گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: ۱۳ ساله بودم که به همراه خانوادهام در یک مهمانی خانوادگی شرکت کردیم. برگزار کننده مهمانی من را برای پسرش پسندید. بعدها یک مراسم دیگری هم گرفتند تا من را به پسرشان نشان دهند. ما از این موضوع بی اطلاع بودیم و بعدها مادرهمسرم گفت که ما مهمانی دوم را به خاطر تو برگزار کردیم. در مهمانی پسرشان من را دید و پسندید. پس از مهمانی من را از پدر و مادرم خواستگاری کردند. پدر مخالفت کرد و گفت که خدیجه ۱۳ سالش بیشتر نیست و ازدواج برای او زود است. آنها هم چند ماهی دست نگه داشتند تا ۱۴ ساله شوم. پس از آن مجدد من را از والدینم خواستگاری کردند. پدرم قبل از اینکه اجازه دهد آنها به خانه ما بیاید با من صحبت کرد و گفت که داماد ارتشی و در حال حاضر در کشور است. وظیفه او دفاع از کشور است. زندگی با او سختیهایی خواهد داشت، آیا موافق این ازدواج هستی؟ من از روی خجالت جواب ندادم. روز بعد مادرم مجدد سخنان پدرم را تکرار کرد و جوابم را پرسیدم. جواب مثبت دادم. مادرم هم قلبا به این وصلت راضی بود، زیرا همیشه از افراد نظامی و مسئولیت پذیر خوشش میآمد.
متن بالا برگرفته از سخنان خدیجه آلیاری همسر شهید تازه شناسایی شده مجید ریاضتی است. در ادامه متن گفتوگوی خبرنگار ما با این همسر شهید را میخوانید.
مراسم خواستگاری ما ۱۶ آبان ۱۳۵۹ برگزار شد. در آن جلسه من و مجید با هم صحبت کردیم. از آنجایی که اعتقاداتمان بهم نزدیک بود، خیلی زود مراسم عقد برگزار شد. من و اطرافیانم هم همچون دیگر مردم کشور، گمان میکردیم که خیلی زود بساط جنگ برچیده میشود و زندگیهایمان به روال عادی بر میگردد، اما اینطور نشد. مجید اکثر روزها در جبهه بود و زمانهایی که به مرخصی میآمد همدیگر را میدیدیم.
مدتی گذشت تا اینکه من در خصوص مراسم عروسی با او صحبت کردم. مجید راضی به برگزاری مراسم عروسی نبود، میگفت «جنگ بزودی تمام میشود. بعد ازدواج میکنیم.» یک سال دیگر هم گذشت و دوباره سر صحبت را در مورد ازدواج باز کردم، این بار مجید صراحتا دلیل مخالفتش برای مراسم ازدواج را گفت. او گفت که جنگ مشخص نیست کی تمام شود. ممکن است در یکی از عملیاتها کشته شود و نمیخواهد آینده من را خراب کند. او میگفت و من اشک میریختم. از آن به بعد، دیگر مجید راحتتر پیش من در مورد شهادت صحبت میکرد. میگفت: اگر برای من اتفاقی افتاد دوست ندارم کسی برای من گریه کند. ۲ دلیل هم داشت. اول اینکه میگفت شما چطور میتوانید در مقابل کسانی که چند فرزندشان را تقدیم اسلام کردند، گریه کنید. از سوی دیگر اجازه ندهید که دشمن از عزاداری شما شاد شود.
۴ سال از عقدمان گذشت. خانواده هایمان گلایه داشتند که چرا مراسم را برگزار نمیکنید. یک روز که من هم در خانه آنها بودم، مادرهمسرم در مورد ازدواج با مجید صحبت کرد. آنها اتاق را ترک کردند تا در این خصوص صحبت کنند. وقتی مادرش از اتاق خارج شد، چشمانش اشک آلود بود. مجید همان حرفهایی که همیشه در خلوت به من میگفت، به مادرش گفته بود، اما با وجود این صحبتها خانوادهها متقاعد نشدند. مجید در برابر خواسته خانوادهها تسلیم شد و ما مراسم ازدواج را در سال ۶۳ برگزار کردیم. فردای عروسی هم مجید عازم جبهه شد.
روزهای حضورش در خانه را در تقویم علامت میزدم
من و مجید به طور رسمی ۲ سال زندگی مشترک داشتیم، هر زمان که به خانه میآمد، من در تقویم علامت میگذاشتم. پس از مفقودی هم روزهای نبودش را بر روی تقویم مینوشتم. ما تنها ۵۳ روز زیر یک سقف با هم زندگی کردیم.
من را برای آینده بدون خودش آماده کرد
یک مرتبه برای چیدن بادام به بالای درخت رفت. داشت از درخت بالا میرفت گفت: «شاید بالای درخت برای من اتفاقی بیفتد. تو همیشه آماده هر خبری باش».
مدتی بعد از ازدواجمان خداوند یک دختر به ما عطا کرد که نامش را پریسا گذاشتیم. هر بار که میخواست به جبهه برود، سفارش میکرد که پریسا را چطور تربیت کنم. یک مرتبه گفت «اگر شهید شدم. پریسا را رها نکن. او از نظر نبود پدر ضربه روحی میخورد، نگذار درد بی مادری هم بکشد.»
