به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاعپرس، «شهر گمشده» کتابی از «محمدحسن زورق» است که در چهار فصل و ۷۸۸ صفحه به تاریخ اسلام با محوریت زندگی پیامبر (ص) و حضرت زهرا (س) میپردازد.
در بخشی از این کتاب به زندگی سلمان فارسی از صحابه بزرگ پیامبر اسلام (ص) پرداخته شده است. سلمان فارسی زنذگی خود را که سراسر هجرت و جستجو برای کشف حقیقت است، روایت میکند که چگونه از دهکده جی تا مدینه آمده است.
به مناسبت 27 رجب روز مبارک بعثت پیامبر اسلام بخشی از این کتاب را در ادامه میخوانید:
جوانی از دهکده جی
«یک روز پدرم به دلیل کارهای ساختمانی که در دهکده داشت، نتوانست به مزرعه برود و از من خواست به جای او برای سرکشی به مزرعه بروم و دستوراتی نیز به من میداد و ضمناً گفت: مبادا در جایی بمانی و بازنیایی که دوری تو برای من ناگوارتر از نابودی مزرعه است و خواب را از من خواهی گرفت و فکر مرا به خود مشغول خواهی داشت.
من به طرف مزرعه به راه افتادم در مسیرم گذرم به کلیسایی افتاد؛ صدای کسانی که در کلیسا مشغول نیایش بودند، توجه مرا به خود جلب کرد. تا آن روز من اطلاع چندانی از وضع مردم نداشتم و از وجود کلیسا و آیین مسیح بیخبر بودم. آوای دستهجمعی نیایشگران در کلیسا مرا به سوی خود کشید. به طرف کلیسا حرکت کردم و وارد کلیسا شدم و به شدت مجذوب نیایش و عبادت آنها شدم. پیش خود فکر کردم دین آنها بهتر از دین ماست. آن روز تا غروب در کلیسا در کنار مسیحیان ماندم و به مزرعه نرفتم. من از مسیحیان درباره این دین و ریشه آن و نحوه پیدایش آن سوال کردم و پاسخ شنیدم اصل این دین از شام است.
شبهنگام بود که به خانه برگشتم؛ پدرم مضطرب شده بود و به دنبال من میگشت. مرا که دید گفت: کجا بودی؟ مگر با تو شرط نکرده بودم که به مزرعه بروی و زود برگردی؟
من تمام داستان را برای او بازگو کردم و گفتم پدر به خدا سوگند دین آنها بهتر از دین ماست.
پدرم که از تنزل عقیده من نسبت به آیین زرتشت بیمناک شده بود، مرا در خانه زندانی کرد. ولی من برای برادران مسیحیام پیغام فرستادم که من مسیحی شدهام و میخواهم درباره سرچشمه این دین تحقیق کنم. هرگاه بنا شد کاروان از اینجا به سوی شام حرکت کند، مرا خبر کنید. من برای کشف حقیقت آماده هر نوع فداکاری بودم. پیام عیسی تا اعماق جان من نفوذ کرده بود.
روزی همکیشان مسیحیام خبر دادند که کاروان از تجار مسیحی به اصفهان آمدهاند. خبر امیدبخشی بود. از همکیشانم خواستم روز بازگشت کاروان را به من اطلاع دهند. حالا خودم را برای یک حسرت بزرگ آماده کرده بودم. آماده بودم در راه رسیدن به حقیقت از همه چیز بگذرم. این هجرت مقدمه هجرتهای دیگر من بود.
سرانجام روز موعود فرا رسید و من با کوششهای فراوان از خانه گریختم و همراه با کاروان تجار مسیحی به سوی شام حرکت کردم. در شام در جستجوی بزرگترین و دانشمندترین عالم مسیحی بودم تا در مکتبش درس دین بیاموزم و در خدمتش سیر و سلوک کنم. مرا به کشیش بزرگ کلیسا معرفی کردند.
پیش او رفتم و صادقانه و صمیمانه عشق و اشتیاقم را به آیین مسیح را به اطلاع او رساندم و گفتم میل دارم در این کلیسا پیش تو بمانم و خدمت تو را انجام دهم و از تو درس دین بیاموزم و با تو نماز بگذارم.
