به گزار گروه سایر رسانههای دفاعپرس به نقل از «فارس»، هشت ساله بود که براثر یک تزریق اشتباه دچار معلولیت شدید شد، اما این معلولیت حدود ۸۰ درصدی نتوانست مانع از فعالیت و پیشرفت او شود و وقتی دید به دلیل معلولیت و زندگی در روستا و کمبود امکانات نمیتواند درس بخواند به حفظ قرآن روی آورد و حافظ کل قرآن شد. مهاجرت به قم برای فعالیت در زمینه قرآن و ازدواج مرحله دوم زندگی «حمیده کریمیان» بود که روزنههای امید بیشتر را برایش زنده کرد، اما در ادامه فوت همسر سبب کمرنگ شدن امیدش به آینده شد؛ اما انس با آیات الهی نگذاشت مشکلات و مصائب فراوان او را از پای در بیاورد و امروز نام حمیده کرمیان به عنوان یکی از افراد موفق در تربیت حافظان قرآن میدرخشد.
«کریمیان» نخستین حافظ معلول قرآن کریم است که نامش در مؤسسه «الخیرات» که مخصوص رکوردهای معنوی و مذهبی جهان است به ثبت رسیده. وی متولد ۱۳۵۸ در روستای شمس آباد از توابع استهبان فارس است و هم اکنون مدیر یکی از شعب فعال مؤسسه بیتالاحزان در قم است.
برای آشنایی بیشتر با این حافظ کل قرآن کریم دقایقی با او به گفتوگو نشستیم که در ادامه تقدیم میشود.
از معلولیتی که دچارش هستید بگویید، چطور دچار معلولیت شدید؟
نه؛ در سال ۶۶ و در سن ۸ سالگی در اثر تزریق اشتباه دارو حین تب شدید دچار معلولیت ۷۸ درصد شدم و این معلولیت سبب بروز مشکلات بسیار برای من و خانواده خصوصاً پدرم که مردی مستضعف و روستایی بود، شد. البته شاید همین معلولیت سبب شد راه زندگی من به سمت قرآن کریم تغییر مسیر دهد.
باتوجه به زندگی در روستا و کمبود امکانات تحصیل شرایط شما چگونه بود و آیا توانستید ادامه تحصیل دهید؟
بعد از ماجرای تزریق اشتباه و معلولیت، بیشتر اوقات را درگیر بیماستان و درمان بودم و تقریباً خاطرهای از سه سال پایانی دبستان به غیر از بیمارستان ندارم و فقط در امتحانات شرکت میکردم. دوره راهنمایی را به مدرسه میرفتم و علاقه شدیدی به درس عربی پیدا کردم که به خاطر وجود معلم مهربانی به نام خانم ابراهیمی تشویقهای ایشان به عربی علاقهمند شدم و حتی آن زمان تصمیم داشتم که معلم عربی شوم.
برای تحصیل در مقطع دبیرستان به استهبان آمدم. آن زمان قادر به پوشیدن کفش نبودم و با وضعی که واقعاً غیر قابل تصور است به مدرسه میرفتم. بعضی از کلاسهایمان در طبقه دوم مدرسه برگزار میشد که حضور در آنها با وضعیت من ممکن نبود و برایم مشقتآور بود. متأسفانه هر چقدر هم اصرار کردم که کلاسها به طبقه همکف منتقل شود موافقت نکردند و این مشکلات باعث شد بقیه دبیرستان تا دیپلم را به صورت غیر حضوری بخوانم.
مشکل جسمی شما چه بود و از چه ناحیهای دچار معلولیت شده بودید؟
تزریق اشتباه سبب شد همه مفاصل بدنم از کار بیفتد و راه چاره هم این بود که همه مفاصل بدنم تحت عمل جراحی قرار بگیرد و در آنها پروتز نصب شود تا به این صورت کمی مشکل خصوصاً در راه رفتن رفع شود.
چه شد که تصمیم به حفظ قرآن گرفتید؟
من کاملاً اتفاقی در این راه قرار گرفتم و شاید این خواست خدا بود و خودش من را در مسیر قرآن قرار داد. در ۱۷ سالگی پس از اخذ دیپلم نتوانستم ادامه تحصیل بدهم، زیرا باید برای ادامه روند درمان اقدام میکردم و با تجویز پزشکان ادامه روند درمان هم باید از ۲۰ سالگی آغاز میشد. این اتفاقات سبب شد کاملاً در انزوا به سر ببرم. تا اینکه سال ۷۸ حاج آقای شاهسونی به همراه پسر عموی پدرم تصمیم به برگزاری کلاس قرآن در روستای ما گرفتند و از آنجایی که عربی من خوب بود و در در روخوانی قرآن هم قوی بودم من را برای تدریس در این کلاس قرآن انتخاب کردند. این را هم بگویم آن زمان تقریباً هر سال در مسابقات قرآنی مقام اول شهرستان را کسب میکردم و به این ترتیب به عنوان مربی این کلاس انتخاب شدم.
بدون اینکه هدف و برنامهریزی خاصی داشته باشم رفتم تا ببینم برنامه از چه قرار است. در همان دیدار اول آقای شاهسونی روش حفظ را به من گفتند، خواستند که با همین روش روزانه حفظ ۵ خط قرآن را در کلاس پیش ببرم و نهایتاً ۱۵ شاگرد تحویل من دادند و رفتند. خیلی ناگهانی کلاس را تحویل گرفتم درحالی که خودم حافظ قرآن نبودم و از همانجا خودم هم در کنار شاگردهایم شروع به حفظ کردم.
رفت و آمد به کلاس حفظ قرآن برایم بسیار سخت بود و شاید مسیر ۲ دقیقهای را در ۴۵ دقیقه طی میکردم، اما کار را رها نکردم. بعد از ۴۵ روز همه ما تقریباً حافظ یک جزء قرآن شده بودیم. همین زمان استاد شاهسونی با برچسبهای «بسم الله الرحمن الرحیم» به عنوان جایزه برگشت و با دیدن کلاس و پیشرفت ما بسیار خوشحال شد و در ادامه یک کلاس دیگر به همراه تدریس مفاهیم را هم به برنامهها اضافه کرد و گفت: ۴۵ روز دیگر برای بازدید از کلاسها میآیم.
مقدمات برگزاری کلاس چگونه فراهم شد و کلاسها را کجا برگزار میکردید؟
کلاسهای قرآن در مدرسه روستا برگزار میشد. در یکی از بازدیدها حاج آقا منزل آقای پاکاری بودند و موضوع صحبت این بود که کاش میشد جایی مستقل برای برگزاری کلاسها در اختیار داشتیم تا به این صورت بعد از شروع مدارس با مشکل رو به رو نشویم. پدرم به هر کدام از ما ۳۰۰ متر زمین برای ساختن خانه اهدا کرده بود. به حاج آقا گفتم: یک قطعه زمین دارم که اگر خانوادهام موافق باشند میتوانیم مؤسسه را آنجا بسازیم. همان موقع به خانه برگشتم و در این باره با پدرم صحبت کردم و با ایشان به منزل آقای پاکاری برگشتیم. بعد از صحبتهای پدرم و حاج آقا قرار بر این شد که پدرم وامی بگیرد و ساخت مؤسسه آغاز شود. آن زمان ۱۴ میلیون تومان وام گرفتیم و با همین مبلغ شروع به ساخت مؤسسه به زیر بنای ۱۸۰ متر کردیم.
همراه با فصل بازگشایی مدارس کلاسها از مدرسه روستا به منزل آقای پاکاری منتقل شد. از ساخته شدن مؤسسه ذوق زده بودم و برای هرچه زودتر تمام شدنش تلاش میکردیم. گاهی با بچههای کلاس به روند ساخت مؤسسه نظارت و اظهار نظر میکردیم و گاهی هم بچهها خودشان در ساخت مؤسسه کمک میکردند. یک سال و نیمی که آنجا مستقر بودیم ۸ حافظ تربیت کردیم و کمکم مؤسسه ساخته شد.
چه زمانی موفق به حفظ کل قرآن شدید؟
به یاد دارم در روز ۵ آبان ۱۳۸۰ موفق به حفظ کل قرآن شدم. پدرم معتقد بود که برای حافظ قرآن باید مثل از حجاج ولیمه داد. در شب وفات حضرت زینب (س) محفل انس با قرآن به مناسبت حافظ شدن من برپا کردیم که باعث اقبال بیشتر مردم به سمت مؤسسه شد. بسیاری از اهالی روستا برایم هدیه آورده بودند؛ از گوشواره طلا گرفته تا سینی؛ همه آن هدیهها را هنوز نگه داشتم.
روز افتتاح مؤسسه حال و هوای فوقالعادهای داشتم. مردم جمع شده بودند و با عطر اسفند و صلوات مؤسسه شروع به کار کرد. همان روز افتتاح ۶ فرش به مؤسسه اهدا شد. یادم است یکی از خانمهای جوان روستا که در خانه مادر شوهرش زندگی میکرد گاز جهیزیهاش را به ما هدیه کرد. تقریباً فردای افتتاحیه، مؤسسه با هدایای مردم روستا از همه نظر تجهیز و محل برگزاری همه مراسمها و محفلهای معنوی روستا شد.