وصیتاش را در حد یک جمله نوشته و در جیبش گذاشته بود
مجید مسئول انتقال سربازها به جبهه بود. یک بار که برای چند ساعت مرخصی گرفته بود به خانه آمد. لباس نظامیاش را عوض کرد و برای کاری از خانه خارج شد. جیب لباس هایش را خالی کردم تا آنها را بشورم. در جیبش یک برگه کوچکی بود که در آن نوشته بود «هر کسی که این نامه را میخواند و پیکر من را پیدا کرده است، درخواست دارم که من را در همان محلی که شهید شدم قرار دهد، اما اگر خانوادهام درخواست داشتند که پیکر من را به تهران برگردانند، مخالفتی ندارم.»
مجید برگشت تا لباس نظامیاش را بپوشد و برود. لباسهایش هنوز خشک نشده بود، آنها را در ساکش گذاشتم و با لباس شخصی راهی شد. هنگام خداحافظی گریه امانم را بریده بود. مجید گفت: اولین اعزامم نیست، چرا گریه میکنی؟ «پاسخ دادم که نامهات را خواندم. مجید ادامه داد «مرگ حق است. در این مورد ما قبلا با هم صحبت کردهایم.»
پریسا هفت ماهه بود که خبر مفقودی مجید را آوردند. ۲۲ بهمن ۱۳۶۴ بود. منزل ما نزدیک به منزل پدرم بود، روزهایی که تنها بودیم به آنجا میرفتیم. آن روز چند نفر از ارتش به درب خانه ما آمدند و سراغ پدرم را گرفتند. پدرم پس از کمی صحبت به خانه برگشت. او گفت که دوستان مجبد بودند و گفتند که مدتی او به تلفن دسترسی ندارد و بزودی برمیگردد. من هم باور کردم. بعدها متوجه شدم که پدرم در مدتی که من بی خبر از مفقودی بودم، به معراج الشهدا و بیمارستانها به امید شنیدن خبری میرفته است. یک هفته بعد که خبری از مجید نشد، به خانواده او و من خبر مفقودی را اعلام کردند. برخی از دوستانش آمدند و گفتند که تا آخر لحظه مجید را دیدهاند. برخی هم امید میدادند که اسیر شده است و پس از جنگ تبادل میشود. من شهادتش را باور نکردم و منتظر شدم تا با اسرا برگردد.
پدر در این سالها هفتهای سه مرتبه به معراج الشهدا میرفت. در اسامی صلیب سرخ به دنبال نامی از مجید میگشت، اما فایدهای نداشت. اسرا هم که برگشتند، خبری از مجید نشد. چند سال بعد از مفقودی اعلام کردند که مجید مفقودالجسد است.
مجدد ازدواج کردم
پریسا ۴ ساله و نیمه بود که یک پاسدار که خودش هم در جبهه حضور داشته است، به خواستگاریم آمد. من مخالف بودم، زیرا نمیخواستم پریسا آسیب ببیند. پدرم به من اطمینان داد که این اتفاق نمیافتد. شرط گذاشتم که اگر مشکلی پیش آمد پدرم از من حمایت کند تا طلاق بگیرم.
از آنجایی که میدیدم همسران شهدا مجدد ازدواج میکنند و دچار مشکل میشوند، با احتیاط رفتار کردم تا دچار احساسات نشوم.مدتی بعد جواب مثبت دادم. در محضر همسرم در جمع اعلام کرد که از این پس پریسا دختر او است. پریسا کوچک بود و خیلی زود با پدر جدیدش خو گرفت. خدا را شکر میکنم که ازدواج خوبی داشتم.
پریسا اشکهایش را از ما پنهان میکرد
پس از اینکه مجید مفقود شد، پریسا به پدر من میگفت: «بابا». کمی که بزرگتر شد، پدرم به او گفت که پدرش مرد بزرگ و قویی است. او به جنگ رفته است و زود برمیگردد. از آنجایی که گمان میکردیم اسیر شده باشد، پدرم به پریسا میگفت: «هر کس پرسید پدرت کجاست، بگو در بغداد است.»
زمانی که من و پریسا وارد زندگی جدیدی شدیم، کمتر از پدرش میپرسید. چند سال بعد به او گفتیم که پدرش شهید شده است. یقین دارم که او دلش برای پدرش تنگ میشد، اما پیش ما بروز نمیداد. ۱۲ ساله که بود از تلویزیون تشییع شهدای گمنام را نشان میدادند. متوجه شدم که او آرام اشک میریزد. سمتش که رفتم بغضش ترکید. همدیگر را در آغوش گرفتیم و اشک ریختیم. یک مرتبه هم پدرم متوجه شده بود که او گریه میکند و آرامش کرده بود.
چشم انتظاری ما ۳۴ سال طول کشید. به معراج الشهدا که آمدیم، پریسا به اندازه تمام این سالها اشک ریخت. پیکر شهید به درخواست پریسا در امامزاده علی اکبر چیذر آرام گرفت.
گفتنی است، شهید مجید ریاضتی متولد ۱۳۳۶ در شهر تهران است. او در سال ۶۴ و در عملیات ایذائی والفجر۸ به شهادت رسید، اما پیکر مطهرش در «جزیره بوارین» ماند و در شمار شهدای مفقودالجسد قرار گرفت. پیکر این شهید بعد از گذشت ۳۴ سال در جریان عملیات اخیر کمیته جستجوی مفقودین، تفحص و از طریق آزمایش DNA شناسایی شد.
انتهای پیام/ 131