گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: رحیم قمیشی ساکن اهواز بود که جنگ ایران و عراق آغاز شد. او از همان روزهای نخست به مقابله با نیروهای بعثی پرداخت تا سرانجام در عملیات کربلای ۴ به اسارت دشمن درآمد. وی به مناسبت هفته دفاع مقدس دل نوشتهای را در اختیار خبرگزاری دفاع مقدس قرار داد که در ادامه میخوانید:
باز ۳۱ شهریور میرسد و باز حسهای متناقض و گیجکننده سراغم میآیند.
خوشحال باشم یا اندوهگین؟
مشتاق باشم یا متنفر؟
آرزویش کنم یا نفرینش؟!
تعجب نکنید، دیوانه نشدهام!
نگویید مگر میشود آغاز جنگی خانمانسوز را دوست داشت، نگویید مگر میشود شهید شدن دوستان صمیمی را به یاد آورد و باز خندید. راستش میشود.
آخرین روز تابستان ۱۳۵۹، اهواز همهی کتابها و دفترهایمان را خریده بودیم تا فردا به کلاس جدیدمان برویم. برای برادر کوچک دبستانیام باید لباسهای نو میخریدم. گرمای هوای خوزستان هنوز نشکسته بود و با هم خیابان سیمتری اهواز را که شلوغتر از هر روز بود طی میکردیم.
بچهها دست در دست مادرانشان، پدرها با دوچرخههای فرسودهشان، نانواها عرقریزان، توپهای پلاستیکی وسط خیابان و آخرین شوتهای دو گل کوچک، دخترهای کم سن دنبال مقنعههای سفید مدرسهای... ناگهان غرش هواپیماها و بمبارانهایی که قطع نمیشدند. همه آسمان را نگاه میکردیم و به دیوارهایی پناه میگرفتیم که آنها تندتر از ما میلرزیدند. صدام دیوانه شده بود.
مدرسهها، دبیرستانها، دانشگاهها، کارخانهها، نانواییها، یخفروشیها، بستنی فروشیها، خرما فروشیها، بقالیها تعطیل شدند.
هر کس دستش میرسید خانوادهاش را برداشت از زیر آتش ببرد دورتر، با همه تمکن مالی و عزتاش بشود «جنگزده». عدهای هم ماندند. از سر ناچاری، یا از سر غرور و باورشان. همان موقعی که صبحها نمیدانستند تا غروب زنده میمانند یا نه. یکی از موشکها و بمبها یکراست نمیآید روی سرشان؟! فردا رفیقشان، همسایهشان را باز میبینند؟ همه اینها زشتیهای جنگ بود. جنگی که اصلا منتظرش نبودیم. جنگی که باورش نمیکردیم.
خدایا! ما چه گناهی کرده بودیم؟
آن سوی جنگ اما... آنجا که کمتر دیده میشود. آنجا که هر کسی نمیبیندش. جوانها و نوجوانها ناگهان شدند مردانی بزرگ، شدند پایهای استوار برای خواهران ترسان و مادران نگرانشان.
- نترسید مگر ما مُردهایم، مگر صدام از روی جنازه ما رد شود دستش به خانههایمان برسد.
آنقدر قوی و محکم انگار صد سال جنگیده باشند. محکم و آبدیده، مثل فولاد. هنوز نمیدانستیم گلوله توپ چه شکلی است. نمیدانستیم هواپیماها چطور بمباران می کنند، و موشک ها چطور ناگهان نیست میکنند. تنها میدانستیم مقابل زور باید ایستاد، و نترسید. باید غرورمان را و عزتمان را نگه میداشتیم.
عدهای جای خالی دادند و در هفت سوراخ پنهان شدند. همانها که بعدها طلبکار شدند و مدعی. همانها که بعدها گفتند چه کردید برای ماها که جنگیدیم. عدهای چشمهایشان را بستند و جمجههایشان را به خدا سپردند و نخواستند چیزی ببینند جز عشق. ناگهان دیدههایشان به دنیای زیبایی باز شده بود. دنیایی که پر بود از محبت و همدردی، پر بود از رفاقت و مهربانی. دنیایی که باید خودت را فدای رفیقات میکردی، بیمنت. دنیایی که لبخند در آن مجانی توزیع میشد. آسان میشد انسانهای واقعی را دید، با همان مقامی که خدا تعریفش را کرده بود. ملائکه صف به صف در سجده، مقابلشان. مگر میشد جای دیگری این همه عظمت و این همه معرفت را را دید، این همه بزرگی را و این همه حضور خدا را.
باز ۳۱ شهریور میرسد. باز من نمیدانم بخندم یا گریه کنم. نمیدانم آرزویش را بکنم یا نفرینش را. نمیدانم اندوهگینش باشم یا خوشحالش. تنها میدانم زندگی دیگری آغاز میشود. زندگیای خیلی بزرگتر، خیلی عمیقتر، خیلی متفاوت و زیباتر. من حیران از آنچه خدا گفته بود. گاه از چیزهایی بدتان میآید، و چه خیر است برایتان! و چیزهایی که خوشتان میآید، و چه شر است برایتان!
حتما منظور خدا همینها بوده. جنگی که دفاعاش و ایستادگیاش افتخاری است تا ابد و هرگز پیدا نخواهی کرد، آن روزها را و همیشه در حسرتشان میمانی.
انتهای پیام/ 131