گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: «قبل از شروع هر عملیاتی گمان میکردیم که این عملیات سرنوشتساز است. میگفتیم که اگر در این عملیات پیروز شویم و به دروازههای بصره میرسیم، صدام هم مجبور میشود که شرایط ما را بپذیرد و جنگ را پایان دهد. از سوی دیگر دلمان برای آن سربازان عراقی میسوخت که به اجبار صدام باید با ما میجنگیدند. چند سال به دنبال این پیروزی بودیم تا اینکه عملیات کربلای ۴ آغاز شد. این عملیات بسیار پیچیده بود. وقایعی رخ داد که ما از آن بیاطلاع بودیم، اجتماع تصمیمات و وقایع منجر به اسارت ۳۰۰ نفر شد.»
متن بالا برگرفته از سخنان دکتر «رحیم قمیشی» از آزادگان دوران دفاع مقدس است. در بخش نخست گفتوگوی خبرنگار ما با این آزاده سرافراز به آغاز و ورود این رزمنده به جنگ اشاره و در بخش دوم گفتوگو به عملیات کربلای ۴ و اسارت این رزمنده پرداخته شده است که در ادامه میخوانید:
وقتی خنده بر روی لب مادرم خشکید
روزهای آخر پاییز ۱۳۶۵ مرخصی یک روزهای به نیروهای قدیمی دادند تا برای خداحافظی بروند و زود برگردند. مطمئن بودیم هفته بعد عملیات مهم و سختی داریم، از این رو شاید این آخرین خداحافظی باشد. هنگام خداحافظی به مادرم گفتم این بار که میروم ممکن است دیرتر بیایم، خندید و گفت: «تو هر وقت گفتهای دیرتر میآیی زودتر آمدهای.» دوباره از زیر قرآن ردم کرد و با صدایی که این دفعه میلرزید گفت: «ایندفعه هم زودتر بیا.» چند روز بعد خنده بر روی لبش خشکید.
رزمندگان سمفونی عشق را در کربلای 4 نواختند
چند روز بعد عملیات کربلای ۴ آغاز شد. این عملیات هرگز نباید از تقویمها پاک شود، نه چون خودم در این عملیات ۴ سال اسیر شدم، نه، چون آن روز دوستانم مثل برگ خزان افتادند؛ چون عملیاتی که میشد شروع نشود، آغاز شد و نیمه کاره هم رها شد. رزمندگان سمفونی عشق را آن روزها نواختند که هرگز در زمین نواخته نشده بود.
یک ماه قبل از عملیات، در سرمای استخوانسوز نزدیکیهای اندیمشک، نیمه شبها برای تمرینهای آبی خاکی به آب زده بودیم. لباسهای غواصی تنگ، قایق سواریها، غلتیدن در گِلهای کنار آب، نیمه شبهای بیخوابی و تمرینهای طاقت فرسا، چه حالی میداد. ما گردان کربلا از لشکر ۷ ولیعصر بودیم. اسماعیل فرجوانی از قدیمیترین و شجاعترین نیروهای جنگ در اهواز، که قبلا هم دست راستش را در جنگ از دست داده بود، فرماندهمان بود. یکی از سختترین کارها تقسیم بندی نیروها بود. لشکر گفته بود گردان فقط یک گروهان غواص باید داشته باشد و ۲ گروهان دیگر با قایق دنبال آن گروهان وارد عمل میشوند. همه میخواستند غواص و خطشکن باشند. هیچ کس نبود که نداند غواصها چه کار سختی پیشِ رو دارند و شهید شدن سادهترین اتفاق ممکن برای آنهاست. خبر رسید باید آماده حرکت شویم. گفتند همه سوار کامیونها بشویم برای رفتن به منطقه عملیات، طوری که انگار مصالح ساختمانی دارد جابهجا میشود. دشمن نباید هیچ بویی از جابجایی میبرد. در طول مسیر سرمان را از کمپرسیها نباید بالا میآوردیم. نباید میدانستیم کجا میرویم.
آذوقه خشکی داده بودند که در راه بخوریم، یک بسته آجیل هم کنارش بود. از سرِ شب که حرکت کردیم بیشتر از ۵ ساعت در راه بودیم، از اول جاده خرمشهر تا مقصد هم که کمپرسی باید با چراغ خاموش میرفت. گفته بودند صلواتها را هم در دلمان بفرستیم. یک وقت صدا، ما را لو ندهد. در تمام مسیر به فکر پیروزی بودیم. چه لذتی داشت تصور پدران و مادران شهدا که با موفقیت عملیات ما از عمق جان میخندیدند.
در این تصور بودیم که فردا، تلویزیون با پخش مارش پیروزی اعلام میکند؛ مردم شریف ایران، توجه فرمایید، توجه فرمایید. فرزندان شما شب گذشته با آغاز عملیات بزرگ و سرتاسری در اطراف بصره، ضمن محاصره کامل این شهر، و شکست عراق، صدام را وادار به پذیرش شرایط ایران کردند. مردم شهید پرور ایران! خون فرزندان شما به ثمر نشست و جنگ شش ساله تحمیلی با پیروزی دلیر مردان ایران اسلامی به اتمام رسید! مردم صبور ایران! صبر و استقامت شما به پذیرش شکست از سوی صدام و خوشحالی مردم مظلوم ایران و عراق انجامید. بزودی بازگشت اسرا آغاز خواهد شد. بزودی کار و سازندگی در ایران شروع میشود.
