به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، اسماعیل حیدر زاده از جانبازان ۵۰ درصد هشت سال دفاع مقدس است که از ابتدای جنگ تحمیلی در جبهه ها حضور داشت. او در روایتی ماجرای رفتن به جبهه و جانبازی اش را تعریف کرده است که در ادامه می خوانیم.
با شروع جنگ تحمیلی، دیگر آرام و قرار نداشتم. شب و روز به فکر جبهه و جنگ بودم. با فراخوانی نیروهای منقضی ۱۳۵۶، در تاریخ ۱۹ مهر ماه ۱۳۵۹ لباس پوشیدم و عازم جبهه شدم. ما را به پادگان عشرت آباد تهران بردند. در آنجا داوطلب شدم تا به جبهه بروم. به واحد آموزشی توپ دوربرد ۱۳۰ میلیمتری معرفی شدم. پس از طی دوره ی آموزشی، ما را به واحد توپخانه ی ۱۳۰ میلیمتری واقع در کیلومتر هفت جادهی آبادان - ماهشهر بردند. در آنجا یک واحد توپخانه از اصفهان مستقر بود. با رفتن ما آنها عقب آمدند و ما جایگزین شدیم. توپچی بودم و مسوولیت شلیک گلوله با من بود.
خرمشهر سقوط کرده بود و آبادان هم محاصره شده بود. مهمات كافی برای شلیک نداشتیم. برای همین به همه ی تقاضاهای آتش دیده بان ها نمی توانستیم جواب مثبت دهیم. وضع تدارکات مثل مهمات، تعریفی نداشت.
گاه و بیگاه که کمک های مردمی می رسید، خوشحال می شدیم. چند روز که گذشت، ۲ برادر پاسدار هم برای کمک به قبضه ی ما مأمور شدند. به کمک آنها کمی سنگرمان را توسعه دادیم. سنگر درست کردن در آن شرایط دشوار بود. هنوز جهاد سازندگی خاکریز زدن را شروع نکرده بود. اگر زمین را کمی گود می کردیم، آن چاله فوری پر از آب می شد.
به فرزندم رحم کن و نجاتم بده
اگر برای سنگر دیواره درست می کردیم، در دید دشمن قرار می گرفت. به زندگی در زیر آتش دشمن عادت کردیم و با شرایط می ساختیم. خوشحال بودیم برای اسلام و وطن کاری انجام می دهیم. یک ماه و نیم از حضورمان در آن منطقه می گذشت. یک روز صبح دشمن گلوله ای را به طرف ما شلیک کرد. آن روز ما چهار نفر خدمه ی توپ بودیم. همگی به سرعت در سنگر پناه گرفتیم. طولی نکشید دومین گلوله در نزدیکی ما به زمین نشست و همه جا را پر از گرد، خاک و دود کرد. دو برادر پاسدار در جا شهید شدند. نفر سوم هم در خون خود غرق بود و موج انفجار تعادلش را به هم زده بود. فریاد می کشید و می دوید. تمام بدنم مورد اصابت ترکش قرار گرفته و پایم از قوزک جدا شده بود. این وضع را که دیدم، به یاد همسرم افتادم که فرزندی در شکم داشت. زیر لب گفتم: «خدایا من جز تو کسی را ندارم، به حق خوبانت به زن و فرزندم رحم کن و من را نجات بده!» بعد از آن نیز اشهدم را خواندم. قدری منتظر ماندم. از شهادت خبری نشد.
بستری همزمان من و همسرم
تلاش کردم با چفیه جلوی خونریزی پایم را بگیرم. تا حدی موفق شدم. طولی نکشید نیروهای امداد به کمک ما آمدند. من را تا بیمارستان ماهشهر بردند. برادر رمضان قائد از اهالی ماهشهر، در انتقالم به بیمارستان و رسیدگی به وضعیتم خیلی کمک کرد. دو سه روز آنجا بودم. پایم را از زیر زانو قطع کردند. بعد از آن من و چند جانباز دیگر را به وسیله ی یک اتوبوس که صندلی هایش را جمع کرده بودند، تا تهران آوردند. حتی برانکارد نبود و ما را روی پتو داخل اتوبوس خواباندند. تعدادی از جانبازان همراه ما اصلا حالشان خوب نبود. در مسیر دو سه نفر به علت شدت جراحات شهید شدند. با شهادت هر یک از آنها، دردی تازه به دردهای ما اضافه می شد. در بیمارستان هزار تخت خوابی تهران بستری شدم. بیمارستان شلوغ بود.
هر روز پایم بدتر می شد. خبر مجروحیت و وضع پایم را رئیس شرکت شنیده بود. برای همین وسیله انتقال مرا به بیمارستان مدائن تهران فراهم کرد. 45 روز در بیمارستان مدائن بستری بودم تا این که زخم پایم خوب شد. در این مدت همیشه یک نفر از طرف شرکت، برای پرستاری من در بیمارستان حضور داشت. وقتی که در منزل بستری بودم و دوران نقاهت را پشت سر می گذاشتم، خدواند فرزندی به ما عطا کرد. یک طرف خانه همسرم بستری بود و در طرف دیگر من.
پای عاریه
پس از التیام زخم های پایم، ابتدا یک پای چوبی برایم درست کردند. با پای چوبی می توانستم با کمک عصا راه بروم و رانندگی کنم. پس از چند وقت دارای پای مصنوعی شدم.
دیگر این پای مصنوعی جای پای اصلیم را گرفته است. باید با احتیاط راه بروم. اگر کمی در راه رفتن زیاده روی کنم، قسمت انتهایی پای قطع شده، تاول زده و زخم می شود. تابستان گذشته پایم تاول زد و زخم شد. ۲ هفته تمام در خانه ماندم و از پای مصنوعی استفاده نکردم، تا زخم ها التيام پیدا کرد. علی رغم تمام این مشکلات، به لطف خداوند می توانم کار کنم و زندگی ام را اداره نمایم.
انتهای پیام/ 141