سردار کوثری در گفت‌وگو با دفاع‌پرس:

روز‌های آخر، همت از بچه‌ها خجالت زده بود

جانشین قرارگاه کربلا سپاه پاسداران تعریف کرد: چهار شب از آغاز عملیات می‌گذشت که همت به من گفت: از بچه‌ها خجالت زده‌ام سال هاست در جبهه و کردستان هستم، اما هنوز یک تیر و ترکش نخوردم.
کد خبر: ۳۳۴۷۵۱
تاریخ انتشار: ۱۷ اسفند ۱۳۹۷ - ۰۰:۳۸ - 08March 2019

روز‌های آخر، همت از بچه‌ها خجالت زده بودبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، سردار «محمد اسماعیل کوثری» هم اکنون جانشین قرارگاه کربلا سپاه پاسداران است، او در دوران دفاع مقدس مسوولیت های مختلفی را در لشکر 27 محمدرسول الله برعهده داشت و همین موضوع باعث شده بود تا ارتباط نزدیکی با فرماندهان این لشکر داشته باشد. از نزدیک افراد به کوثری شهید محمد ابراهیم همت بود که ارتباط نزدیکی با یکدیگر داشتند. کوثری در گفت‌و‌گویی کوتاه با خبرنگار دفاع‌پرس به ماجرای شهادت شهید همت اشاره و آن را روایت کرد.

با شهید همت مدت زیادی دوست بودیم. بعد آمدن از لبنان چند ماه بعد سپاه 11 قدر را تشکیل دادیم که من مسوول عملیات و ایشان هم فرمانده شد، از این رو باهم ارتباط نزدیکی داشتیم.

زمان شهادت همت در عملیات خیبر من با همت در طلاییه بودم، از آنجا که جانشین زجاجی بود من فقط برای کمک رفته بودم و مسوولیت دیگری داشتم سعی می کردم در همه عملیات ها کمک کنم. طی چند شب گردان ها به خط زدند و برگشتند. همت هم انسان با غیرتی بود و در همه صحنه ها حضور پیدا می کرد. از اینکه نمی توانستیم راه را باز کنیم خیلی ناراحت بود چون از طلاییه راه زمین باز می شد.

عراقی ها که این موضوع را فهمیدند تمام توانشان را گذاشتند که به هیچ وجه نگذارند از آن منطقه رد بشویم. صبح حاج حسین خرازی فرمانده لشکر 14 امام حسین که برای کمک آمده بود را دیدم که تنهایی پشت خاکریز رفته است. بعد که از محل برگشتم خبر دادند یک دستش قطع شده.

از بالا به همت فشار می آوردند که باید راه باز شود، بچه ها هم خیلی فداکاری کردند اما راه باز نشد. چهار شب از شروع عملیات می گذشت، آنجا همت به من گفت: محمد از خدا شهادت خواستم. گفتم: این چه حرفی است شما مدام در صحنه و زیر آتش هستید، گفت: نه بچه بسیجی ها دارند مزدشان را می گیرند من 4 سال است در کردستان و جنوب هستم ولی نه تیری نه ترکشی خوردم از بچه ها خجالت می کشم. گفتم: این حرف ها چیست که می زنی؟ عمر و شهادت دست خداست. با حالت گرفته گفت: نه، از خدا شهادت خواستم. معلوم بود که رفتنی است.

یکی 2 روز بعدش در همان طلاییه طوری شد که من پنج تیر خوردم. چهار تیر به شکم و یکی به پای چپم خورد. افتادم کنار هور و اشهد را خواندم فکر نمی کردم کسی بیایید، چون عراقی ها به منطقه ای که گرفته بودیم برگشته بودند و روی دژ مستقر شدند. اما 2 تا از بچه بسیجی ها آمدند. من که بدن ورزیده ای داشتم و نیمه هوشیار بودم را بلند کردند و بردند روی دژ تا با آمبولانس ببرند. من می دانستم عراقی ها کجا هستند و چقدر دید دارند اما این 2 بسیجی از چیزی خبر نداشتند. می دانستم باز هم تیر می خورم برای همین گفتم سرم را بگذارید طرف خودتان و پاهایم رو به عراقی ها بود. تا من را در آمبولانس گذاشتند یک تیر به کف پای راستم خورد. با هر سختی بود من را برگرداندند. تا سه راهی فتح که بیمارستان صحرایی قرار داشت بیهوش بودم تا اینکه در بیمارستان 10 واحد خون زدند و زنده ماندم.

گویا بعد از این اتفاق شهید همت به جزیره شمالی رفته بود و می خواست به جزیره جنوبی برود، بچه ها طلاییه را رها کرده بودند و خط پدافندی تشکیل دادند عراقی ها هم فشار می آوردند، بچه ها تعریف کردند همت شهید شده. زمانی که پیکر شهید همت را به بیمارستان نجمیه آوردند من هم در بیمارستان بستری بودنم، دوستانم کمک کردند و با ویلچر من را به سردخانه بردند تا پیکرش را ببینم که دیدم نصف سرش رفته است.

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار