به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، صدام پس از اشغال خرمشهر و به بهانه حمله سراسری اسراییل به جنوب لبنان، قصد داشت جنگ را خاتمه داده و امتیاز خرمشهر را برای خود نگه دارد. از سوی دیگر فرماندهان ایرانی با اطلاع از این قصد بر آن شدند تا با فتح منطقهای از خاک عراق و گرفتن امتیاز اراضی، پایان عادلانهای به جنگ بدهند. به این ترتیب عملیات «رمضان» در چهار محور و پنج مرحله از سوی فرماندهان ارتش جمهوری اسلامی ایران و سپاه پاسداران طراحی شد تا با عبور از خط مرز بین المللی، یک زمین مثلث شکل به وسعت 1600 کیلومتر مربع تصرف شود.
سرانجام عملیات رمضان در شب 21 ماه مبارک رمضان و سالروز شهادت امام علی (ع) در ساعت 21 و 30 دقیقه شامگاه 23 تیر 1361 با رمز «یا صاحب الزمان ادرکنی» در منطقه عملیاتی شلمچه در شرق بصره آغاز شد. در این حمله 10 تیپ از سپاه و دو لشکر از نیروی زمینی ارتش حضور داشتند که تحت امر 4 قرارگاه عملیاتی کار میکردند.
به همین مناسبت بخشی از خاطرات «محمدکاظم میرحسینی» معروف به «شهید زنده» و فرماندهای که تمام یادگاریهای جبهه، اعم از جسم مجروح، ترکش، معنویت، لبخند رزمندگی تا اقتدار فرماندهی را با خودش بههمراه دارد و در کتاب «به صلابت شیرکوه» آنها را بیان کرده است؛ مرور می کنیم.
عملیات در دل دشمن
در عملیات رمضان جزء تیپ نجف اشرف بودیم. ما در «پایگاه شهید مدنی» مستقر بودیم. یک ساختمان نیم ساخته بتنی بود که اکنون کتابخانه مرکزی دانشگاه شهید چمران هست؛ آنجا آموزش می دیدیم صبح ها به دو می رفتیم. وقتی که بدن ها آماده شد و زمان عملیات فرارسید، ما را به منطقه شلمچه آوردند. آنجا شب عملیات فرارسید.
رمز عملیات را گفتند و نزد برادر پاسدار «احمد کاظمی» فرمانده لشکر نجف اشرف رفتم و گفتم: «هنوز گردان اینجا منتظر مأموریت است».
استیشنی به من داد و گفت: «هر چه زودتر گردانت را بیاور که عملیات دارد شروع می شود.»
عراق اینقدر آتش و گلوله می ریخت که انگار آسمان دهان آتشی اش را بازکرده بود تا این زمین را ببلعد. در گداخته، گل و دود می دویدم. نزدیک استیشن رسیدم و یک خمپاره خورد نزدیک استیشن و کل شیشه های ماشین پایین ریخت. حالا تانک ها هم داشتند جلو می آمدند و گفتم هر طوری که شده باید نیروها را به خط بیاورم تا جلوی بعثی ها را بگیرند. به استیشن رسیدم، سوار شدم و به راه افتادم.
نیروها را به خط بردم...
ماشین را هم تحویل دادم و گفتم: «حاجی جان این هم ماشینت که بعثی ها عریانش کردند.»
خندید و گفت: « اشکالی ندارد. سریع نیروهایت را بردار و به خط برو.»
به خط رفتیم. ما در عمق عمل می کردیم. 20 کیلومتری جلو رفتیم، از انتهای « پرورش ماهی » عبور کردیم و نزدیک « تنومه» رسیدیم. آنجا خورشید به آسمان دوید و صبح شد. یک تریلی عراقی را آنجا متوقف کردیم و تحویل مقر دادیم. یک فرمانده عراق ی هم آمد و دستگیرش کردیم. وقتی که رفتیم جلوشان؛ باورشان نمی شد که ما ایرانی باشیم. تا اسلحه کشیدیم، باورشان شد و تسلیم شدند. از افسران عالی رتبه بعث بود و تا متوجه شد، در تله ایرانی ها افتاده است، آمد پایین، دستش را بالا برد و یکی از رزمنده های بسیجی را پشت ماشین فرمانده بعثی گذاشتم و اسرای عراقی را با همان ماشین به عقب فرستادم. حالا خط پدافند کرده بود و پاتک های عراق را دفع می کردیم تا وضعیت پشتیبانی و خط بهتر شود. بلدوزر هم نیامده بود که خاکریز احداث کند.
در همین لحظات؛ «احمد کاظمی» به خط آمد. نگاهی به من انداخت و گفت: «میرحسینی اسیری بد چیزی هست ها!... گاز ماشینش را گرفت و رفت.»
پیش خودم گفتم این مسئول ما منظورش از این حرف چه بوده. حالا عراقی ها سمت پایین « پرورش ماهی »؛ پل اول و دوم را شکافته بودند و ما افتاده بودیم در دل عراقی ها. یعنی پشت سر ما کامل بسته شده بود. عراقی ها جلوتر آمده بودند. اطراف «پاسگاه زید» و «بوبیان» جلو آمده بودند. حالا ما وسط نیروهای عراقی داشتیم پاتک دفع می کردیم و تثبیت خط می کردیم.
فکرم هم درگیر این حرف کاظمی بود. یعنی چه این حرف حاج احمد؟ ما که داریم اینجا پاتک دفع می کنیم.
در همین حین یکی از موتورسوارهای لشکر امام حسین(ع) از راه رسید و گفت: «چرا شما اینجا ایستاده اید؟ » گفتم: «ما داریم پاتک دفع می کنیم .»
گفت: «دشمن پشت سر شماست. دشمن ما را دور زده...»
تازه متوجه حرف حاج احمد، متوجه دلیل حضور فرماندهی عالی رتبه لشکر عراقی و دیگر وقایع عجیب وغریب شدم.
انتهای پیام/