یادی از مداح شهید، بهروز افتخاری

بعد از چهل روز، تشنه لب شهید شد/ شبی که بهروز به دیدار پدرش آمد

وقتی به بستر بهروز رسیدم تشنه بود و آب می‌خواست. پزشکان هم آب را ممنوع کرده بودند. مجبور بودم پارچه را خیس کنم و بر لبان بهروز بگذارم تا کمی از عطشش کم شود.
کد خبر: ۳۲۲۶۳
تاریخ انتشار: ۰۷ آبان ۱۳۹۳ - ۱۰:۳۱ - 29October 2014

بعد از چهل روز، تشنه لب شهید شد/ شبی که بهروز به دیدار پدرش آمد

به گزارش خبرنگار سرویس حماسه و جهاد دفاع پرس، مگر میشود حرفی از دفاع مقدس باشد و نامی از حسین (ع) نباشد. پیوندی آسمانی که شهادت را زینت بخش اسلام ناب محمدی کرد تا زورگویان عالم را به خاک عجز بنشاند. حسین به کربلا رفت تا قرن ها بعد سربازانش به میدان شهادت در شلمچه، خرمشهر، جزیره مجنون، طلائیه، اروند و... بروند.

مگر می شد شب عملیات باشد و نوای حسین در جمع رزمنده ها نباشد؟ مگر می شد در خانواده ای حرف از شهادت فرزند بیاید و یاد علی اکبر حسین (ع) آرام دلهای داغ دیده نباشد؟ مگر می شد جبهه ها بوی محرم و عاشورا نگیرد وقتی کل یوم عاشورا و کل ارض کربلاست.

***

ماه محرم حال و هوای روستا فرق داشت. صدای زیارت عاشورا و نوحه توی کوچه پس کوچه های روستا طنین انداز می شد. شب ها دسته های عزاداری به دیگر روستاها مهمان می شدند. یک شب هم دسته ای در محله در روستای دیزج خلیل شهرستان شبستر مهمان شده بود. بهروز کوچک خیلی دلش می خواست نوحه خوانی کند ولی پدر نگران بود نکند بهروز از پس آن برنیاید. با اصرار بزرگ جمع پدر راضی شد تا میکروفون را به بهرو دهند. آن شب نوحه علی اصغر خوانده شد. عزاداران منقلب شده بودند. مجلس که تمام شد همه از بهروز تشکر کردند و همین باعث شده تا بهروز در آینده نوحه خوان خوبی شود.

***

پسر عمویش تعریف می کند: وقتی به بستر بهروز رسیدم تشنه بود و آب می خواست. پزشکان هم آب را ممنوع کرده بودند. مجبور بودم پارچه را خیس کنم و بر لبان بهروز بگذارم تا کمی از عطشش کم شود. مدام ذکر یا حسین به لب داشت تا اینکه بعد از 40 روز به شهادت رسید و چون اولین شهید محله بود با شکوه زیادی تشییع شد.

مادر شهید بهروز افتخاری می گوید: نزدیک عید آماده مراسم چهلم بهروز بودیم. رفتن بهروز پدرش را خیلی غمگین کرده بود و تحمل دوری او را نداشت. شبی بغضش ترکید و بلند گریه کرد و گفت: یا قمر بنی هاشم دلم برای پسرم تنگ شده است میخواهم پسرم را ببینم و ... نیمههای شب بود که در زدند. نمیدانم خواب بودم یا بیدار؟ وقتی در را باز کردم بهروز را پشت در دیدم.

زبانم بند آمد، چیزی نتوانستم بگویم، بهروز سلامی کرد و گفت: مادر جان به زیارت کربلا میرفتیم که گفتند پدرت خیلی بیتاب است برو او را ببین و برگرد. دیگر چیزی نفهمیدم وقتی چشم خود را باز کردم خود را روی تخت بیمارستان دیدم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها