به گزارش خبرنگار ساجد، پاسدار شهید «مرتضی عباسی مقانکی» در تاریخ ۱۶ شهریور ۱۳۴۴ در تهران چشم به جهان گشود. وی همواره در تظاهرات و راهپیماییها علیه رژیم پهلوی شرکت میکرد. مرتضی با آغاز جنگ تحمیلی عازم جبهه حق علیه باطل شد و سرانجام ۲۲ بهمن ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
تصاویر دستنوشته پاسدار شهید «مرتضی عباسی مقانکی»
در ادامه دستنوشتهای را که از این شهید والامقام به یادگار مانده است، میخوانید:
«بسم الله الرحمن الرحیم
خاطرات بعدی از تاریخ ۱۳۶۲/۳/۱۰ شروع میشود.
این خاطرات از تاریخ ۱۳۶۲/۳/۱۰ که به پادگان دوکوهه اعزام شدم میباشد که در این تاریخ به سمت پادگان دوکوهه حرکت کردم و در راه برادر شریفی را نیز ملاقات کردم وقتی به پادگان دوکوهه رسیدیم ماه رمضان شروع شد و در آن جا ما روزه گرفتیم یک سری نیرو نیز در گردان وجود داشت که ما نیز در آن جا با آنها آشنا شدیم از جمله آنها سعید ناهی، جواد، قدرت بیگی، یزدانی، ملاحسنی، میر سجادی و غیره.
حدود پنج روز در آن جا روزه گرفتیم و بعد شبانه ما را به قلاجه منطقهای که بین شهر اسلام آباد و ایلام بود بردند و در آن جا چادر زدیم و به من نیز بنا به تکلیف مسئولیت مخابرات را دادند و قدرت بیگی به مخابرات آمد. بعداً حدود ۳ ماه صبر کردیم تا اینکه نیرو بیاید وقتی که نیرو آمد هم گردان کامل شد و هم بچههای مخابرات که اسامی آنها از این قرار است:
اسماعیل قدرت بیگی، مهدی کاهه، داودآبادی، کمال خانی، رحیم مقدم، نادعلی، اسماعیلی، نصرتی، دارستانی، رضا محمدی راد، عطاران، ضرابی، امیری، محرابی، ظریف اشرفی، صادقیان، فیلسوف زاده، مبارکی، اسدی، یوسفی، عسگری، عینکیان، احمدی کیا، کرد آبادی، محمودی، هاشمی که کم کم با آنها آشنا شدیم.
و بعد یک روز ناگهان متوجه شدیم که عملیات والفجر ۲ آغاز شده که خیلی خوشحال شدیم و به جان رزمندگان اسلام دعا کردیم بعد از چند روز دیگر عملیات والفجر ۳ آغاز شد من تصمیم گرفتم که به گردان سلمان بروم. چرا که سلمان جهت عملیات در منطقه والفجر ۳ آماده میشد، اما بعداً به دلایلی پشیمان شدم و در گردان خودمان همان گردان عمار ماندم.
و روز به روز با بچهها بیشتر آشنا میشدم و پی به خلوص و صفای روح آنها میبردم به چادرهای گروهانها دعوت میشدیم و دسته جمعی حدیث میخواندیم و یا مثلاً دعای توسل برگزار میگردید.
خلاصه خیلی جالب بود جایتان خالی، بلی در ضمن با عباس رضایی من صیقه برادری خوانده بودم و خیلی با او صمیمی شده بودم، همینطور با ملاک و ناهی و ابراهیم اصفهانی و غیره.
خیلی به یکدیگر علاقه پیدا کرده بودیم و دوست داشت خدا ما را که با یکدیگر آشنا شدیم. هر موقع عباس را میدیم همدیگر را بغل میکردیم و میبوسیدیم و بر زمین میزدیم البته به شوخی...»
ادامه دارد...