حمید داوودآبادی:

بوی «سیر» آمد ولی شیمیایی نشدیم

هنوز در حال و هوای خودم بودم که یکی از بچه‌ها فریاد زد «گاز، گاز» و در پی آن، همه از خواب پریدند. ماسک‌ها را به صورت زدیم و برای این که خفه نشویم، به طرف دهانه پل هجوم بردیم. وحشت خفقان، سراپایم را گرفته بود.
کد خبر: ۳۵۱۵۸۹
تاریخ انتشار: ۰۴ تير ۱۳۹۸ - ۱۱:۰۱ - 25June 2019

گروه حماسه و جهاد دفاع‌پرس: رزمندگان در دوران دفاع مقدس خاطرات تلخ و شیرین زیادی در سینه دارند؛ خاطراتی که همچون گنج در سینه هر یک از رزمندگان نهفته است. «حمید داوودآبادی» نویسنده و رزمنده دوران دفاع مقدس تا به امروز چندین جلد کتاب از عملیات‌ها و خاطرات رزمندگان به رشته قلم درآورده است. او در صفحه اینستاگرام خود برخی از این خاطرات را نشر می‌دهد. در ادامه، خاطره وی از عملیات والفجر ۸ در فاو را می‌خوانید:

در بحبوحه عملیات، در جاده فاو –‌ام القصر مستقر بودیم. آسمان که از صبح دلش پر بود و گرفته، شروع کرد به باریدن. کم کم دانه‌های درشت باران باعث شد از زیر پتویی که داخل چاله روی خودمان کشیده بودیم، خارج شده و به زیر پلی که بر روی جاده قرار داشت، برویم و با وجود اینکه که جا نبود، به هر صورت خودمان را جا بدهیم.

بوی «سیر» آمد ولی شیمیایی نشدیم

طول پل حدود ۲۵ متر، عرض آن ۲ متر و ارتفاع سقف آن ۱/۳۰ سانتی‌متر بود. به جرات می‌توانم بگویم که بیش‌تر از صد نفر زیر آن پل به استراحت مشغول بودند و انتظار زمان حرکت را می‌کشیدند.

در زیر پل اصلا متوجه تاریک شدن هوا نشدیم. تنها ۲ فانوس نور آن جا را تامین می‌کرد. از کثرت نیرو در زیر پل، جای راحتی برای خواب یافت نمی‌شد؛ به طوری که من سرم را روی شکم یوسف گذاشته بودم.

نیمه‌های شب، بین خواب و بیداری بودم. صدای خمپاره و کاتیوشا و از همه مهم‌تر لرزش زمین بر اثر حرکت تانک‌ها و نفربر‌ها از روی پل، مانع خواب می‌شد و فقط می‌شد هر چند دقیقه چرتی زد. ناگهان احساس کردم بوی «سیر» می‌آید. فکر کردم این هم بخشی از خوابی است که دارم می‌بینم. آن چه را در خواب می‌دیدم، جست‌وجو کردم؛ سیر در آن وجود نداشت. چشمانم را باز کردم. همه داشتند چرت می‌زدند. خوب بو کردم. درست بود بوی سیر. وحشت وجودم را گرفت. یک آن در ذهنم مرور کردم که بوی سیر یعنی بوی «گاز». هنوز در حال و هوای خودم بودم که یکی از بچه‌ها فریاد زد «گاز، گاز» و در پی آن، همه از خواب پریدند. ماسک‌ها را به صورت زدیم و برای این که خفه نشویم، به طرف دهانه پل هجوم بردیم. وحشت خفقان، سراپایم را گرفته بود. ازدحام جمعیت در دهانه کوچک پل، هراسم را از خفه شدن در این جا بیشتر کرد. هنوز از زیر پل خارج نشده بودیم که چند تایی از بچه‌های جهاد سازندگی گیلان که آنجا بودند، زدند زیر خنده و یکی از آن‌ها با لهجه گیلکی گفت: نترسید... گاز نِی‌یه ... ما داریم کالباس می‌خوریم. بوی سیر برای کالباسه!

نگاه که انداختم، دیدم لای تکه‌های نان، مقداری کالباس گذاشته‌اند و دارند با میل و اشتهای خاص، نوش جان می‌کنند. در حالی که به هم‌دیگرمی‌خندیدیم، به جای‌مان برگشتیم.

انتهای پیام/ 131

نظر شما
پربیننده ها