کشیش پذیرفت و یکی از خدمتگزاران کلیسا شدم. پس از چندی فهمیدم که این مرد دین به دنیا فروخته و عبادت برای ریا میکند نه برای خدا. او مردم را به دادن صدقات و خیرات تشویق میکرد و دزدانه اموال صدقات را تصاحب مینمود. اعمال او نفرتانگیز بود.
من این رفتار زشت را میدیدم و رنج میبردنم. سرانجام هنگام مرگش فرا رسید و مردم برای تکریم جنازه او جمع شدند. من آنها را به محل کنز صدقات راهنمایی کردم تا بدانند دین به دنیا فروشندگان چگونه ایمان مردم را دستمایه سودای خود میکنند.
مردم آنچنان نفرت پیدا کردند که جسدش را سنگسار کردند و مرد دیگری را به جای او به کار رهبری کلیسا گماردند. اما من همچنان در خدمت کلیسا و کشیش جدید بودم. این کشیش جدید مردی پارسا و پرهیزگار بود. او برای خدا خالصانه نیایش میکرد و شب و روزش صرف عبادت و خدمت میشد. من به او عشق می ورزیدم و از جام اخلاص او مینوشیدم و با او زندگی می کردم. هنگام مرگ این کشیس پارسا نیز فرا رسید در آخرین لحظات عمرش به او گفتم:
سالیان درازی است که در خدمت توام. آنچنان به تو علاقهمندم که تاکنون کسی و یا چیزی را چنین دوست نداشتم. تو امروز در حالت رحلت از این جهان مرا به کی میسپاری؟
او گفت: مردم عوض شدهاند؛ من کسی را سراغ ندارم که به تکلیف الهیاش عمل کند، جز مردی در موصل.
سفارش کرد که به او ملحق شوم پس از مرگ این دوست مومن و برادر مسیحیام به سوی موصل حرکت کردم و مدتی نیز در خدمت کشیش مومن و فرهیخته موصل زیستم. او را مردی درستکار و خداپرستی یافتم و به او مهر ورزیدم. پس از چندی کشیش موصل مریض شد و در آخرین لحظات عمر خود گفت: به نصیبین برو، در نصیبین کشیشی است که میتواند تو را به حقیقت رهنمون باشد. داستان زندگیام در نصیبین مانند حکایت عمرم در موصل بود.
کشیش پرهیزگار نصیبین نیز هنگام وفات را به کشیش در عموریه معرفی کرد. به آنجا رفتم و داستان زندگی خود را برای کشیش عموریه شرح دادم و به مصاحبت او در آمدم در شهر عموریه به تجارت پرداختم و در کلیسا به عبادت. کشیش عموریه هنگام وفاتش به من گفت کسی را نمیشناسم که تو را برای کسب فیض و به او معرفی کنم، ولی زمان بعثت پیغمبر آخرالزمان نزدیک شده است او به آیین ابراهیم از میان اعراب مبعوث میشود. کشیش عموریه پارهای از علائم ظهور او را برای من بازگو کرد.
پس از مرگ کشیش عموربه، که هرچه داشتم فروختم و با کاروانی از تجار عرب از قبیله کلب عازم شبه جزیره عربستان شدم. آنها مرا در وادیالقرا ستمکارانه به نام برده به غلامی فروختند و یک یهودی از بنی قریظه مرا خرید و به مدینه آورد. وقتی که وارد مدینه شدم، احساس کردم به همان شهری رسیدهام که دوستان مسیحیام نشانههای آن را به من داده بودند. در مدینه در انتظار ظهور پیامبر آخرالزمان ماندم و در مقام برده برای آن مرد یهودی کار می کردم.
روزی در نخلستان بر فراز نخل، در حال اصلاح درخت نخل، شاهد گفتگوی این مرد یهودی و پسرعمویش بودم. پسرعمویش میگفت خدا اهل مدینه را بکشد که دور مردی جمع شدهاند و میگویند پیغمبر خداست با شنیدن این سخنان ناگهان لرزه به اندامم افتاد، احساس می کردم سالها هجرت و غربت و آوارگی ثمره شیرینی برای من داشته است. قلبم میتپید. از درخت فرود آمدم از پسرعموی اربابم پرسیدم: چه گفتی؟
اربابم که اشتیاق مرا به این خبر دید، خشمگین پیش آمد و سیلی محکمی به صورتم نواخت.
این اولین شکنجهای بود که سلمان به خاطر ایمانش میشد.»
انتهای پیام/ 161