میدان‌های مین هنوز قربانی می‌گیرد -9/ گفت‌وگوی مشروح دفاع پرس با همسر شهید ریاض نصرالهی

بی‌قرار میدان‌های مین شده بود/ بعد از شهادتش همه خواب‌هایم تعبیر شد

با پریشانی از خواب بیدار شد و گفت: «نذری بی‌بی دو عالم را کنار بگذار.» هر کاری کردم خوابش را تعریف نکرد. روز آخر که خبر آوردند؛ فهمیدم که در خواب شهادتش را به او بشارت داده بودند.
کد خبر: ۳۵۸۵۱
تاریخ انتشار: ۲۵ آذر ۱۳۹۳ - ۱۰:۲۰ - 16December 2014

بی‌قرار میدان‌های مین شده بود/ بعد از شهادتش همه خواب‌هایم تعبیر شد

اشاره: شهید ریاض نصرالهی پدر تنها دختری که هنوز بیقرار لحظههای نبودن بابایش است، از همان راستقامتانی است که پاکسازی میدانهای آلوده به مین در مناطق مرزی را پیشه خود ساخت و علیرغم امکان داشتن کسب و کار دیگری وارد این میدانها شد و عاقبت در 26 مهرماه 1390 از منطقه مرزی چیلات دهلران پر کشید و آسمانی شد.

همسر این شهید والامقام در گفتوگو با خبرگزاری دفاع مقدس، بخشهایی از زندگی این همسر فداکار را با بیانی شیوا مرور کرد:

ریاض متولد 10 خرداد 1351 و اصالتا اهل دهلران بود. با همه سختیهایی که در زمان جنگ به خاطر وجود حملات دشمن وجود داشت؛ زندگی به آرامی جریان داشت. خود ریاض بچه کاری و پرتلاشی بود. چند مدت در همان شهرستان دهلران در اداره مخابرات کار کرد اما دید که این کارها با روحیه او سازگاری ندارد. دلش جای دیگری گیر بود. به ناچار به تهران آمد و به شغل آزاد پرداخت. اما باز هم نتوانست دوام بیاورد و عاقبت به شهر خودمان، دهلران نقل مکان کرد. این دوران مصادف با زمانی که من یک دوره هنری را در یکی از مراکز ارشاد در دهلران شروع کرده بودم و اصلا در حال و هوای خودم بود. رفتوآمدهای من روال منظم خودش را طی میکرد و من سرم به کار خودم گرم بود؛ اما گویا شهید ریاض در هر باری که من از کوچه آنها رد میشدم مرا زیر نظر میگرفت.

عاقبت یک روز خواهر بزرگترش را برای خواستگاری از من به خانهمان فرستاد و گفته بود که من این خانم را چندین ماه است که زیر نظر دارم و با تحقیقاتی که انجام دادهام قصد ازدواج با او را دارم. این گونه شد که ما بعد از گفتوگو قرار و مدار ازدواج را گذاشتیم و سرانجام در سال 85 عقد کردیم.

بسیار بچه حساس و دقیقی بود؛ هر کاری را که میخواست انجام دهد بسیار تحقیق میکرد و خوب جوانب کار را میسنجید بعد اقدام میکرد.

زندگی ما آغاز شده بود. خیلی به هم علاقهمند بودیم. در اتاق کوچکی که در منزل خواهرش وجود داشت؛ ساکن شدیم. بعد از مدتی خدا به ما دختری عطا کرد که اسم او را آیناز گذاشتیم. وجود آیناز شیرینی خاصی به زندگی ما بخشیده بود. ریاض با مغازه کوچک سوپرمارکتی که راهاندازی کرده بود امورات زندگیمان را میگذراند. تمام سعیاش این بود که رزق حلال به سر سفره بیاورد و در این مسیر از هیچ کوششی دریغ نمیکرد.

بسیار انسان توداری بود و اهل سکوت. گهگاهی که با خودش خلوت میکرد میدیدم که مجله شاهد یاران را ورق میزند. خاطرات دوران جنگ را با خودش مرور میکرد و به یاد رفقای دوران جبهه میسوخت.

روزهای زندگی ما یکی یکی سپری میشد. ریاض مرد کار و زندگی بود و با همه سختیهایی که زندگی در مناطق مرزی دارد؛ از بودن در کنار هم لذت میبردیم تا اینکه اتفاقی که افتاد وضعیت روحی ریاض را کاملا به هم ریخت و او را از هر چه که دور و اطرافش بود سرد و دلگیر کرد.

یکی از برادرهای بزرگ ریاض به بیماری سختی مبتلا شده بود. دکترها تقریبا جوابش کرده بودند و مراحل شیمی درمانی را برای او و بهبود بیماریاش تجویز کردند.

ریاض پیگیر کارها و رفع و رجور مصائب بیماری برادرش بود. چند مدت در بیمارستان بستری شد و عاقبت برای پیگیری وضعیت درمانیاش به تهران مراجعه کرد و روند درمانی او در تهران پیگیری شد.

وضعیت ریاض کاملا به هم ریخته بود. اما به روی خودش نمیآورد. حال و روز برادرش هم تعریفی نداشت. تا اینکه روز به  روز وضعیت او خرابتر شد و عاقبت با همه تلاشهایی که برای بهبود او شد از دینا رفت.

مرگ برادر ریاض ضربه سختی به او زد و کلا از زندگی ناامید شد. هیچ وقت ریاض را اینطور شکسته ندیده بودم. نمیدانست چه کار کند. فکر میکرد که دیگر دنیا برای او هم تمام شده است. در مغازهای هم که دایر کرده بود نمیتوانست کار کند. اجناس را گاهی اوقات به زیر قیمت میفروخت و از این رو درآمد مغازه کفاف هزینههای جاری آن را هم نمیداد. وقتی از او سؤال میکردیم میگفت اصلا حواسم به خودم نیست و نمیدانم که چه کار دارم میکنم.

بعد از همه این اتفاقها یک روز به من گفت که میخواهم تغییر شغل بدهم. با آن اتفاق دردناکی که برای او افتاده بود؛ رضایت دادم که آنچه را که میخواهد انجام دهد. دوست داشتم تا به زندگی برگردد. نمیخواستم که همچنان با درد و عذاب ناشی از غم از دست دادن برادرش، خودش را عذاب دهد.

سرانجام راضی شدم که مدتی از کارش دست بکشد. حتی پیشنهاد کردم که یک تاکسی بخرد و با آن کار کند تا از همین راه علاوه بر تأمین مخارج زندگیمان حال و هوای خودش هم عوض شود. اما زیر بار نرفت و گفت که دلش با کار دیگری آرام نمیگیرد.

دورههای مختلفی را گذراند تا توانست به عنوان یک تخریبچی وارد کار پاکسازی میدان مین شود.اما زمانی فهمیدم که برای تخلیه ناراحتی از دست دادن برادرش کار در میدانهای مین را انتخاب کرده است. با وضع روحی اسفناکی که داشت دلم به این کار رضا نمیداد. اصلا دوست نداشتم که اتفاق بدتری بیافتد و وضع از اینکه هست خرابتر شود. با اصرار فراوان راضی شدم که مدتی را در این کار باشد. خودش هم گفت که تنها یکی دو سال در این کار میماند. اما بعد از مدتی دیدیم که به این کار به شدت وابسته و به قول معروف آلوده شده است و دیگر به سختی میتواند از این کار دل بکند.

روزها از پی هم میگذشت و یکی دو سال بدون هیچ اتفاق خاصی سپری شد. در این مدت دخترمان آیناز هم بزرگ شده بود. نبودن ریاض در محیط خانه را به خوبی متوجه میشد و گاهی اوقات بهانهاش را میگرفت.

یک شب خواب عجیبی دیدم که بعدها با شهادت ریاض تعبیر شد. خواب دیدم که سربازان عراقی به خانه ما هجوم آوردهاند و میخواهند خانه ما را تصرف کنند. شهید ریاض خودش را میان من و دخترم حائل قرار میدهد و در همین حین در هجوم بیامان دشمن تیری به ریاض اثابت میکند و زخمی میشود. از خواب که بیدار شدم با تعریف کردن خوابم ریاض گفت: «زیاد جدی نگیر در خواب هیچ چیز راست نیست.»

چند مدت بعد خود ریاض هم خواب عجیبی را دیده بود که همگی حکایت از شهادت او داشت. بعدها به من گفت که نذر بیبی دو عالم کنار بگذار. هر قدر که اصرار کردم خوابش را تعریف نکرد و فقط با حالت پریشانی میگفت که صدقه کنار بگذار، همین.

تمام حواس ریاض حتی در حین کار هم به ما بود. یک روز یکی از دوستانش مانع از این شده بود که اتفاق ناگواری برای او بیافتد. گویا در همان حینی که ریاض مشغول پاکسازی مین بوده است، در خیال خودش آیناز را میبیند که وارد میدان مین شده است. ریاض میخواهد که مانع از ورود دخترش به میدان مین شود. به یکی از دوستانش میگوید که تو هم آیناز را میبینی؟ دوستش در همان حال متوجه میشود که وضعیت ریاض اصلا مناسب نیست. بر سر او فریاد میکشد که همان جایی که هستی بایست! ریاض متوجه میشود که در یک قدمی مین گوجهای ایستاده است و هر آن ممکن بود که پایش به روی مین ضد نفر برود و به شهادت برسد. یک ماه بعد از این جریان، چند مدتی بود که تراکم کارهایش در همان منطقه بالا رفته بود به مرخصی آمده بود. شش روز بود که در مرخصی به سر میبرد.

روز آخری که میخواست خداحافظی کند؛ قول و قراری که با هم داشتیم را به یادش آوردم و گفتم که یادت باشد به من قول دادهای که از خودت مراقبت کنی. نه به خاطر من لااقل به خاطر آیناز از خودت مراقب باش. از مادرم و تمام اهل منزل نیز خداحافظی کرده بود و حلالیت خواسته بود. گفته بود که اگر خوبی یا بدی دیدید حلالم کیند.

همان روز برای خریدن مقداری وسایل برای خودمان به همراه مادرم به بازار شهر رفته بودیم. دلشوره عجیبی در من افتاده بود. نمیدانستم چرا در دلم آشوب است و چه اتفاقی دارد میافتد. به خانه که بازگشتیم خواهرم پرسید که از ریاض خبر داری؟ همین جمله را که شنیدم بند دلم پاره شد و یک باره فرو ریختم. از همان لحظه فهمیدم که اتفاق ناگواری برای ریاض افتاده است. خواهرم گفت که تماس گرفتهاند که امروز ساعت 8 صبح ریاض به روی مین رفته است. همین جمله را که شنیدم از از حال رفتم. خودمان را به بیمارستان دهلران رساندیم. گفتند که با هلیکوپتر به بیمارستان نفت اهواز انتقال دادهاند. مسافت چندین ساعته را تا اهواز طی کردیم.

وقتی رسیدیم پرستارها مشغول آماده سازی دستگاه شوک بودند. از همانجا بود که فهمیدم که ریاض به شهادت رسیده است و دیگر امیدی به بازگشت دوبارهاش نیست و این آغاز روزهایی بود که آیناز با همه دلبستگیهایی که داشت هنوز بهانه پدرش را میگیرد.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها