گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: ۲۲ آبانماه سال ۱۳۳۶ در محله «معجز» اردبیل متولد شد؛ پدرش مردی از اهل ایمان بود و بارها به مادر سفارش کرد که «شاپور مضامین دین اسلام را فرا بگیرد.»
زمزمههای انقلاب وی را نیز هوشیار کرد، تا آنجا که به یاری امام خمینی (ره) برخاست و به همین جرم در زندان مورد شکنجه و آزار و اذیت قرار گرفت. زمانیکه دشمن بعثی به ایران حمله کرد، «شاپور» داوطلبانه راهی خرمشهر شد و در سال ۱۳۵۹ رسما در جرگه پاسداران انقلاب اسلامی قرار گرفت.
۹ مهرماه سال ۱۳۶۱ معاونت فرماندهی آموزش نظامی تیپ عاشورا به او واگذار شد. وی در عملیات «والفجر مقدماتی» بهعنوان مسئول آموزش نظامی تیپ ۹ به خط مقدم رفت و در پی اعلان جنگ مسلحانه منافقین، شخصا عملیات و حفاظت از مراکز حساس شهر را بر عهده گرفت.
با توجه به اینکه شهرستان اردبیل جزو مناطق مرزی محسوب میشود، شهید «شاپور برزگر» سریعا طرح دفاع شهری را تهیه و طرحریزی کرد. وی در ششمین روز از مردادماه سال ۱۳۶۲ مسئولیت بسیج سپاه منطقه ۵ کشوری را برعهده گرفت و سرانجام مسئول آموزش لشکر ۳۱ عاشورا شد و ۱۳ آبانماه سال ۱۳۶۲ در منطقه «پنجوین» بر اثر اصابت ترکش خمپاره به قلبش در سن ۲۶ سالگی آرام گرفت.
در ادامه خاطراتی از شهید «شاپور برزگر گلمغانی» را میخوانید:
اسوه صبر و ایثار
قرار شد آن روز «شاپور» برای بسیجیها نحوه استفاده از نارنجک دستی را آموزش دهد، نارنجک را برداشت، ضامن آن را کشید؛ اما پیش از آنکه آن را پرتاب کند، نارنجک منفجر شد و انگشتان دست شاپور متلاشی شد. بلافاصله وی را به بیمارستان امام خمینی (ره) رساندیم و پزشکان دستش را از مچ قطع کردند. وقتی کمی به هوش آمد، زیر لب زمزمه کرد: «یا مقلب القلوب و الابصار...» باورم نمیشد، انتظار داشتم ناله یا شکایت کند؛ اما او این درد را با عرفان خاص خود پذیرفت. دو سه روز بعد، از بیمارستان مرخص شد و بیهیچ ضعف و هراسی مسیر چهار ساعته تبریز _ اردبیل را با یک دست رانندگی کرد و من به این همه صبر و ایثار او غبطه خوردم.
راوی: لطیف فولادی
پیوند آسمانی
قرار بود زندگی مشترک خود را شروع کنیم. برایم از جبهه نامهای نوشت: «ای کاش زمینه مساعد بود، با هم به جبهه میرفتیم و در کنار جوانان مسلمان، جشن عروسیمان را برپا میکردیم. مراسمی که همراه با صفیر گلولههای دشمن و منظرههای مبارزات رزمندگان باشد و به جای شمع عروسی، از جمال نورانی شهیدانمان استفاده میکردیم».
زمانیکه برگشت، مراسم عروسی را ساده و بیآلایش برگزار کرد. آهنگ مجلس ما صوت قرآن بود. خیلیها مخالف بودند؛ اما «شاپور» نپذیرفت که به جای کلام زیبای قرآن، به دنبال زینت دیگری برای مجلس باشد. لباس سپاه بر تن و ماشین عروسی را تزیین کرد؛ سپس به زیارت مشهد مقدس رفتیم و آنجا از حضرت طلب شهادت کرد.
