به گزارش خبرنگار دفاعپرس از خرم آباد، شهید «داوود علی پناه» خاطرات خود را از دوران حضورش در جبهه با زبانی ساده و صمیمی نوشته است و این مطالب سالها پس از شهادت وی توسط دوستان و همرزمانش گردآوری و به همت اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس لرستان چاپ شده است.
در بخشی از این دست نوشته ها آمده است:
شب فرا رسید و دوباره حرکت کردی،م در حال حرکت بودیم که جعبه های مهمات زیادی را آوردند و هر کس به اندازه توانائيش فشنگ و نارنجک و نارنجک تفنگی حمل می نمود.
فراموش کردم که ما نیز اسلحه برنوی خود را تحویل داده بودیم و اسلحه ژ-۳ گرفته بودیم. خلاصه حرکت کردیم. همچنان باران می بارید. آنقدر حركت کردیم که امکان برگشتن را نمی دادیم. نزدیکهای صبح بود که صدای سگها بگوش می رسید، معلوم شد که از کنار دهکده ای عبور میکنیم که مردم آن دیار نیز فرار کرده بودند. به زیر کوهی رفتیم که تپه ای در مقابل آن بود و دهكده در قسمت چپ آن قرار داشت و قله کوه بلندی در روبروی ما بود که عراقیهای آمریکایی صفت آنجا را اشغال کرده بودند. خود را مخفی کردیم و معلوم شد که ما به پشت نیروهای دشمن آمده ایم و می خواستیم دیده بانی دشمن را تسخیر کنیم و از آن طرف نیز یعنی از تنگه «حاجيان» هم حمله کنند البته ما نیز اکنون در تنگه «کورک» قرار داشتیم یعنی در پشت تنگه «حاجیان» و حالا اگر قرار بود که حمله کنیم می بایست که همان ساعت اول بامداد حمله می کردیم ولی دستور حمله داده نشد.
وقتی که هوا کاملا روشن شد دستور دادند که به جلو برویم. داشتیم از قله کوه به بالا می رفتیم که فرمانده ما که یک درجه دار ارتش بود دو نفر داوطلب خواست. به عنوان دیده ور من نیز داوطلب شدم. بنابراین همراه فرمانده و یک نفر بومی براه افتادیم روی قله رسیدیم وقتی پائین را نگاه کردیم گویا عراقیها فهمیده وبا آرایش منظم داشتند به طرف بالا می آمدند. فرمانده ما فوراً به آنها که عقب تر از ما می آمدند دستور عقب نشینی داد و گفت که به پناهگاه قبلی که دیشب آمده بودیم بروند.
از او خواستم که اجازه بدهد که جلوی عراقیها را بگیریم تا برادران به بالا برسند ولی قبول نکرد. بناچار به طرف پائین سرازير شديم با سرعت هر چه تمامتر به پائین میدویدیم که البته من چند قدمی جلوتر می دویدم که ناگهان صدای رگبارها بگوشمان رسید. آنها برروی قله رسیده بودند. به خواست خدا گلولهها بر ما اصابت نمی کرد و ما نیز به پناهگاه نزد برادران رفتیم. در این موقع خمپاره ها و توپخانه و کاتیوشای دشمن ما را زیر آتش گرفت و تانکهای خودمان هم که آنها را می دیدیم ما را زیر آتش مستقیم گرفتن به خیال اینکه عراقی هستیم تا با بیسیم آنها را متوجه ساختن چهار تن از بچه ها زخمی شدند که سه تن آنها سطحی بود ولی یک نفر دیگر حالش بسیار خراب بود و ترکش بسرش اصابت کرده بود.
حالا هیچ راهی نداشتیم. دشت وسیعی در پشت سرمان بود که اگه می خواستیم برگردیم آتش آن توپخانه ما را فرا می گرفت بناچار آنجا ماندیم و نگهبانی میدادیم که قصد حمله نداشته باشند بعضی از سربازان با هم صحبت میکردند که راستی اگر اسیر شویم ما را می کشتند یا نه. با خشونت به آنها می گفتم که توكل بر خدا داشته باشید قدری تحمل سختی را داشته باشید. در این هنگام یک موشک تاو بسوی یکی از تانکهای ما شلیک کردند که بطور عجیبی از بالای سرما رد شد و بعد پیچید و پشت یک تپه رفت.
