میدان‌های مین هنوز قربانی می‌گیرد ـ 4/ همسر شهید همتی در گفت‌وگو با دفاع پرس:

در کنار کسی بودم که حال و هوای شهادت داشت

با همه مجاهدت‌هایی که در 8 سال جنگ از خودش نشان داد بعد از بازنشستگی هم آرام ننشست. با عشق و علاقه‌ای که داشت در این مسیر ماند تا زمانی که اجر و مزد همه تلاش‌هایش را یک‌جا از خدا گرفت. آن هم در روز عید غدیر سال 91 در منطقه پاکسازی میدان مین.
کد خبر: ۳۳۱۳۵
تاریخ انتشار: ۲۷ آبان ۱۳۹۳ - ۱۱:۱۶ - 18November 2014

در کنار کسی بودم که حال و هوای شهادت داشت

اشاره: شهید علیاکبر همتی یکی از همان شش پرستویی است که در روز عید غدیرخم در منطقه مرزی مریوان در حین پاکسازی میدانهای وسیع مین به درجه شهادت نائل شد. استاد تمام عیار تخریب انواع مینها عاقبت به عهدی که با مولایش بسته بود و در همان روز عید غدیرخم وفا کرد و خلعت شهادت پوشید. مردی که در صفا و خلوص و شوخ طبعیاش شهره همه تخریبچیها در منطقه مرزی مریوان بود.

همسر شهید علیاکبر در گفت و گو با خبرنگار حماسه و جهاد دفاع پرس، ضمن بیان ویژگیها و روحیات شهید همتی اشارهای هم داشت به قول و قراری که در روز اعزام او به جبهه با او بسته بود هر چند که اشکهایش مجال صحبت را برای دقایقی از او گرفت:

تولد یک سردار

اول مرداد 1343  که همان موقع هم مصادف با نهم محرم بود در استان همدان به دنیا آمد. خود ما هم اصالتا همدانی هستیم از آنجایی که دختر خاله و پسرخاله بودیم ازدواج کردیم و حاصل این ازدواج دو پسر 25 و 23 ساله به نامهای احسان و مجتبی و یک دختر 6 ساله به نام یاسمن است. در 13 آبان 91 مصادف با روز عید غدیر در منطقه مرزی مریوان به شهادت رسید و ما را با دنیایی از دلتنگی تنها گذاشت.

در حین انجام کار برای انهدام چالههای انباشته شده از مین بود که یکی از مینهای درون چاله منفجر شد و علیاکبر به آرزویش رسید. از خدا خواسته بود به گونهای شهید شود که هیچ اثری از پیکرش باقی نماند. همینطور هم شد و تنها یک دست از او برگشت. دستی که همیشه در راه رضای حق کار انجام داده بود.

همیشه تابع ولایت امر بود و در نهایت در روز عید غدیر با مولای خود پیمان بست و با خون خودش آن را امضا کرد.

قبل از سن 15 سالگی عضو بسیج شد و با فعالیتی که در پایگاهها داشت به صورت داوطلبانه به جبهه اعزام شد و در سال 62 هم عضو رسمی سپاه شد.

زمانی برای حضور در جبههها

در دوران دفاع مقدس در همه مناطق در جنگی به خصوص مناطق عملیاتی غرب حضور پیدا کرد. کارش طوری شده بود که به خودش وظیفه میدانست در هر کجایی که نیاز دارند باشد. در این مناطق غرب بود که عاشق و شیفته روحیات بچههای جبهه شده بود. انگار روحش به این مناطق گره خورده بود و مثل قلههای همان مناطق روحیه و تاب ایستادگیاش سخت و سختتر شد.

مدتی را در کرمانشاه، ایلام، دهلران، مندلی عراق و مدتی را هم در حلبچه در زمان حمله شیمیایی صدام گذراند. تا پایان جنگ در جبههها بود.

 

عشق به تخریب میدانهای مین

در همان موقع که عضو رسمی سپاه شد دورههای تخریب و خنثی سازی را طی کرد و به یک استاد تمام عیار تخریب تبدیل شد. رفت برای پاکسازی میدانی مین. مینهایی که در سرتاسر مناطقی مثل کرمانشاه، کردستان، دزفول، میمک و یا فاو گسترده شده بود.

به قول خودش بچههای گروه تخریب در جنگ حال و هوای دیگری داشتند و چون بچههایی بودند که در صف اول جنگ حضور داشتند از روحیه بالایی برخوردار بودند. همین چیزهای به ظاهر ساده بود که در دلش شوق ایستادگی و مقاومت را تقویت کرده  بود.

بازگشت به میدانهای مین

تنها مخالفتم فقط با دلتنگیهایم در رابطه با دوری او بود و هست. همان زمان هم از رفتنش تنها به این خاطر دلتنگ بود و بس. سال 77 بعد از این همه سالها درست در زمانی که باید مینشست و استراحت میکرد و یا شاید از همه چیزها دست میکشید اما دوران تازهای را در زندگیاش رقم زد و رفت برای آموزش چیزهایی که روزی یاد گرفته بود.