وی به قله معرفت رسید و فضای خانه از عطر تلاوت قرآن خواندش پر شد. زمزمه مستانه بامدادش بعد از نافله شب منرا به خود آورد و احساس شرم میکردم از اینکه او این همه خالص دارد و من این همه گرفتار دنیا...
راوی: همسر شهید
عارف
همیشه طرفدار حق بود. هیچگاه درمقابل زور سر خم نکرد. آن روزها کشتیگیر بود و جوانمرد. اگر حریف او را به زمین میزد، درس عبرت و فروتنی میگرفت و اگر پیروز میدان بود، به پیروی از مولایش علی (ع) دست ناتوان را میگرفت و اهل ترس نبود، برای همین او هم با اولین ندای «هل من ناصر ینصرنی» امام خمینی (ره) قدم به میدان جنگ گذاشت و نامش را بر تارک رهپویان مکتب سیدالشهداء (ع) بر کتیبه این سرزمین آسمانی ثبت کرد. روزها در مقابل دشمن حماسه میآفرید و شبها در گوشهای سر تسلیم بر فرمان حق میسایید تا صبح زمزمه میکرد: «استغفرالله ربی و اتوب الیه...»؛ شاپور دریایی متلاطم، کوهی صبور و عارفی ربانی بود.
راوی: میرجمال موسوی
فرمانده واقعی
روزی «شاپور» از من درخواست کرد که یک آر.پی.جی را از وسط برش دهم. کار خطرناکی بود. از روی کنجکاوی قبول کردم. در کارگاه کوچک پادگان، موشک آر.پی.جی را برای برش آماده کردم و از برادران پاسدار خواستم که محوطه را ترک کنند، تا اگر اتفاقی افتاد، تنها خودم آسیب ببینم. زمانیکه خواستم کار را آغاز کنم، «شاپور» آمد؛ پرسیدم، «چرا شما؟!» پاسخ داد، «هرچه خدا خواست همان میشود. یا به شهادت میرسیم یا موفق میشویم». آرام و با حوصله کار را شروع کرد و با کمک یکدیگر، با ابزار و وسایل ابتدایی، موشک را برش دادیم. ساعتی بعد «برزگر» طرز عمل موشک آر.پی.جی را به سایر برادران توضیح داد. او میخواست رزمندهها آگاهانه وارد جبهه جنگ شوند و نسبت به وسایلی که استفاده میکنند، اطلاعات جامعی داشته باشند؛ او به واقع فرماندهای با درایت بود.
راوی: جابر فرزینپور
برادر
آن روزها ما در «دشت عباس» بودیم که «صوفی» و «برزگر» از من درخواست کردند که میان آنها عقد اخوت بخوانم. گفتم: «عقد اخوت به شرط آنکه بنده را هم به برادری قبول کنید و اگر نمیپذیرید، فرد دیگری برایتان آن را بخواند.» با اشتیاق پذیرفتند. چند روایت از حقوق برادری خواندم. اشک در چشمان «شاپور» و «صوفی» جمع شد. عقد اخوت را خواندم و از آن تاریخ ما برادر شدیم.
از آن روز «شاپور» هر زمانیکه به اردبیل میآمد، حتی برای چند دقیقه حتما برای دیدار ما هم میآمد. میگفت: «آمدهام سهمیهام را بگیرم». یکی دو حدیث برایش میخواندم و میرفت.
«شاپور» وظایف برادری را در حق من تمام کرد. انسانی بود مومن که دلش برای اسلام و انقلاب پر میکشید.
راوی: حاج آقا قاضیپور
نماز شب
اهل نماز شب بود؛ ساعت زنگ داری داشت که همیشه آن را در محل کارش میگذاشت که شبها به نماز برسد. هروقت بچهها از او میپرسیدند: «این ساعت را برای چه آوردهای؟»، میگفت: «خراب است. میخواهم آن را درست کنم.»