نیروها عقب نشینی کردند و ما در خاک عراق محاصره شدیم
کاش تصور ما به حقیقت میپیوست. در رده فرماندهان تصمیم گرفته شده بود که اگر نیروها وارد عملیات شدند و نیروهای دشمن را آماده دیدند، عقبنشینی کنند. این در حالی است که خیلی از رزمندگان همچون من، از این موضوع خبر نداشتیم. این موضوع را بعد از اسارت از کسانی که در عملیات کربلای ۵ اسیر شدند، شنیدیم و بسیار ناراحت شدیم. با خبر شدم که بعد از عقبنشینی نیروها، فرماندهان ارشد دستور دادند که نیروها به اهواز بروند که اگر نیروهای بعثی منطقه را بمباران شیمیایی کردند، تلفات کمتری بدهیم.
عملیات حدود ساعت ۱۰ شب آغاز شد. ساعت ۱۲ شب ما وارد منطقهای که قرار بود برسیم، رسیدیم. ما تا ساعت ۱۰ صبح در منطقه مشخص شده، پدافند کردیم. یگانهای دیگر قرار بود که از دو طرف ما خودشان را به ما برساندند، اما نمیدانستیم که آنها عقبنشینی کردهاند.
پس از این که متوجه شدیم که نیروها ما را پشتیبانی نمیکنند و ما در محاصره افتادیم، نیروها لباس غواصی پوشیدند و وارد اروند رود شدند. من و نادر دشتیپور کنار اروندرود ایستادیم و بچهها را به داخل آب راهنمایی کردیم. در بین رزمندگان برخی اصرار میکردند که ما هم برویم، ولی نادر میگفت: اول شما بروید، بعد ما میآیم. به خاطر دارم یک رزمندهای بود به نام علی فرشیدی. علی اصرار میکرد و به نادر میگفت: «اگر شما نیاید، من هم نمیروم.» نادر عصبانی بود و سرش داد میزد که تو باید بروی. علی با گریه وارد آب شد و رفت. نادر در کنار دریا ماند تا اگر کسی راه را گم کرده است، به او مسیر را نشان دهد تا به سمت ایران برگردد، اما من دل رفتن به داخل آب را نداشتم، زیرا در مسیر مجروحانی را دیدم که به آنها قول دادم برمیگردم و کمکشان میکنم. نمیدانم وقتی نیروهای بعثی اسلحه را به سمت مجروحان گرفته بودند، آنها چه فکرهایی در سر داشتند. شاید فکر میکردند که من همچون یک ناجی در آن لحظه میرسم و کمکشان میکنم یا شاید هم فکر کنند که من فرار و آنها را فراموش کردم. نمیدانم کسانی که در راس امور بودند و این عملیات را طرح ریزی کردند، آیا به پشتیبانی، نحوه ارتباط با رزمندگان و ... فکر کرده بودند یا میتوانند لحظه جان دادن یک رزمنده را درک کنند یا نه.
دلم نیامد مجروحان را تنها بگذارم
حلقه محاصره ما تنگتر شد و نهایتا من و نادر اسیر شدیم. دو نفر دیگر هم که مجروح شده بودند، به جمع ما اضافه شدند. وقتی نیروهایی عراقی به ما رسیدند، چشمشان به جنازه چندین کشته شده عراقی خورد که کنار اروندرود روی هم افتاده بودند. البته مشخص بود که این نیروهای بعثی اسیر شده بودند و رزمندگان قبل از این که وارد اروندرود شوند، آنها را کشته بودند. ناگهان یکی از سربازها با دیدن این صحنه به حالت جنون وار سخنرانی کرد و سپس اسلحه کلاشینکف را به سمت ما گرفت تا ما را تیرباران کند. به یاد آوردم که باید اشهد میخواندم. اشهدم را خواندم، ناگهان متوجه شدم که دارم اذان میگویم.
ما چهار نفر به ترتیب ایستادیم. اسلحه کلاشینکف ضعیف است. در حین تیرباران، ناگهان یک گلوله به سمت یکی از درجهدارهای بعثی رفت. او که از این تیر ناگهان ترسیده بود، فریادی کشید. سرباز از ترس اسلحه را پایین گرفت. آن درجهدار نزدیک شد و گفت: چه کسی اجازه تیرباران به شما داد؟ باید همه را اسیر کنید.
خوشحال بودم که نیروهای عراقی دقایقی را با ما درگیر بودند، زیرا تمام دوستانم در اروند بودند و باید خودشان را به عقب میرساندند. معتقدم هر اتفاقی که در زندگی میافتد حکمتی دارد. حکمت اسارت من این بود که بمانم و از جانفشانی و شهادت دوستانم بگویم. از سوی دیگر شاید من هنوز آنچنان پاک نشده بودم که شهادت نصیبم شود.
ادامه دارد...
131