گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: پدرم سال ۶۰ که وارد کمیته شد. از همان دوران در سمتهای مختلف به کشور خدمت کرد تا اینکه در عملیات فاو به شدت شیمیایی شد. پس از جنگ هم در سنگر دیگری فعالیتهایش را ادامه داد و سال ۸۴ بازنشسته شد. از تجربیات وی در مشاغل دیگری استفاده کردند تا اینکه سال ۹۲ مزد زحماتش را دریافت کرد و به همرزمان شهیدش پیوست.
متن بالا برگرفته از سخنان حسن لسانی فرزند شهید محمدعلی لسانی است. در بخش نخست گفتوگوی خبرنگار ما این فرزند شهید به فعالیتهای وی در دوران خدمت و نقش همسر شهید در موفقیتهایش پرداخته شد. در بخش دوم به دغدغه شهید در دوران حیات اشاره شده است که در ادامه میخوانید.
پدرم از مسئولین گلایه داشت
پدرم بعد از بازنشستگی از حوزه ریاست و اجرایی خارج شد. آن زمان وقتی خبرهای سوءمدیریتی را میشنید بسیار ناراحت میشد. میگفت: جوانان ما شهید شدند تا نظام پا برجا بماند و مردم راحت زندگی کنند نه اینکه در زندگی مشکل داشته باشند. برای این موضوع خیلی فشار عصبی را تحمل میکرد.
یک بار به موزه انقلاب اسلامی و دفاع مقدس رفتیم. آنجا به یاد همرزمان شهیدش افتاده بود و گریه میکرد. ناراحت بود که چرا از قافله شهدا جا مانده است.
پدرم علاوه بر شیمیایی، موج زده هم شده بود. وقتهایی که حالش بد میشد، چهار دست و پا با سر به سمت ستون میرفت.
دغدغه شهید خدمت به مردم بود
پدرم همیشه از خاطرات دوران جنگ و همرزمان شهیدش تعریف میکرد. او در میان صحبتهایش از خدمت به مردم میگفت. همیشه در سر برگ نامههایش مینوشت «سرگذشت مقلدان خمینی چیزی جز شهادت نیست.» هرگز به دنبال پست و مقام نبود. وقتی میخواست انتهای نامهای نامش را بنویسد، از ذکر سردار خودداری میکرد و مینوشت «سرباز کوچک ناجا و ولایت، محمد علی لسانی.»
در توصیههایش به من میگفت: «به گفته امام راحل شهدا همچون ستارگانی هستید که راه را نشانمان میدهد. ما باید این راه را پیدا کنیم. این راه گمشدنی نیست.»
سه ماه قبل از شهادت، رفتارش تغییر کرده بود
من خواهر ندارم. پدرم دختر خیلی دوست داشت. وقتی ازدواج کردم و همسرم وارد خانواده ما شد. پدرم خیلی خوشحال بود. بعد از ازدواجم، ارتباط قلبی خوبی با پدرم ایجاد کردم.
سه ماه قبل از اینکه به شهادت برسد، به من زنگ زد و گفت که در اصفهان عمل دارد. پدرم یک ترکش در گردنش داشت که سالی یک بار او را از پا درمیآورد. ترکش دوباره تکان خورده و این بار پدرم تصمیم گرفته بود که آن را از بدنش خارج کند. پس از این خبر، ادامه داد «کیفی را در کمدم گذاشتهام. وصیتنامه و اسنادی در آن است. اگر برای من اتفاقی افتاد، تو آن را بردار.» طاقت شنیدن این سخنان را نداشتم به همین خاطر با شوخی کردن مانع از ادامه صحبتش شدم.
دو هفته قبل از شهادتش اعلام کرد که میخواهم به تهران بیایم. من هم از ۱۳ فوردین تا ۱۷ فروردین مرخصی گرفتم تا کنار خانواده باشم. ۱۴ فروردین پدرم من را به یک بانک برد. کارمند بانک مرخصی بود. پدرم با رئیس بانک صحبت کرد و گفت که اگر من امروز به پسرم وکالت ندهم دیگر فرصت نمیکنم این کار را انجام دهم. رئیس بانک خودش کار ما را انجام داد. من از این موضوع ناراحت بودم و دلیل کارهای پدرم را نمیدانستم.
۱۷ فروردین آخرین باری بود که پدرم را دیدم. چند روز بعد به پدرم زنگ زدم. او در بین صحبتهایش گوشزد کرد که ۱۰ اردیبهشت سالگرد پدربزرگ است. حتما یک کاج بالای سر مزارش بکارم و سیمان دور قبرش را درست کنم. این آخرین دیالوگ ما بود. من دستور پدر را انجام دادم. روز بعد از سالگرد پدربزرگم، پدرم هم شهید شد.
پدرم کمکهای پنهانی میکرد
بعد از شهادت پدرم، به یاد کیفی که سه ماه قبل پدرم گفته بود افتادم. به سراغ کیف کردم. یک پوشه هم کنار وصیت نامه بود. آن را باز کردم و کلی چک و سفته دیدم. آن را رها کردم تا بعدا به سراغش بیایم. پس از مراسم به سراغ آن پوشه رفتم و به تک تک شمارههای نوشته شده بر روی چک و سفتهها زنگ زدم. آنها به من گفتند که پدرم از پول شخصی به آنها وام داده است. وی در وصیتنامهاش هم نوشته بود که مخارج مراسم ختم من را به یک عروس سید بدهید تا جهیزیهاش را خریداری کند. ما هم به وصیتاش عمل کردیم.
پدرم الگوی من است
ما در یوسف آباد بودیم. سال ۸۵ هیات شاخصی در این منطقه نبود. من و جمعی از دوستانم تصمیم گرفتیم که یک هیات به راه بیاندازیم. مشکل تامین بودجه داشتیم. همه بچهها جمع شدند و یک جلسهای با پدرم گذاشتند تا در صورت امکان کمکی به ما بکند. آن زمان پدرم مشاور دبیر کل مبارزه با موادمخدر در ریاست جمهوری بود. پدرم در آن جلسه، هزینه تشکیل یک هیات را داد و گفت «به فکر مسائل مالی نباشید و بروید پرچم را بلند کنید.» آن سال در ۱۵ ماه مبارک رمضان افطاری در سطح منطقه دادیم. این مراسم تا سال ۸۸ ادامه داشت تا اینکه به مشکل مالی برخوردیم و از برگزاری مراسم افطاری منصرف شدیم. شش روز قبل از روز موعود، پدرم تماس گرفت و پرسید که چرا امسال برای دریافت پول تماس نگرفتی؟ گفتم که برنامه برگزار نمیشود. پدرم با جدیت گفت «شما وقتی نمیتوانید پرچم را نگه دارید، برای چه به آن دست میزنید.» آن سال هم به یاری پدرم مراسم را برگزار کردیم و همچنان این برنامه را هر سال اجرا می کنیم.
انتهای پیام/ 131