به گزارش خبرنگار اعزامی دفاعپرس از اهواز، بالاخره رسیدم. خسته و درمانده از راهی دور. مسافری بودم تشنه و گمشده. تنها چراغ روشنی که در انتهای ذهنم سوسو میزد، راه را برایم روشن کرد و توانستم جسم خستهام را به این آرامگاه روح و روان برسانم؛ بهشتی بر روی زمین.
بالاخره به معراج شهدای اهواز (مقر شهید محمودوند) رسیدم. کوله بار سنگینم را مقابل درب زمین میگذارم و از عمق جان نفس میکشم. انگار تا این لحظه کسی راه تنفسم را بسته بود. شاید هم واقعا بسته بودند! و من حتی در شلوغیهای شهر متوجه بسته شدن راه تنفسم نبودهام و تصور میکردم که زندهام و نفس میکشم....
اما الان در اینجا، مقابل درب ورودی بهشت ایستادهام و با تمام وجودم نسیمی که از لابه لای درب بهشت به صورتم میوزد را میبلعم. مسئول مقر بعد از پرسیدن مشخصاتم درب را باز میکند. بعد شروع میکند به صحبت کردن با بیسیم، که این چند لحظه برایم به اندازه چند ساعت طول میکشد. دلهره دارم، از این که مرا داخل بهشت راه ندهند و من مجبور باشم که دوباره سرگردان و ناامید راهی کویر تنهایی و غربت شهر شوم...
قبل از این که صحبت او پشت بیسیم تمام شود من دلم را راهی داخل بهشت میکنم و از «صاحبخانهها» مدد میخواهم. توسل کوتاهم جواب میدهد و با احترام مرا به داخل راهنمایی میکنند.
آهسته حرکت میکنم. اما انگار دیگر کوله بارم سنگین نیست. قدمهایم سبک شدهاند. راه نمیروم. پرواز میکنم. نفس میکشم، عمیق و بلند. انگار که سال هاست هوا وارد ریه هایم نشده است.
آنقدر در بهشت جلو میروم تا به ساختمان اصلی میرسم. کفشهای سنگین درد و غربت را از پا بیرون میآورم و با سلام بر مادر سادات داخل میشوم. نوری که اطراف ضریح را گرفته برای لحظهای چشمانم را خیره میکند. آهسته تا کنار ضریح پیش میروم. ضریح را برای میلاد امیر دو سرا معطر کردهاند.
عطر شبکههای چوبی مرا به خود میخواند. دستانم را از دور دراز میکنم تا زودتر به ضریح برسم.
میچسبم به ضریح و پاهایم سست و بی رمق میشوند. مینشینم و زل میزنم به آرام گرفتگان سفید پوش داخل ضریح...
ادامه دارد...