گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: ۴ فروردین سال ۹۶ اخباری در فضای مجازی مبنی بر شهادت «سعید خواجه صالحانی» منتشر شد. آن شب در خانه شهید صالحانی مهمانی برپا بود. هیچ یک از اعضای خانواده آن شب از آسمانی شدن عزیزشان خبردار نشدند. فردای آن روز دوستان و آشنایان یک به یک به منزل شهید آمدند و خبر شهادت سعید را به خانواده اعلام کردند. آن روز غوغایی در آن خانه بر پا شده بود. دو سال از آن روز گذشته است. به مناسبت سالگرد شهادت سعید خواجه صالحانی پای سخنان «عصمت خواجهوند صالحانی» مادر این شهید بزرگوار نشستیم که در ادامه میخوانید:
مادر شهید صالحانی با مهربانی که در کلامش دارد، میگوید: «دو پسر و دو دختر داشتم. سعید فرزند دوم خانواده بود. هر چه از اخلاق خوب و مهربانیش بگویم کم است. سالهای تحصیلش را به خوبی پشت سر گذاشت. از دوران ابتدایی هم به بسیج میرفت. هر چه سنش بالاتر میرفت، فعالیتهایش هم بیشتر میشد تا آنجایی که یک بار قاچاقچیهای محل میخواستند با موتور او را بکشند. سعید پای ثابت مسجد و بسیج بود. او در کنار فعالیتهای فرهنگی و مذهبی، ورزش را ترک نکرد. او در دوران مدرسه به تکواندو میرفت و در نوجوان به رشته کشتی علاقمند شد. در این رشته پیشرفتهای شگرفی هم داشت و مقام هم آورد.»
وی ادامه میدهد: «بعد از دریافت دیپلم تصمیم گرفت که به عضویت سپاه درآید. شرایط عضویت در ارتش را هم داشت، ولی میگفت: «دوست دارم مثل یک بسیجی به کشور و رهبرم خدمت کنم.» بعد از استخدام در سپاه به مدت سه ماه برای دوره آموزشی به آمل رفت.»
ساک وسایلش را با گریه جمع کردم
مادر شهید نفس عمیقی میکشد و ادامه میدهد: «سال آخر دبیرستان بود که گفت: میخواهم ازدواج کنم. مخالفت کردم و گفتم: «تو هنوز کار و سرمایه نداری.» چند سال بعد که شرایط اقتصادی و سنی خوبی داشت، خواستم که برایش دختری انتخاب کنم، اما مخالف کرد و گفت: من فعلا قصد ازدواج ندارم. یک بار هم گریه کردم و گفتم من میخواهم تو را در رخت دامادی ببینم. خواهرش هم چند مرتبه در این مورد با او صحبت کرد، اما هر بار سعید از این امر سر باز میزد و میگفت که من به ماموریتهای چند ماهه میروم، دلم نمیخواهد همسرم چشم انتظار بماند.»
از سمت راست: شهید ابوالفضل راه چمنی - شهید سعید خواجه صالحانی
وی به اولین اعزام فرزندش اشاره کرده و افزود: «سعید سابقه ۱۰ ساله در سپاه پاسداران داشت. هر روز که از محل کار برمیگشت، پس از استراحت مختصری به بسیج میرفت و دیر وقت به خانه میآمد. از روزی که سعید به سپاه رفت ما یک دل سیر او را ندیدیم. به ماموریتهای داخلی و خارجی زیاد میرفت. حتی زمان ریگی هم در مرز حضور داشت، اما برای اینکه نگران نشویم، به ما نمیگفت. هر از چند گاهی در خانه میگفت که من یک ماموریت مهمی در پیش دارم، اما تصورش را نمیکردم که منظورش از این ماموریت، اعزام به سوریه باشد. زمانی که اعزامش قطعی شد، به ما خبر داد. زبانم نمیچرخید که مخالفت کنم. ساک وسایلش را با گریه جمع کردم.»
اهدای یادگاری به دوستان پس از شهادت
مادر شهید صالحانی به فرزند دیگرش محمدحسین اشاره میکند و میگوید: «سعید وصیتاش را در حضور برادرش محمدحسین که آن زمان ۱۳ ساله بود، نوشت. ما از این موضوع بیخبر بودیم. بعد از اعزام سعید، محمدحسین بیقرار بود. در خواب و بیداری گریه میکرد. هر چه میپرسیدیم که چرا گریه میکنی، میگفت: «دلم برای داداش تنگ شده است.» محمدحسین در سومین اعزام سعید، وصیتنامه را در آشپزخانه پنهان کرد. من برای نوروز سال ۹۶ خانهتکانی نکردم به همین خاطر وصیتنامه را ندیدم. سعید در چهارمین اعزامش به شهادت رسید. پس از شنیدن خبر شهادت، محمدحسین وصیتنامه را آورد و به ما نشان داد. سعید در آخرین اعزامش، یک صندوقچهای را به من داد و گفت که این صندوقچه را در گاوصندوق بگذار. در وصیتنامهاش نوشته بود که در آن صندوقچه چند انگشتر است. یک انگشتر متعلق به شهید ابوالفضل راهچمنی است آن را به پدرش تحویل دهید. انگشتر دیگری را به همکارش داده بود. تمام انگشترها را به دوستان و همکارانش به عنوان یادگاری داد. زمینی هم داشت که آن را به محمدحسین سپرد. سعید ۲ وصیتنامه داشت. یک وصیتنامه را خطاب به خانواده و وصیت دیگرش را خطاب به رهبر معظم انقلاب نوشته بود.»