تانک آنجا بود ولی کاری نتوانست بکند در این موقع کهکشان جالبی آسمان را فرا گرفته بود. پرندگانی بودند که به هر طرف میپریدند. چند تا مرغ و خروس و بوقلمون در دهکده بود که صدای خروسها بگوش می رسد در این ایام یک نفربر بسوی ما میآمد که مجروحین را با خود حمل کند.
کار مشکلی بود ما نیز مجروح را قدری بجلو بردیم و در میان گودالی گذاشتیم و برگشتیم و بعد نفربر جلو آمد و آن را سوار کرد که ناگهان حدود ۳۸ تا گلوله کاتیوشا نفربر را در بر گرفت و بر اثر برخورد این گلوله های کاتیوشا گرد خاک عجیبی به هوا بلند شد بطوری که نفربر معلوم نبود. ما منتظر بودیم که هر لحظه آتش بگیرد ولی به قدرت خداوند نفربر از میان گرد و غبار بیرون آمد و با سرعت حرکت کرد و از یک سو یعنی از طرفی که قبلا بودیم بچه ها به عراقیها تیراندازی کردند دوباره شب شد که در این موقع بیشتر بچه ها مریض شده بودند و تب و لرز عجیبی گرفته بودند خودم وقتی بلند میشدم از سوز سرما پاهایم می لرزید بعضی ها تاب حرکت را نداشتند و دندانهایشان بهم می خورد با بیسیم به عقب تماس گرفتند که بچه ها در بد وضعی قرار گرفتن آنها جوابی نداشتن جز اینکه مقاومت کنید با نیروی کمکی برسد آن شب را تا صبح دوساعت به دوساعت نگهبانی دادیم.
باران شدیدی می بارید باز هم صبح شد ما همانطور تیمم میکردیم و همانطور نماز می خواندیم شب چهارم فرا رسید که به ما ۱۰ نفر بسیجی اجازه داده شد که بر گردیم. ولی چطور حرکت کردیم دشمن بزدل هر لحظه یک منور به آسمان می فرستاد و تمامی دشت پهناور را روشن می کرد و ما نیز موضع خود را مد نظر قراردادیم و میانبرزدیم.
عراقی ها شروع به تیراندازی کردند و ما ۱۰ نفر میدویدیم تا این چند ساعت حرکت یکی از برادران که بچه گرگان بود روی زمین کشید و گفت: من نمیتوانم راه بیام. بعضی از برادران میگفتن ولش کن بیا بریم بسیار منقلب شده بود. گفتم: پاشو برادر من کوله پشتی ات را حمل می کنم تا بارت سبک شود. کوله پشتی او حدود ۲۵۰ فشنگ امسی داشت بلند شد و حرکت کردیم که خود بخود به دو دسته پنج نفره تقسیم شده بودیم و ما پنج نفر راه می رفتیم که یکی از برادران به نام «عظیم یوسفوند» که معلم بود و از اهالي «الشتر» بود چون تعداد زیادی فشنگ ونارنجک با خود همراه داشت از ما عقب افتاد. به برادران گفتم که صبر کنید تا اوهم برسد ولی آنها رفتند ومن نیز «عظیم» را پیدا کردم چون من و «عظیم» خیلی با هم صمیمی شده بودیم آنقدر احساس مسئولیت می کردم که حاضر نبودم فشنگهای اضافی را زمین بگذارم. به ناچار اسلحه ا ورا هم بر دوشم انداختم و گفتم: راه بیا برادر هر گاه به زمین می نشستیم تا استراحت کنیم، بلافاصله در زیر آن باران شدید می خواستیم بخواب فرورویم بخدا قسم که هرگز نخواهم توانست که به اندازه یک صدم از سختی آن شب را برروی کاغذ بیاورم. در آن شب حتی برداشتن یک قدم به جلو برایمان دشوار بود اگر هوا روشن می شد و ما به مقصد نمی رسیدیم خدا می دانست که سرنوشتمان به کجا می رسید همین طور راه می رفتیم که به یک جاده رسیدیم حالت آماده باش گرفتیم و پیش رفتیم که برسر چاه آبی رسیدیم که فهمیدم اینجا پایگاه خودمان است قدری نشستیم و آرام آرام به دهکده وارد شدیم و به یکی از خانه ها رفتیم که همیشه آنجا بودیم و بعد از آن خوابیدیم تا ظهر.
انتهای پیام/