گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: «برای نسلهایی که جنگ را ندیدند، جنگ را اشتباه توضیح دادیم. وقتی نسل امروز میخواهد از جنگ بگوید، تمام تعریفش از جنگ در تفنگ، تانک، انفجار و کشتن یا کشتهشدن خلاصه میشود. در حالی که جنگ تحمیلی با دیگر جنگهای رخ داده در دنیا متفاوت داشت و جنبه انسانی در آن مطرح بود. من به عنوان یک رزمنده جنبههای مختلفی را در جنگ دیدم، حتی وقتی اسیر شدم، شاهد مقاومت و وحدت اسرا بودم. در تمام طول اسارت، به نوبه خودم سعی کردم با وجود مشکلات، همیشه خودم را شاداب نشان دهم تا اسرای کم سن و سال روحیهشان را از دست ندهند و فکر نکنند که به آخر دنیا رسیدهاند. البته مواردی هم پیش آمد که خودم از درون شکستم. یکی از این موارد زمانی رخ داد که من تازه اسیر شده بودم. یک هفته بعد از اسارت، رژیم بعث برای اینکه پیروزی خودش را در عملیات کربلای ۴ نشان دهد، اسرا را در ماشینی سوار کرد و در سطح شهر چرخاند. مردم هلهله و برخی هم به سمت سنگ پرتاب میکردند. آنها اسم عملیات کربلای ۴ را «حساد الاکبر» گذاشته بودند یعنی دروی بزرگ. در آنجا خیلی ناراحت شدم، نه به خاطر سنگهایی که به سمتمان پرتاب میشد، بلکه به خاطر اینکه ما چند سال جنگندیم به این امید که خودمان را به بصره میرسانیم و مردم بیگناه عراق را که مورد ظلم صدام قرار میگرفتند، نجات میدهیم، با دیدن این صحنه خیلی دلم شکست. البته تمام مردم عراق اینگونه نبودند؛ برخی هم مخالف رژیم بعث بودند اما جرات بیان آن را نداشتند.»
متن بالا برگرفته از سخنان دکتر «رحیم قمیشی» از آزادگان هشت سال دوران دفاع مقدس است. وی در عملیات کربلای ۴ به اسارت دشمن درآمد و در آبان سال ۶۹ به میهن بازگشت. در ادامه متن گفتوگوی خبرنگار ما با این آزاده سرافراز را میخوانید:
صدای انفجار بمبها لرزه بر بدنمان میانداخت
بهمن ۵۷ که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید، مدارس کلاسها را فشرده برگزار کردند. آن زمان من اول دبیرستان بودم. در طول بهمن تا خرداد یک سال را گذراندیم. مهرماه سال ۵۸ به کلاس دوم دبیرستان رفتم و از آنجایی که فرمولهای ریاضی را یاد نگرفته بودم، به مشکل خوردم. به سختی این سال را هم سپری کردم. من و دو برادر کوچکم لوازم التحریر را آماده کردیم که سال تحصیلی جدید را شروع کنیم که جنگ آغاز شد.
آن زمان ما ساکن اهواز بودیم. پیش از اینکه جنگ آغاز شود، برادرهایم که سپاهی بودند میگفتند که عراق نیروهایش را آماده به رزم کرده است. آنها حتی به مافوق خودشان هم این موضوع را گزارش میدادند، اما عکسالعملی دیده نمیشد تا اینکه ۳۱ شهریور صدای هواپیماهای عراقی، در آسمان شهرمان به گوش رسید. پس از آن بمباران پادگان و فرودگاه صورت گرفت. قبل از حمله صدام به ایران، خلق عرب انفجارهایی در سطح شهر انجام میدادند، ولی بمبارانهای رژیم بعث با انفجارهای پیش از آن فرق داشت. انفجار بمبهای صدام علاوه بر صدا، زمین را به لرزه میانداخت. واقعا ترسناک بود.
مردم هرگز گمان نمیکردند که عراق به ما حمله کند، به همین خاطر این وقایع را یک درگیری مرزی میدانستند. مدارس در مناطق نزدیک به خرمشهر، تعطیل شده بود. من از این بابت که مدتی مدرسه تعطیل میشود خوشحال بودم تا اینکه جنگ من را وارد مدرسه جدیدی کرد.
زمانی که جنگ شدت گرفت، نوجوانان و جوانان در مساجد سازماندهی شدند. من نیز به مسجد جوادالائمه رفتم. در آنجا آموزش نظامی دیدیم. سنگرسازی کردیم تا اگر عراق به اهواز نزدیک شد، از شهرمان دفاع کنیم. در آنجا نگهبانی میدادیم.
حس دیدن اولین پیکر شهید
نخستین عملیاتی که شرکت کردم، عملیات طریقالقدس بود. تعدادی از همرزمانم در این عملیات به محاصره افتاده بودند، حدود ۲۰ نفر بودیم که ساعت ۹ صبح برای اینکه آنها را از محاصره خارج کنیم، وارد عملیات شدیم. دشمن با تانک تی ۷۲ روسی آمده بودند، ما چند آرپیجی و کلاشینکف داشتیم. الله اکبر گویان به سمت دشمن رفتیم. با صدای ما تانکها کمی عقب نشینی کردند، ولی وقتی متوجه شدند که ما تجهیزات نداریم، به سمت ما نشانه گرفتند.
فرمانده ما شهید شد و فردی به نام «حسین احتیاطی» خودجوش فرماندهی ما را بر عهده گرفت. او دستور عقب نشینی داد. از آنجایی که شب قبل باران باریده بود، پوتینهایمان سنگین شده و به زمین چسبیده بود. به سختی خودمان را حرکت دادیم و در منطقهای سنگر گرفتیم. حسین با خودش نان آورده بود. در حالی که خیلی خسته و گرسنه بودیم، به همه نفری یک نان داد. بعد از این که کمی استراحت کردیم، دوباره به راه افتادیم.
در مسیر «عظیم دزفولی» را دیدم که نشسته و سر یک نفر را بر روی پایش گذاشته بود. در حین حرکت گفتم «عظیم چرا نمیای؟» گفت: «حسین نفس نمیکشه.» به سمتش رفتم و دیدیم حسین احتیاطی است. سرش یک ترکش کوچک خورده و افتاده بود. آنقدر راحت خوابیده بود که ما باور نمیکردیم شهید شده باشد. میگفتیم اگر حسین را به عقب ببریم، حالش بهتر میشود. عظیم، پیکر حسین را به دوش کشید و به راه افتادیم. هر چه بیشتر گام برمیداشتیم، کار سختتر میشد، اما دلمان نمیآمد که او را رها کنیم. از آنجایی که من نوجوان بودم و روحیه حساسی داشتم. زمانی هم که شهر بمباران میشد، جرات دیدن پیکر مردم را که زیر آوار مانده بودند، را نداشتم.
تانکها خیلی به ما نزدیک شده بودند و هر لحظه احساس میکردیم، الان به ما شلیک میکنند. ناگهان یک ماشین پیکان که راهش را که گم کرده بود را دیدیم. او به سرعت خودش را به ما رساند و سوارمان کرد. واقعا معجزه بود که تانک به ما شلیک نکرد. وقتی حسین را به عقب رساندیم، متوجه شدیم که شهید شده است. هنوز لقمه نان در دهانش بود. حسین احتیاطی تشنه و گرسنه شهید شد.
ادامه دارد...