سعید به دوست شهیدش پیوست
این مادر شهید که دلتنگیاش را با حضور بر سر مزار فرزندش پر میکند، در تکمیل سخنانش گفت: «ابوالفضل راهچمنی همکار و دوست صمیمی پسرم بود. ما در شمال بودیم که سعید خبر شهادت ابوالفضل را شنید. بلافاصله خودش را به تهران رساند تا پیش از خاکسپاری بار دیگر با دوستش وداع کند. بعد از شهادت ابوالفضل، اخلاق سعید عوض شد. میگفت: «چرا دوستم شهید شد و من هنوز زنده هستم. من پیش از مراسم چهلم ابوالفضل شهید میشوم اگر این تاریخ نشد حتما قبل از سالگرد شهادتش هم من شهید میشوم» دقیقا هم این اتفاق افتاد. سعید یک ماه قبل از سالگرد شهادت راهچمنی شهید شد.»
پسر کوچکم راه برادرش را میخواهد ادامه دهد
اشک بر چشمان مادر شهید حلقه میزند و با بغض ادامه میدهد: «شب ۴ فروردین ما مهمان داشتم. به همین خاطر خبر شهادت سعید را نشنیدیم. روزی که سعید به شهادت رسید، دلشوره عجیبی داشتم. آن شب تا صبح بیدار بودم. نماز صبح را خواندم تا کمی آرام شود. ساعت ۶ صبح زنگ خانه را زدند و برادرم آمد. با نگرانی پرسیدم که چرا این ساعت به این جا آمدی؟ گفت: «با بچهها کار دارم.» دقایقی بعد آقا جعفر (دوست صمیمی سعید) به همراه همسرش به خانه ما آمدند. آخرین باری که با سعید صحبت کردم ۲ فروردین بود. از آقاجعفر حال سعید را پرسیدم که گفت: حالش خوب است. آن روز برای حضور در مراسم عروسی میخواستیم به شمال برویم، آقا جعفر کمی مکث کرد و گفت: «خاله! سعید از ناحیه پا مجروح شده است.» دلواپسیام بیشتر شد. هر چی میگفتم حقیقت را بگو. قسم میخورد و میگفت که حال سعید خوب است. ساعتی بعد پدر، مادر و خواهر آقاجعفر هم به خانه ما آمدند. این بار یقین پیدا کردم که اتفاقی افتاده است. آقا جعفر و برادرم به یکدیگر نگاه کردند و بعد آقاجعفر گفت: «سعید شهید شده است.» جیغی کشیدم و شروع به گریه کردم. محمدحسین وقتی خبر شهادت برادرش را شنید، خودش را به در و دیوار میکوبید. محمدحسین به سعید وابسته بود و نمیتوانست این خبر را تحمل کند. از آن روز به بعد اخلاق محمدحسین تغییر کرد. بیشتر به بسیج میرود و میگوید که میخواهم راه برادرم را ادامه دهم. دلتنگ سعید هستم، اما از شهادتش ناراحت نیستم، خدا را شکر که به راه خوبی قدم گذاشت، اما من دیگر طاقت ندارم که برای این پسرم هم اتفاقی بیافتد.»
برگزاری تولد در روز شام غریبان
وی در پایان گفت: «۴ فروردین ۹۶ سعید به شهادت رسید. پیکرش ۶ فروردین به کشور برگشت. روحانیان نوشهر و نور درخواست داشتند تا شهید در زادگاهش به خاک سپرده شود، اما من مخالف بودم، زیرا میخواستم در زمان دلتنگی بر سر مزارش بروم. زمانی که وصیتنامهاش را هم خواندیم، نوشته بود که انتخاب مکان دفن من بر عهده خانوادهام است. مادر همسرم طاقت دوری از سعید را نداشت و چند ماه بعد از شهادت سعید، درگذشت. پیکر سعید را در هفتم فروردین ماه به خاک سپردیم. در شام غریبان دوست سعید من و پسرم را بر سر مزار سعید برد. شام غریبان سعید همزمان با روز تولدش بود. جمعی حدود هفتاد نفری آن روز برای سعید جشن تولد گرفتند.»
انتهای پیام/ ۱۳۱