گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: گفته بودیم برایمان بنویسند؛ بنویسند از مردانی که نام آنها در کوهها، دشتها، دریاها و پهنه آسمان آبی این سرزمین پراکنده است؛ بنویسند از مردانی که ارتفاع ایمانشان به دست متبرک حضرت امام خمینی (ره) رسم شده است؛ بنویسند از مردانی که وقتی به خاک افتادند، بیش از هزار مرد بودند؛ آنها نوشتند و ما خواندیم و آنچه در این نوشته آمده برگزیده کتاب «ساکن ملک اعظم ۳» روایتگر زندگینامه و خاطرات شهید «سیدعلی حسینی» معاون اطلاعات عملیات قرارگاه خاتمالأنبیاء (ص) است. وی متولد ۳۰ دیماه سال ۱۳۳۴ در مشهد بود که در ۲۶ بهمنماه سال ۱۳۶۶ در «ماووت» عراق به شهادت رسید و پیکر مطهرش در بهشت امام رضا (ع) مشهد آرام گرفت.
در ادامه بخش اول خاطرات این شهید والامقام را میخوانید:
سلام بر حسین (ع)
بسیاری از روزهای دوران کودکی سید علی در مراسم عزاداری اهل بیت (ع) سپری شد. در منزل خودمان نیز مراسم روضه برپا میکردیم.
از همان ابتدا علاقه بسیاری به امام حسین (ع) داشت. آموخته بود که هنگام آشامیدن آب باید به یاد امام حسین (ع) باشد. ۲ یا سه سالش بیشتر نبود که هنگام آشامیدن آب با لحن کودکانه میگفت، «سلام بر حسین (ع)، لعنت بر یزید».
سرباز امام زمان (عج)
حضرت امام خمینی (ره) تازه به ایران آمده بودند. على همان روزها به دلیل دستور امام، از پادگان فرار کرده بود.
یک روز آمد و به چشمهایم خیره شد و با مهربانی گفت: «مادر. یادته از خدا خواسته بودی که یکی از بچههایت سرباز آقا امام زمان (عج) بشود؟!»
نگرانی به نگاهم آمد. سکوت کردم. گفت: «چنین خواهشی داشتی یا نه، مادر؟»
گفتم: «بله، داشتم.»
گفت: «پس خوشحال باش که خدا دعایت را مستجاب کرده است؛ چون از امروز میخواهم خود را وقف اسلام و انقلاب کنم».
از من قول گرفت که دیگر کاری به کار علی نداشته باشم. یک رضایتنامه کتبی هم از طرف من نوشت و خواست تا آن را امضا کنم. امضا که کردم، به دندانش اشاره کرد. حالت کندن آن را در آورد و گفت، «دندان بچهای به اسم علی را دیگر باید بکنی مادر!»
اشک در چشمهایم جمع شد. با این که دلم راضی نمیشد، ولی گفتم: «سپردمت به خدا».
بیت المال
عمو ناراحت گفت: «این کوپن، این هم پول؛ من که نمیگویم بیقانونی کن».
علی گفت: «عمو جان، بقیه مردم نیز هم پول میدهند، هم کوپن؛ ولی زمان بسیاری را در صفها میگذرانند».
عمو چیزی نمانده بود گریهاش بگیرد؛ گفت: «ولی بقیه مردم کارشان مثل کار من نیست!»
اشاره کرد به موتورش و گفت: «من با این قارقارک برای مغازهها شیر میبرم؛ اگر بنزین نداشته باشم، زن و بچهام از نان خوردن میافتند».
علی گفت: «من خودم حاضر هستم برای شما داخل صف بنزین بایستم»؛ سپس اشاره کرد به ماشین سپاه که دستش بود و گفت: «ولی این ماشین و بنزینش مال بیتالمال است؛ نمیتوانم بنزین آن را به شما بدهم».
مال دنیا
یک ماشین پیکان، به قیمت دولتی؛ خودش ماشین را از کارخانه گرفته بود. خانه که رسید، سوییچ را به من داد. تعجب کردم و گفتم: «چرا سوییچ ماشینت را به من میدهی؟». با آرامش پاسخ داد: «چون ماشین متعلق به شماست». تعجبم بیشتر شد و پرسیدم، «یعنی چی؟! ماشین به اسم شما درآمده، پولش را شما دادی؛ بعد برای من است؟!». گفت: «محمد، من عمر طولانی ندارم، علاقهای هم به مال دنیا ندارم؛ این ماشین را به شما میدهم؛ چراکه شما در آموزش و پرورش مشغول مدرسهسازی هستی، خیالم راحت است که در راه خدمت به انقلاب و مردم از آن استفاده میکنی».
همین شد! ماشین را بخشید و رفت. امتناع و اصرار من هم که ماشین را نمیخواهم؛ فایدهای نداشت.
