گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: حُر بودن به همین سادگیها نیست، اینکه خیال کنیم همه عمر را به غفلت و بیتوجهی بگذرانیم و لحظه آخر توبه کنیم. نه، نمیشود، بدون توبه در یک لحظه اتفاق نمیافتد، هیچ برداشتی بدون کاشت ممکن نیست، که اگر ممکن بود هزار هزار بر پسر فاطمه شمشیر نمیکشیدند. از بین آن همه فقط یکی حُر میشود، روز اول آب بر امام میبندد و روز آخر خون برایش میدهد. روز اول فرمانده سپاه اهریمن باشد و روز آخر سرباز جبهه حق. حُر در قلبش بذرهایی کاشته بود، سرِبزنگاه به دادش رسید. میگویند یکی از این بذرها محبت و ارادت به دختر نبی بوده است. حُر فقط یک شخص در عمق هزارساله تاریخ نیست، یک معناست، یک مفهوم است، آن زمان در قامت «حُربن ریاحی»، دیروز در هیبت «شاهرخ ضرغام» و امروز در کالبد «مجید قربانخانی».
برای مجید، آن مرام و معرفتها، لوطیگریها، تبسمها و خوشخلقیها، کمکهای وقت و بیوقت به خلق خدا، هیئتهای محرم و سینهزنیها همه بذرهایی بودند که آرام و بیوقفه در قلبش افشانده میشد، که البته هنوز سر از خاک بیرون نزده بودند، تا آن روز که دعوت شد به حضور در پیشگاه سیدالشهدا (ع)، که نور هدایت بیواسطه بر قلبش تابید و اشکهای خالصانهاش آن بذرهای نهفته را رویاند، و مراقبههایی که پس از آن انجام داد، تا در نهایت به ثمر نشست. ثمری گرانبها که هرکسی لیاقت دریافتش را ندارد. حالا مجید قربانخانی، پسر بامعرفت محله یافتآباد بعد از سه سال دوری از وطن، بعد از آن همه اشکهایی که مادرش ریخته و موهایی که پدرش سفید کرده، برگشته تا تلنگری باشد برای ما. تا دستانمان را بگیرد و از این پیلههای مزاحمی که خودمان را در آنها زندانی کردهایم، رها کند. آمده است تا دوباره امیدوارمان کند، سیاهی قلبهایمان را بشوید و اشکهایمان را زلال کند. تا بگوید درها به رویمان بسته نیست و رحمت خدا همیشه گسترده و جاری است.
شهید مدافع حرم مجید قربانخانی، متولد مرداد ماه ۱۳۶۹ در محله یافت آباد تهران بود که در تاریخ ۲۱ دی ماه سال ۱۳۹۴ در خان طومان سوریه به شهادت رسید. پیکر این شهید تاکنون مفقودالاثر بوده و به تازگی تفحص شده و پس از گذشت بیش از سه سال به وطن بازگشته است.
در ادامه بخشهایی از کتاب «مجید بربری» که زندگینامه این شهید بزرگوار را روایت میکند، میخوانید:
یک روز داخل اتاق تنها بودم، دیدم در زدند، همانطور که سرم پایین بود و مینوشتم، گفتم، «بفرمایید.» صدای مجید بود که سر من را از روی برگهها بالا آورد و به سمت خود جلب کرد. برعکس همیشه مؤدب ایستاده بود. گفت، «سلام حاجی، یه کاری داشتم.» با اخم و اوقات تلخی گفتم، «سلام بفرما.» گفت، «من میخواهم بیایم زیر پرچم شما، بسیجی بشوم.» در دلم بهش خندیدم، گفتم، «خدایا این را دیگر چه کارش کنم.» او ادامه داد، «حاجی، من اربعین سال ۱۳۹۳ پیاده رفتم کربلا و توبه کردم، از امام حسین (ع) خواستم دستم را بگیرد تا دور خلاف را خط بکشم.» من باورم نشد، حتی به بقیه دوستان هم گفتم، «این را خیلی جدی نگیرید، به خاطر اینکه قهوهخانهاش را نبندیم، میخواهد کارت بسیج بگیرد.»
حاج مسعود به خوبی میفهمید مجید آن مجید یک سال پیش نیست. کتانیهای گران قیمت و تیشرتهای رنگارنگ و شلوارهای لی، تیپ مجید از بچگی تا همین چند ماه پیش بود، اما حالا یک پیراهن و شلوار ساده پوشیده بود. جنگ و دعواهای هرروزه یا روزی چند مرتبه تعطیل، مهمانیهای آنچنانی و رفت و آمدهای بیش از حدش تمام شده بود. حاج مسعود دستی به ریشش کشید. نگاهی به ریش مجید انداخت. اولین مرتبه بود در طول این سالها، که مجید را با ریش میدید. همیشه یک مثلث کوچک زیر لبش، روی چانهاش میگذاشت. دیگر مجید یک سال پیش نبود که جواب شوخیهای دوستانش را بدهد. هرکس حتی یک کلمه به مجید میگفت، بدون جواب از او رد نمیشد. جواب یک کلمه را حتما با دو تا کلمه میداد و بعد هم میزد زیر خنده. حرف درشت را با درشتتر جواب میداد و بیناراحتی رد میشد. اما این اواخر دیگر جواب نمیداد. فقط یک خنده زورکی روی لب و حرف را بی جواب میگذاشت. آنقدر جواب نداد تا دوستانش هم دیگر شوخی نکردند.
وقتی خبر شهادتش در قهوهخانه پخش شد، حاج مسعود تا چند دقیقه بی حرکت ایستاد. یاد آخرین روزی که مجید را دیده بود، افتاد. انگار باورش نمیشد که مجید نباشد. هیچ کسی باور شهادت مجید را نداشت، اما حاج مسعود باور شهادتش را داشت. میدانست که مجید روزهای آخر با مجیدی که یک عمر میشناخت، فرقی اساسی داشت. هرکسی به غیر از حاج مسعود وقتی خبر را میشنید، میگفت، «مثل همیشه دارد شوخی میکند، همین فرداست که برگردد.»
انتهای پیام/ ۷۱۱