان از چشم نگهبان های بعثی برایمان آب سرد می آورد. یک روز هم چهار شیشه ی شیر با شال به شکمش بست و برایمان آورد. 2 پسر این خانم در ایران اسیر بودند و می گفت که آنها نامه می دهند و می گویند: «ایرانی ها به آما خوب رسیدگی می کنند.»
کرم های پا!
پس از یک ماه من را به اردوگاه موصل ۲ بردند. آنجا خبردار شدیم، پیرزن مهربان تصادف کرده و از دنیا رفته است. ما هم برایش مجلس ختم گرفتیم. روزها می گذشت و همچنان پایم گچ داشت و دستم بسته بود. بچه ها که به من نزدیک می شدند، از بوی بدم دنده عقب می گرفتند.
خودم متوجه بودم بوی تعفن لاشه و مردار می دهم. برادری که چیزی از پزشکی می دانست گفت باید این گچ را بشکنیم. به کمک سنگ و نبشی گچ را شکستند. چشمتان روز بد نبید، توده ای از کرم سفید در زخم پایم جا خوش کرده و درهم می لولیدند. حالم بد شد. فوری یکی از بچه ها زیر پوشش را بیرون آورد و پاره کرد تا پایم را پانسمان کنند. آنقدر تمیز کردند تا زخم خون آمد.
سه چهار ماه این برنامه اجرا می شد تا يواش يواش زخم خوب شد. زخم سرم هم چرک کرده بود، آنجا هم تا مدتی پانسمان شد تا التيام پیدا کرد. در طی این مدت توالت رفتن برایم شکنجه بود. برادران کمال رضیان و رضا شملی کمک می کردند.
دشداشه های پوست پیازی
در اسارت دشدشه هایی که به ما می دادند به علت رنگ سفیدشان به سرعت چرک مرد می شدند. چند نفر از بچه ها چند روزی پوست پیازهای قرمز را جمع کردند. یک شب تمام دشداشه ها را در دیک آشپزخانه با پوست پیاز جوشاندند. صبح که همه آنها را پوشیدند، بعثی ها از تعجب شاخ در آوردند. دیگر رنگ ها را تهیه و استفاده می کردیم. مثلا وقتی بوته های گوجه فرنگی دیگر گوجه نمی دادند، جوشانده می شدند تا از رنگ سبز آنها استفاده کنیم.
اعتصاب غذا و مرگ بر صدام
یک بار هم تصمیم گرفته شد اعتصاب غذا کنیم تا کمی به وضع بهداشت، غذا و دیگر مسائلمان توجه کنند. چند روز از اعتصاب ما گذشت و آنها توجه نکردند، حتی برای دستشویی رفتن در آسایشگاه را باز نکردند. سرانجام که وضع بحرانی شد ما شعار مرگ بر صدام سر دادیم. خیلی نگذشت صدای هروله شنیدیم. برخی گفتند مجاهدین عراقی برای کمک ما می آیند. بلا به دور، وقتی در اول، دوم و سوم اردوگاه را باز کردند، مأموران زیادی با چوب و چماق و هر چه که فکر کنید با سر و صدا وارد آسایشگاه شدند و همه را زیر ضربات چوب و چماق و مشت و لگد و ... گرفتند. صدای توسل به ائمه بلند شد. به هیچ کس رحم نمی کردند. تعدادی از بچه های ما که از نظر جسمی قوی تر بودند، خودشان را به قسمت جلو رسانده بودند تا افراد مریض و ضعیف کمتر مورد ضرب و شتم قرار گیرند. با قطعات بلوک، نبشی آهن، کابل برق و چوب به ما حمله کرده و ضربه می زدند. آن قدر زدند تا چند صد نفر را خونی و مالین کردند و دهها دست و پا را شکستند و خودشان خسته و عرق ریزان شدند.
حفظ 17 جز قران در اسارت
مدتی سید آزادگان آقای ابوترابی در آسایشگاه ما بود. من می دیدم هرروز قبل از آن که بر پا داده شود و در آسایشگاه بازگردد. سطلی که به عنوان توالت استفاده می شد و پر بود را بر می داشت و پشت در منتظر می ماند تا به محض باز شدن در آن را ببرد و خالی کرده و تمیز کند.
من هم از او یاد گرفتم و روزی سه نوبت در صبح و ظهر و شام در تمام دوران اسارت توالت ها را تمیز می کردم. 16 چشمه توالت به هزار و 500 نفر اختصاص داشت. با شش نفر بودیم که باید آنها را تمییز کرده و آفتابه ها را پر از آب می کردیم.
همین که صدای سوت پایان هواخوری بلند می شد، یک ربع وقت داشتیم تا با حلبی 17 کیلویی جای روغن نباتی از تانکر وسط حیاط اردوگاه آب آورده و توالت ها را بشوییم و شانزده آفتابه را پر از آب کنیم. همین که در آسایشگاه باز می شد و همه به طرف صف دستشویی می دویدند ما مرتبا آب آورده و آفتابه ها را پر از آب می کردیم. همه مشغول فعالیت، یاد دهی و آموزش، ورزش و دیگر امور بودند. تمام این فعالیت ها با برنامه ریزی هایی که شده بود، بایست پنهان از چشم بعثی ها انجام می شد. من خواندن قرآن را یاد گرفتم و حافظ هفده جزء شدم. فرانسه و انگلیسی را آنقدر آموختم که بتوانم کتاب و روزنامه بخوانم. فراگیری صرف و نحو عربی هم که عمومی شده بود.
سنگ قبرم، یادگاری از دوران اسارت
ابتدای اسارت در بیمارستان بودم، توسط صلیب سرخ ثبت نام نشده بودم. همرزمانم در جبهه که دیده بودند من بیهوش و زخمی کنار خاکریز افتاده ام، به گمان اینکه شهید شده ام اعلام شهادت کردند و برایم سنگ قبر در گلزار شهدا گذاشته بودند. وقتی پس از یک سال نامه ام به دست خانواده ام رسید، سنگ قبر را برداشتند. آن سنگ هنوز در خانه ی ما باقی مانده است. جالب است آن یکسال هرگز قصه ی شهادت من را مادرم باور نکرده بود و هر شب جمعه که سر قبرم می رفته می خندید و می گفت: «جمشید من زنده است!»
انتهای پیام/ 141