تاثیر کلام
بارها شده بود که آشنایان از وی میخواستند که کمتر در جبهه حضور یابد؛ اما سیدعلی پاسخ میداد: «تا زمانیکه جنگ به پایان برسد، در جبهه میماند». میپرسیدند: «جنگ چه زمانی به پایان میرسد؟!». وی میگفت: «زمانیکه همه در جبهه حضور پیدا کنند. هرچه تعداد دستها بیشتر باشد، صدا نیز بیشتر میشود.»
به مرور زمان بیشتر آنهاییکه قصد داشتند سیدعلی را از حضور در جبهه منصرف کنند، با تاثیر کلام سیدعلی به جبهه پیوستند.
فرمانده شهردار
معاون اطلاعاتعملیات سپاه هشتم بود، باید خود را به او معرفی میکردم. در پادگان الله اکبر از فردی پرسیدم: «سید علی حسینی را کجا میشود پیدا کرد؟»
به یک تانکر آب اشاره کرد و گفت: «همان آقایی که آنجا نشسته، سید علی حسینی است.». با تعجب گفتم: «به چه فعالیتی مشغول است؟». گفت: «مگر نمیبینی؟ دارد ظرف غذای بچهها را میشویَد؛ امروز نوبت سیدعلی است.»
هوای نفس
داشت از شیطان و رسوخهای پنهانیاش میگفت: «اوایل جنگ، روز به روز مسؤولیتهای بالاتری به من میدادند. گاهی میشنیدم که از من تعریف میکنند؛ یک بار خبرنگاری برای مصاحبه آمد، پس از مصاحبه، این وسوسه سراغم آمد که تو دیگر برای خودت فرد مهمی شدی و هر روز مهمتر میشوی؛ همینکه این وسوسه سراغم آمد، به خود نهیب زدم و همان جا خودم را شکستم و جلوی هوای نفسم را گرفتم. تصمیم گرفتم تا وقتی که مشکل نفسم حل نشده، دیگر جلوی دوربین نروم و تن به هیچ مصاحبهای ندهم.»
فاتحان بستان
همیشه داخل منطقه همچون یک فرد ناشناس رفت و آمد میکرد؛ یک کلاه سربازی روی سرش میگذاشت و لبه آن را تا روی ابروهای خود میکشید. هنگام نماز، معمولا در صفهای آخر، ما بین بسیجیها میایستاد. خیلیها فکر میکردند، یک نیروی ساده است. حتی خیلی از فرماندهها و روحانیون هم نمیشناختندش.
کسانی که سید را میشناختند، معدود بودند. آنها میدانستند سید چه خدمتی به پیشبرد جنگ کرده است؛ بعد از فتح «بستان»، بعضیها به او و گروه شناساییاش لقب «فاتحان بستان» را دادند. میگفتند: «اگر شناساییهای دقیق و تدابیر کمنظیر سید نبود، «بستان» فتح نمیشد. حتی هنوز هم، کمتر کسی میداند او چهکاره است و چه خدمتی کرده است.»
الهی العفو
«بستان»، قبرستان شهر، نیمههای شب؛ علی میایستاد مابین قبرها. سوز و گدازش وقت نماز شب مرا هم از خود بیخود میکرد. نمیدانست دنبالش میروم. شاید هم میدانست، اما به رویم نمیآورد.
همیشه از قبل نماز گریهاش شروع میشد. گویی میدید در محضر چه کسی ایستاده است؛ گردنش را کج میگرفت و با سوز و با آه میگفت: «یا مُحْسِنُ قَدْ اتاکَ الْمُسىءُ وَ قَدْ اَمَرْتَ الْمُحْسِنَ انْ یَتَجاوَزَ عَنِ الْمُسیئِ انتَ الْمُحْسِنُ وَ اَنَا الْمُسیىءُ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ تَجاوَزْ عَنْ قَبِیحِ ما تَعْلَمُ مِنّى.» «اى خداى نیکوکار! بنده گنهکارت به در خانه تو آمده است؛ تو امر کردهاى که نیکوکار از گنهکار بگذرد، تو نیکو کارى و من گنهکارم، به حقّ محمّد و آل محمّد رحمتت را بر محمّد و آل محمّد بفرست و از کارهاى زشتى که میدانى از من سرزده، بگذر!»
شانههاش از هقهق گریه تکان میخورد. حال بندهای را داشت که با تمام وجود خودش را گناهکار میبیند و از مولای محسنش میخواهد که از گناهانش بگذرد. تا آخر نماز برای خودش خوش بود. وقتی به ذکرهای «الهی العفو» میرسید، باز «صدای هقهقاش بلند میشد.»
ادامه دارد...
۷۱۱