مؤسسه راهاندازی شد، اما هنوز یک مشکل اساسی وجود داشت. طی کردن مسیر مؤسسه برای من خیلی سخت بود. در همین بحبوحه کلاس داری، از بیمارستان چمران شیراز برای انجام عمل جراحی و ادامه درمان با من تماس گرفتند. با اجماع نظر پزشکان قرار بر شروع جراحی از پای چپم شد. بدون هیچ ترسی به اتاق عمل رفتم و بالای ۹۰ درصد خودم را برای مردن آماده کرده بودم؛ اولین جراحی را انجام دادم، اما بعد از به هوش آمدنم تا چند ساعت نابینا شده بودم به شکلی که تمام کادر پزشکی ترسیده بودند، اما خدا را شکر بیناییام ذرهذره برگشت و بعد از حدود ۲۰ ساعت من توانستم صورت مادرم را ببینم.
بعد از این مشکل بود پزشکان گفتند که به داروی بیهوشی حساسیت دارم و از این رو همه عملهای جراحی را با بیحسی انجام دادم و به جز خودم و کادر پزشکی هیچکس از اعضای خانواده از این موضوع با خبر نشدند که اگر میدانستند هرگز اجازه جراحی نمیدادند.
به لطف خدا بعد از عمل جراحی راه افتادم و پس از دوران نقاحت عمل در اولین فرصت خودم را به کلاسها رساندم. بعد از جراحی پاهایم هر روز چهار نفر از شاگردها با واکر دنبالم میآمدند و مرا به کلاس میبردند. نمیدانم چرا، اما آن روزها با همه سختیهایش برایم شیرین بود. نوعی خلوص و همدلی در دلهایمان جریان داشت که ما را به حرکت وا میداشت و جلو میبرد. البته عاملی که بیش از همه باعث میشد خسته نشوم و کم نیاورم حضور شخص آقای شاهسونی بود که همیشه با مشاورهها و راهنماییهایشان به من امید میدادند. همیشه در کلام حاج آقا چیزی از موعظهها و بشارتهای قرآنی وجود داشت که باعث میشد به دلگرمی وعدههای الهی راه را با تمام توان پیش ببرم.
چه شد که به قم مهاجرت کردید؟
۱۲ سال در شمس آباد به همین منوال گذشت تا اینکه به دلیل مشکلات روحی و سردردهای ناشی از مواد بیحسی عملهای جراحی به پیشنهاد مشاور تصمیم به مهاجرت گرفتم. از طرف بهزیستی، شهرهای مشهد و تهران و قم برای سکونتم پیشنهاد شد و نهایتاً عازم قم شدم. آنجا علاوه بر حفظ نهجالبلاغه به کلاسهای جانبی مثل زبان و دیگر چیزها میپرداختم تا اینکه شعبه مؤسسه بیتالاحزان در قم راهاندازی شد و در آنجا مشغول شدم. چندی بعد از طریق یکی از خانمهای طلبه به همسرم که در شهرستان فسا زندگی میکرد معرفی شدیم. همسرم سطح فکری و معنوی بالایی داشت و اگر صد سال دیگر هم عمر کنم نمیتوانم مثل ایشان عامل به قرآن بشوم. ایشان هم در مؤسسه بیتالاحزان مشغول به کار بود و به لطف خدا زندگی ساده و عاشقانه ما در قم شروع شد، اما خوشبختی ما زیاد دوام نیاورد.
۶ ماه بعد از ازدواج همزمان متوجه بارداری من و بیماری همسرم شدیم. ایشان مبتلا به یک بیماری نادر مغزی شدند که باعث از کار افتادن دستگاههای بدن میشد. هزینههای درمان بسیار زیاد بود و آن زمان ماهیانه سه میلیون تومان هزینه داروها میشد. در ادامه دخترم متولد شد، اما حلاوت فرزنددار شدن تحت تأثیر بیماری همسرم قرار گرفته بود.
