جانباز «رستمی‌فر» در گفت‌وگو با دفاع‌پرس:

پس از آزادی با پای مصنوعی به جبهه برگشتم/ دغدغه دفاع از کشور من را تا سوریه کشاند

یک جانباز دوران دفاع مقدس گفت: با التماس و خواهش بالاخره سال ۶۴ برگه اعزام گرفتم. مسئول ثبت نام گفت که روز اعزام با عصا نیایی. من هم با پای مصنوعی با دیگر نیرو‌ها به دو کوهه اعزام شدم. فرمانده گروهان در ابتدای ورود نیرو‌ها به دو کوهه گفت: «بچه‌های مجروح از صف خارج شوند.»
کد خبر: ۳۴۵۹۴۴
تاریخ انتشار: ۲۲ ارديبهشت ۱۳۹۸ - ۰۰:۴۰ - 12May 2019

گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس– مونا معصومی؛ ۲ سال از دوران اسارتش گذشت. وقتی او را از دیگر اسرا جدا کردند، گمان می‌کرد که برای اعدام یا تیربار می‌رود. هنگامی که در فرودگاه کویت، هواپیمای ایرانی را دید، نور امید در دلش روشن شد. پس از بازگشت، درسش را ادامه داد اما خودش در مدرسه و  دلش در جبهه بود. درس را رها کرد و با پای مصنوعی، این بار در قالب گروه ویژه تخریب و امداد به جبهه رفت.

در بخش نخست، دوم و سوم گفت‌وگوی خبرنگار ما با جانباز «محمد رستمی‌فر» به فعالیت‌های انقلابی تا نحوه اسارت و حضور در اردوگاه‌های بعثی پرداختیم. در بخش پایانی این گفت‌وگو به دوران پس از اسارت این جانباز رشید پرداختیم که در ادامه می‌خوانید:

پس از آزادی با پای مصنوعی به جبهه برگشتم/ دغدغه دفاع از کشور من را تا سوریه کشاند

گمان می‌کردم برای اعدام می‌روم

اوایل سال ۶۳؛ نیرو‌های بعثی وارد اردوگاه شدند. از آسایشگاه ما نام من و یکی دیگر از اسرا را خواندند. از آنجایی که مسئول دعا و قرآن بودم، گمان می‌کردم که موضوع لو رفته است و می‌خواهند من را برای اعدام ببرند. به همین خاطر با دیگر اسرا خداحافظی کردم و به راه افتادم. از دیگر آسایشگاه‌ها هم چند نفر را انتخاب کردند. از آنجایی که آن‌ها نیز افراد موجهی بودند، احتمال اینکه ما را برای تیرباران می‌برند، بیشتر شد.

حدود ۳۰ نفر شدیم. ما را سوار اتوبوس کردند و در تاریکی به سمت فرودگاه رفتیم. این بار تصور کردم که رژیم بعث می‌خواهد ما را از هواپیما یا هلی‌کوپتر به دریا پرتاب کند. پیش از ما حدود ۹۰ نفر در هواپیما سوار شده بودند. این افراد مردم عادی بودند که به عنوان اسرای جنگی به اسارت دشمن درآمده بودند. تا زمانی که هواپیما در فرودگاه کویت به زمین بنشیند، همچنان گمان می‌کردم که قرار است تا چند ساعت دیگر کشته شویم. در فرودگاه کویت، وقتی هواپیما‌ی جمهوری اسلامی را دیدم، با خبر شدم که آزاد شده‌ایم.

پس از این که به تهران آمدیم، تا سه روز در بیمارستان نجمیه قرنطینه بودیم. یک روز بعد از آزادی، اسامی ما در روزنامه منتشر شد. خانواده‌های ما از این طریق مطلع شدند که آزاد شده‌ایم.

طی نامه‌هایی که با خانواده‌ام در دوران اسارت رد و بدل می‌کردیم، گفته بودم که پایم مجروح شده و بهبود یافته است. زمانی که مادرم به بیمارستان آمد و من را با یک پا در حال نماز خواندن دید، گریه کرد و ناراحت شد. پس از آزادی مدتی به دید و بازدید گذشت. یک پای مصنوعی هم تهیه کردم. آن زمان من ۱۶ سال داشتم. درس خواندن را آغاز کنم. در مدرسه ثبت نام کردم، اما دلم در جبهه بود.

پس از آزادی با پای مصنوعی به جبهه برگشتم/ دغدغه دفاع از کشور من را تا سوریه کشاند

با پای مصنوعی به جبهه برگشتم

برای اعزام به پایگاه مالک اشتر رفتم. با التماس و خواهش بالاخره سال ۶۴ برگه اعزام گرفتم. مسئول ثبت نام گفت که روز اعزام با عصا نیا. من هم با پای مصنوعی با دیگر نیرو‌ها به دو کوهه اعزام شدم. فرمانده گردان ما «نصرت اکبری» بود. در ابتدای ورود نیرو‌ها به دو کوهه گفت: «بچه‌های مجروح از صف خارج شوند.» من و تعدادی دیگر از صف خارج شدیم. وی ادامه داد: «اگر می‌خواهید به تدارکات گردان بروید، در غیر این صورت برگردید.» من پذیرفتم که به تدارکات بروم. آقای قنبری مسئول تدارکات گردان بود. در روز نخست به من سه گونی قند داد و گفت که آن‌ها را خرد کن. آن روز تمام قند‌ها را شکستم. تا سه روز هیچ کس متوجه نشد که من یک پا ندارم.

وقتی فرمانده گردان متوجه شد که من یک پا ندارم، می‌خواست من را برگرداند که مسئول تدارکات از وی خواهش کرد که بمانم. با وساطت مسئول تدارکات، من ماندم و تا آخر جنگ هم ماندگار شدم.

نداشتن یک پا برای من توجیه نشد که از صحنه کنار بکشم. این مجروحیت باعث پویایی و زنده ماندن من شد. من پا به پای بچه‌ها، صبحگاه، پیاده روی شبانه، خشم شب و ... شرکت می‌کردم. به فرمانده گروهان ثابت کردم که می‌توانم در عملیات‌ها شرکت کنم. قبل از هر عملیات اعلام می‌کردند که پیرمرد‌ها و مجروحان از صف خارج شوند. من تنها مجروحی بودم که شب عملیات در خط اول حضور داشتم.

۱۶ ماه بر اثر جراحت در بیمارستان بستری بودم

در تمام آموزش‌ها اعم از تخریب، غواصی، سکان‌داری و ... شرکت کردم. از این رو نیروی آزاد گردان بودم. اغلب مواقع به عنوان امدادگر و تخریب‌چی در عملیات‌ها حضور می‌یافتم. یک دسته ویژه در تخریب بود که اگر در عملیاتی فرصت پاکسازی معابر نبود تا این گروه بر روی میدان مین غلت بزنند، گاهی نامم را در این گروه می‌نوشتم.

قانون صلیب سرخ این است که اگر یک نفر در جنگ ۲ بار اسیر شود، حکمش اعدام است. احتمال می‌دادم که دوباره اسیر شوم، چند بار در محاصره افتادم، اما رزمندگان محاصره را شکستند.

عملیات بیت المقدس ۲ نخستین عملیاتی بود که پس از آزادی‌ام از بند رژیم بعث، حضور یافتم. این عملیات سال ۶۶ انجام شد. سرما در این عملیات به حدی بود که چند نفر از نیرو‌ها به خاطر یخ‌زدگی شهید شدند. تا مدتی هر زمان اسم این عملیات می‌آمد، من بدنم می‌لرزید.

پس از آن در عملیات‌های والفجر ۸ و کربلای ۵ شرکت کردم. در عملیات کربلای ۵ شیمیایی شدم. در روز‌های آخر این عملیات هم تانک دشمن گرای ما را گرفت و شلیک کرد. بر اثر اصابت گلوله تانک به کنارم، از ناحیه کمر، پهلو و شکم مجروح شدم. این مجروحیت باعث شد که ۱۶ ماه در بیمارستان بستری شوم. بر اثر این مجروحیت، یک مقدار از روده‌هایم را بریدند. شکمم شش ماه باز بود. ریه‌ام مشکل پیدا کرد. طحالم را هم درآوردند. با این شرایط، پس از بهبودی مجدد به جبهه برگشتم و تا ۴۵ روز پس از قبول قطع‌نامه در منطقه ماندم.

مراسم خاکسپاری برادرم لباس سفید پوشیدم

احمد برادر کوچکم، متولد ۱۳۴۸ و فرزند سوم خانواده بود. احمد، پسر عمه و پسر عمویم با من به جبهه آمدند. پسر عمه و برادرم در عملیات بیت المقدس هفت، شهید شدند. زمانی که احمد در جبهه بود، من در بیمارستان بستری بودم. خودم را برای اعزام آماده می‌کردم که دوستانم خبر دادند که برادرت شهید شده است. تا آوردن پیکر احمد به خانواده‌ام خبر ندادم. روزی که پیکرش به معراج الشهدا آمد، همسایه‌ها و اقوام آمدند و خبر شهادت احمد را به پدر و مادرم دادند. احمد در ۲۳ خرداد ۶۷ شهید و ۲۷ خرداد، در قطعه ۴۰ به خاک سپرده شد. من در مراسم خاکسپاری احمد لباس سفید پوشیدم. برخی از این امر ناراحت شده و کنایه‌ می‌زدند.  

پس از آزادی با پای مصنوعی به جبهه برگشتم/ دغدغه دفاع از کشور من را تا سوریه کشاند

دغدغه‌ام من را به سوریه کشاند

پس از جنگ ازدواج کردم و حاصل این ازدواج سه فرزند است. همچنین درس خواندم و دیپلم گرفتم و وارد دانشگاه شدم. در حال حاضر دانشجوی دکتری هستم.

دغدغه‌ام در زمان جنگ دفاع از کشور بود و امروز هم با همین دغدغه راهی سوریه شدم. سال ۹۴ برای نخستین بار به سوریه رفتم.

سرکردگان داعش سال ۹۳ اعلام کردند که با زنان ایران کاری می‌کنیم که شیون و زاری‌شان به آسمان هفتم برسد. زمانی که روستایی در شهر حلب پس از چهار سال آزاد شد. زنان این روستا از نیروهای داعش بچه داشتند و یا باردار بودند. از رسانه‌ها گلایه‌مندم که چرا نقشه‌هایی که دشمن برای ما کشیده‌ بود را برای مردم تبیین نکردند. این بلا را دشمن می‌خواست بر سر نوامیس ما بیاورند. غیرت رزمندگان ایران، عراق، افغان و پاکستان اجازه نداد، که نقشه‌های دشمن اجرا شود. هیچ کدام از این رزمندگان به خاطر پول یا برای اسد با داعش مبارزه نکردند.

مدافع حرمی که با دست فروشی زندگی می‌کرد

داعش چهار سال پیش به نیروهای عادیش بر حسب پول رایج ما، ماهانه ۴۰ میلیون و به فرماندهان ماهانه ۶۰ تا ۸۰ میلیون حقوق می‌داد. منافقین برای اینکه روحیه نیرو‌ها را تضعیف کنند، شایعه کردند که این مدافعان حرم برای پول به سوریه می‌روند. روزی یک نفر از من پرسید که چقدر حقوق می‌گیری. گفتم من با زن و سه فرزند، ماهانه یک میلیون و ۹۰۰ هزار تومان حقوق می‌گیرم. او باور نمی‌کرد و می‌گفت: فکر می‌کردم که حداقل ۱۰ میلیون تومان حقوق می‌گیرید.

ما در میان رزمندگان، فردی را داشتیم که همسرش برای مخارج زندگی در مترو دست‌فروشی می‌کرد و یا رزمنده دیگری داشتیم که قرارداد خانه‌اش تمام شده بود، اما در سوریه ماند. باید اذعان داشت که قرآن و اسلام خواهد ماند و ما امروز در حال امتحان الهی هستیم.

در مواقع بیکاری رزمندگان بر اساس گروه‌بندی فعالیت‌های فرهنگی، جهادی و پزشکی انجام می‌دهند. ما در قسمت وهابی‌نشین فعالیت می‌کردیم. آن‌جا بشکه جوش می‌زدیم و به روستاها آبرسانی می‌کردیم. مردم روستا می‌گفتند ما فکر می‌کردیم که ایرانی‌ها خشن و متجاوز هستند. دیدگاه‌شان نسبت به ایرانی‌ها تغییر کرد.

با جمعی از رزمندگان پس از زلزله کرمانشاه برای کمک به مردم این شهر رفتیم. در نوروز سال جاری هم پس از وقوع سیل با گروهی از دوستان دوران دفاع مقدس و مدافعان حرم به کمک سیل‌زدگان رفتیم.  

انتهای پیام/ 131

نظر شما
پربیننده ها