دورانی را هم در زمانی که تازه بازنشست شده بود یکی از دوستانش در شرکت دامداری وابسته به موسسه انصار برایش کاری پیدا کرده بود. یک بار نگاهی به خودش انداخت و دید که اصلا برای چنین کاری ساخته نشده است. مدتی را هم به فراگیری دوره آتشباری همت کرد و کارت آتشباریاش را هم گرفت حتی تا جایی که در همدان برای ساخت طونلهایی که بر عهده قرارگاه خاتم نهاده شده بود از وجود علیاکبر استفاده میشد و وی به راحتی میتوانست در این زمینهها هم فعالیت داشته باشد اما انگار روحش در میدان مین گیر کرده بود.

خدمتی برای شهدا

استاد درجه یک تخریب انواع مین شده بود در پادگان قدس نیروی زمینی در همدان و همزمان هم در پادگان قهرمان استان همدان آموزش تخریب میداد. مدتی به موزه دفاع مقدس رفت و حدود دو سالی را به صورت کاملا فعال در آنجا کار کرد. بهش میگفتم که قدری هم به ما سر بزند ولی همیشه با خنده میگفت که در اینجا کار برای شهدا است. زندگی ساده و سختی را پشت سر گذاشتیم.

زمانی هم که برای کار به قرارگاه کربلا رفت این نکته را بهم گفت که ببین اولا این کار برای رضای خدا هست و تمام. دیگر اینکه این کار جز تخصص ذاتی من است و جز این کار دیگری را به این خوبی نمیتوانم انجام دهم.

گمشدهای در میدانهای مین

میگفت اگر بتوانم جان یکی را هم نجات دهم خیلی برایم لذتبخش خواهد بود که ثمره کار و تلاشم را در پاکسازی مین ببینم. وقتی هم که به آن مناطق در رفت و آمد بود بسیار آرامش میگرفت و روحش جلا پیدا میکرد. گمشدهاش واقعا در میدانهای خطرناک مین بود. همیشه میگفت وقتی به مناطقی پا میگذارد که یادآور خاطرات هشت سال جنگ است تمام با بچههای جنگ بودنها در ذهنش زنده میشد انگار دوباره به همان دوران بازگشته است.

یک هفته برای عید قربان همان سالی که شهید شد در همدان به مرخصی آمده بود و تماس گرفته شد دو سه روز مانده به عید غدیر که کار بسیاری در مناطق پاکسازی روی زمین مانده است و سریع خودت را به منطقه برسان. باید میرفت تا چالههای انباشته شده از مین را مفجر کند.

با اینکه در مرخصی بود شبهنگام از همدان به سمت مهران رفت و صبح روزی که شهید شده بود تماس گرفت و خبر رسیدنش را داد تا اینکه در عصر همان روز به دیدار حق شتافت. عصر همان روز تا اذان صبح فردا هر قدر که با او تماس گرفتم نشد که نشد. انگار دیگر از دستم رفته بود. همه خبر داشتند حتی بچههای سپاه اما ما که جزء خانوداهاش بودیم باید بیخبر میماندیم.

بند پوتینم را تو باید ببندی

زمانی که ازدواج کردیم و در طی صحبتهایی که با هم داشتیم بهم گفت که ببین من از این شغلی که در آن هستم راضیم و پاسداری را افتخاری برای خودم میدانم. در این راه جبهه رفتن و یا پست شبانه است و اینها ملزومات این کار است. این راه درآمد و زندگی من است و از این راه باید خرج و مخارج خانواده را تدارک ببینم و نباید با این قضییه مشکلی داشته باشی. تو باید بند پوتینم را ببندی و مرا راهی کنی. من هم مخالفتی نکردم و گذاشتم همه چیز را به اختیار خودش.

روز اعزامش به جبهه بهم گفت آن حرفهایی را که در روز خواستگاری زدم اینکه بند پوتینم را ببندی و مرا راهی جبهه کنی یادت هست؟ گفتم آره. در همان حین هم داشت از آسمان موشک و بمب میبارید و کوچهها و خیابانها پر شده بود از زخمی ها و خمپارهها.

وضعیت قرمز اعلام شده بود و همه در همان کوچهها در سنگرهایی که با دستان خود مردم احداث شده بود پناه گرفته بودند. در همان لحظات در کوچهای که من مشغول بدرقه او بودم آتش بمباران شدیدتر شده بود که مرا به یک سنگری فرستاد و خودش با کولهباری که به دوش داشت راهی شد.

بازدید از میدان مین برای رفع دلتنگی

بعد از شهادتش با کمک یکی از دوستانش به نام سردار حسنخانی به همان منطقه مهران و محل شهادت علیاکبر رفتیم. غم عجیبی ته دلم را گرفته بود. مثل اینکه همین الان این اتفاق افتاده باشد. در طی مسیر به خودم میگفتم که تا چه اندازه علیاکبر روح بزرگی داشت که در این مسیرها قدم میگذاشت. راه بسیار سخت و طاقتفرسا بود. اصلا نمیشد در چنین جاهایی حضور پیدا کرد تا چه رسد به اینکه کار هم بکنی و همین مناطق جایگاهی شوند برای دلدادگی به دوران جنگ.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها