به گزارش خبرنگار ساجد، پاسدار شهید «مرتضی عباسی مقانکی» در تاریخ ۱۶ شهریور ۱۳۴۴ در تهران چشم به جهان گشود. وی همواره در تظاهرات و راهپیماییها علیه رژیم پهلوی شرکت میکرد. مرتضی با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه حق علیه باطل شد و سرانجام ۲۲ بهمن ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
تصاویر دستنوشته پاسدار شهید «مرتضی عباسی مقانکی»
در ادامه دستنوشتهای را که از این شهید والامقام به یادگار مانده است، میخوانید:
«وقتی با بچههای گردان روبرو شدیم همه یکپارچه غرق در خوشحالی شدند، یکی، یکی بچهها، را میبوسیدند و شکر خدا را به جا میآوردند. برادر نقدهای و پوررضا و بچههای محل نیز که فکر کرده بودند، ما شهید شدهایم برایمان فاتحه خوانده بودند خلاصه جریان را برای بچهها تعریف کردیم.
و بعد سراغ عیدی و عبدالعظیمی و بقیه بچهها را گرفتیم که به ما گفتند، عیدی شهید شده، عبدالعظیمی شهید شد، قدیانی، دولابی و احمدی نیز شهید شدهاند و بچههای دیگر سالمند ما نیز ناراحت شدیم، اما خدا را سپاسگزاری کردیم و بعد سوار ماشین شدیم و به پشت خط منتقل شدیم.
و هر لحظه جای بچهها و شهدا را خالی میدیدیم واقعاً جایشان خالی است، اما آنها به پیش معشوقشان رفتند به پیش حسین علیه السلام رفتند آری اینها به پیش خدا رفتند اینها هجرت کردند از دنیای فانی به (دارالسلام) روحشان شاد و یادشان جاوید؛ و بعد به تهران آمدیم جهت مرخصی، در ضمن حاج آقا شهیدی نیز به علت اصابت ترکش خمپاره به شهادت رسیده بود.
آری عزیزان این خاطره را من نه به عنوان یک قصه و یا داستان ننوشتهام بلکه نوشتهام تا شما این را بخوانید و پی بر قدرت خدا و امدادهای غیبی الله ببرید، پی بر این ببرید که ۷ نفر انسان فانی و ضعیف از قلب دشمن بیرون میآیند، پی به این ببرید که یک انسان در یک شب به پیش مولایش میتواند برود و راه صد ساله را یک شبه بپیماید، همین طور که الان میبینید.
خلاصه مدت هفت روز در تهران برای مرخصی استراحت میکردیم. روز جمعه شب بود که با برادر نقدهای در ترمینال غرب همدیگر را ملاقات کردیم و به طرف اتوبوسها به حرکت در آمدیم. ساعت ۹ شب اتوبوس حرکت کرد و صبح ساعت ۵ بود که در باختران و یا اسلام آباد بود، درست یادم نیست، خلاصه پیاده شدیم و به یک هتل رفتیم. جهت خواندن نماز و صبحانه را صرف کردیم.
و بعد به سوی پادگان الله اکبر حرکت کردیم وقتی رسیدیم به پادگان الله اکبر و داخل شدیم و برادر محمد تندسته را دیدیم که بر روی یک موتور نشسته بود وقتی با او صحبت کردیم و متوجه شدیم که ایشان مسئول جدید گردان عمار هستند و ما را به یک آسایشگاه بردند، در آسایشگاه بودیم که با یک برادری به نام فتحی آشنا شدیم و ایشان در حال نوشتن و خواندن اشعار عارفانه بودند.»
ادامه دارد...