یک سال به همین منوال گذشت تا اینکه روز نیمه شعبان سال ۹۳ وقتی که همسرم از ایستگاه صلواتی جمکران برگشت حالش بد شد و دیگر نمیتوانست غذا بخورد و در منزل بستری شد. در ادامه به شهرک قائم اسبابکشی کردیم و آنجا بخشی از منزل را تبدیل به مؤسسه کردیم. به خاطر مراقبت از همسر و دخترم فقط در طبقه پایین خانهمان کلاس داشتم و بقیه کلاسهایم را نتوانستم ادامه دهم. تا اینکه بیماری به ریههای همسرم زد و برای تنفس نیازمند دستگاه شد. برای تأمین هزینهها، پسرخاله همسرم ماهیانه مبلغی را به ما کمک میکرد و خودم هم روزها در مؤسسه مشغول بودم و شبها هم با نوشتن مقاله برای مؤسسات مختلف کسب درآمد میکردم. ساعت استراحت من در آن دوران بعد از نماز صبح تا زمانی بود که دخترم از خواب بیدار شود یعنی چیزی حدود دو یا سه ساعت.
متأسفانه در ادامه دهان و فک همسرم هم از کار افتاد و پزشکان مجبور به تغذیه از راه تزریق به شکم شدند. برای هر وعده غذایی باید بعد از پخته شدن، غذا چرخ و میکس میشد و... همسرم با این وضع هم چندان دوام نیاورد و به کما رفت و نهایتاً بعد از حدود سه ماه درگذشت.
معلولیت، مصیبت از دست دادن همسر آن هم پس از دوره سخت بیماری، مهاجرت و... این همه مشکل شما را از پای در نیاورد؟
به لطف خدا و به برکت قرآن کریم زندگی برایم ادامه دارد. البته یکی از الطاف خدا این بود که صاحب فرزند شدم و حضور دخترم در کنارم کمک کرد تا به مشکلات غلبه کنم. در حال حاضر دخترم کلاس دوم دبستان است و جزء ۴ نخبه برتر استان. از نظر ضریب هوشی ۵ سال جلوتر از سنش است و این یعنی من باید هم جوابگوی نیازهای فکری یک نوجوان ۱۳ ساله باشم و هم حواسم به کودکی کردن یک بچه ۸ ساله باشد. در ریاضی به راحتی مسائل کلاس هفتم و هشتم را حل میکند و از نظر بحثهای اعتقادی به قدری با پیشنماز مسجد بحث میکند و سؤال میپرسد که چند بار ایشان از من خواستند که اگر ممکن است کمی کمتر سؤال بپرسد. همه اینها مسئولیت من را چند برابر میکند. اما خسته نیستم و به راهم ادامه میدهم.
گفتید پس از اسبابکشی کلاسهای حفظ را به منزلتان منتقل کردید. از فعالیتهای قرآنی که در قم داشتید بیشتر بگویید.
بعد از اینکه از قم به پردیسان آمدیم با فروش طلاهایم ساختمان دو طبقهای اجاره کردیم که طبقه بالا زندگی میکردیم و طبقه پایین تبدیل به شعبه مؤسسه شد. در همان سال اول در ساختمانی با دو اتاق ۱۱ و ۱۳ متری ۸ حافظ قرآن تربیت کردیم و در همین حین یک کلاس پیشدبستانی قرآنی هم راهاندازی کردیم. سال بعد ۱۳ حافظ تربیت کردیم. پس از فوت همسرم بهزیستی مکانی را برای اشتغال در اختیارم قرار داد. ابتدا در آن مکان خانه سلامت دایر شد و در کنار آن عصرها جلسات قرآن هم برگزار میکردیم، اما پس از مدتی تصمیم گرفتم که آن مکان را تبدیل به شعبه بیتالاحزان کنم. در ابتدا بهزیستی میگفت که شعبه مؤسسه به شما کمک اقتصادی نمیکند، اما الحمد لله سرانجام موافقت کردند. الان هم هر ۶ ماه یک بار که برای گزارش به بهزیستی میروم میپرسند از درآمدت راضی هستی و جواب میدهم بله. آنها هم همین که میبینند من راضیام مشکلی ندارند.
برنامه شما برای آینده چیست؟
خدا را شاکرم که من را در راه تربیت حافظان قرآن قرار داده است و همه تلاشم را میکنم که در این راه کوشا باشم همچنین در اولین فرصتی که پیدا کنم قصد دارم کتابی با عنوان «در محضر استاد» از نکاتی که از حاج آقا شاهسونی آموختم بنویسم. بعضی اوقات بعد از جلسه با حاج آقا برای همکارانم در شعبه قم جلسه اضطراری برگزار میکردم فقط برای انتقال نکاتی که در جلسه از ایشان یاد گرفته بودم. بخشهایی از زندگی خودم را هم نوشتهام که به پیشنهاد یکی از اساتید دانشگاه قرار است با همکاری خود ایشان همه زندگیام مکتوب شود.
انتهای پیام/ 113