«شاپور» همیشه عبادات خود را از مردم مخفی میکرد و دوست داشت از هرگونه ریا و تظاهر به دور باشد.
راوی: حاج آقا قاضیپور
من طلبنی...
روی دیوار اتاق تابلوی حدیث قدسی «من طلبنی وجدنی عرفنی...» را نصب کرد. گفتم: «این حرفها را میخوانی، دوست داری که این بلاها به تو برسد؟»
خندید و گفت: «نه، لایق این حرفها نیستم.»
اما او لایق بود و برگزیده و بالاخره خدا او را به مأمن خویش فرا خواند.
راوی: حاج آقا قاضیپور
آخرین دیدار
از عملیات «بیتالمقدس» که بازگشت، دلش برای جبهه پر میکشید. پس از گذشت چند روز گفت: «باید برای جستوجوی شهدا همراه برادرانشان به منطقه عملیاتی برگردم». سپس عکسهای شهدا را کنار یکدیگر قرار داد و به راز و نیاز با پروردگار مشغول شد: «ای خدا! من را نزد خانوادههای شهدا شرمنده نکن، کمکم کن تا بتوانم اجساد شهدا را بیاورم.» مقابلش نشستم، گفت: «خیلی سخت بود که اجساد برادرانمان را با دوربین میدیدیم؛ اما به دلیل تسلط دشمن بر منطقه، نمیتوانستیم آنها را به پشت خاکریزها منتقل کنیم».
بالاخره برای آخرینبار راهی سفر شد. من با اشک وضو گرفتم. لباس رزمش را آماده کردم. از زیر قرآن او را رد کردم و بر دیار عاشقان روانهاش کردم. مثل همیشه لبخند بر لبانش بود. گفت: «همسرم! اگر بهخاطر اسلام نبود، هیچگاه از کنارت دور نمیشدم. اگر در این راه به عزت خون ندهم، دشمن به ذلت از ما خون میگیرد. تو از من راضی باش و دعا کن انشاءالله اگر پیروز شدیم کنار شط «فرات» وضو میگیریم و در جوار امام حسین (ع) نماز میخوانیم و اگر شهید شدم، در پیش مولایم شما را شفاعت خواهم کرد».
از در که بیرون رفت، دلم طاقت نیاورد، رفتم روبهروی مسجد از دور نگاهش کردم. با قامتی رسا و لبی خندان در ماشین نشست. مرا که دید پیاده شد و دیگر بار با عزمی جزم و قلبی سرشار از ایمان و عشق الهی خداحافظی کرد. اتوبوس که راه افتاد غم تلخی در جانم ریشه کرد و یقین پیدا کردم دیگر او را نخواهم دید.
راوی: همسر شهید
صبورانه تحمل کردم
آن شب در عالم رویا «شاپور» را دیدم. جراحتهای زیادی داشت. مشت گره کرده و دهان نیمهبازش حاکی از فریاد الله اکبر و ندای حق طلبی او بود. لباس شهادت بر تن داشت. نوری درخشان تمام وجودش را در برگرفته بود. به من گفت: «جامه سیاه بپوش!» یکباره از خواب پریدم. پرندهای جلوی پنجره ما بیتابی میکرد. یقین یافتم او به عرش پر کشیده و بالاخره ۲ روز بعد خبر وصال او داده شد. قول داده بودم که زینبوار در مصائب صبوری کنم و همراه فرزندانمان راهش را ادامه بدهم.
غیر از پیکر «شاپور» پیکر دیگر شهدا هم بود. همراه ۲ یادگار او «عذرا» و «محمد» محکم و استوار در مراسم خاکسپاری حاضر شدم. در طول این سه سال «شاپور» درسهای زیادی به من داده بود. شهادتش برای من سنگین بود؛ اما صبورانه آن را تحمل کردم؛ چرا که او در راه خدا جان باخت. حالا من ماندم و ۲ عزیز؛ «عذرا» و «محمد».
راوی: همسر شهید
انتهای پیام/ 711