گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: «سید شجاع» افسر عراقی بود که پنهانی به مجروحان ایرانی کمک میکرد. ناگهان اخلاق او با اسرا تغییر کرد تا اینکه یک روز وی به همراه چند افسر عراقی وارد اردوگاه شد و چند نفر را خارج کرد. بیرون آسایشگاه شجاع ساکت بود و تنها آب دهانش را قورت میداد. باور نمیکردم او ما را معرفی کرده باشد. چشمهای ما بسته شد. با شلاق و کتک هدایت شدیم به طرفی که نمیدانستیم کجاست. با چشم بسته نمیدیدیم کسی که میزند کیست. آیا شجاع هم میزند؟ تجسم قیافه او که میزند برایمان خیلی مشکل بود.
متن بالا برگرفته شده از خاطرات «رحیم قمیشی» از یکی از نگهبانان بعثی به نام «سید شجاع» است که در صفحه مجازی خود منتشر کرده است. در بخش نخست این خاطره به معروفی «سید شجاع» پرداخته شد، در ادامه مطلبی درباره تغییر رفتار این افسر عراقی و علت آن را میخوانید:
انفرادی به انتخاب «سید شجاع»
چند هفتهای از آمدن شجاع به داخل اردوگاه میگذشت و به نگاههای دلسوزانهاش، صحبتهای نیمه شب او سرِ پستش با بعضی بچهها، و سوالهایش از ایران عادت کرده بودیم. هرچند همهی اینها را مخفیانه و با رعایت احتیاط تمام انجام میداد. یادم نمیآید در آن هفتهها یکبار دستش را روی یک اسیر بلند کرده باشد.
نمیدانم چه اتفاقی افتاد که چند شب بود نزدیک پنجرهها برای پست دادن قدم نمیزد. کمتر سراغ کسی را میگرفت. کمتر میخندید. در فکر بود. اصلا داخل آسایشگاه نگاه نمیکرد، با اینکه خیلی رفیق پیدا کرده بود و حداقل مجروحها، همه با او خیلی گرم میگرفتند. احساس کردیم مشکلی خانوادگی دارد، کسی از خانوادهاش را از دست داده و یا دلش برای بچههایش تنگ شده است.
سربازان عراقی در طول جنگشان با ایران هر ۳۰ روز، تنها پنج روز مرخصی داشتند و خیلیها نزدیک به ۱۰ سال بود در خدمت سربازی بودند. حدس زدیم یکی مرخصی میرود روحیهاش بهتر میشود برگردد.
خیال ما آن روز شکست که افسر بداخلاق اردوگاه به همراه سید شجاع درِ آسایشگاه را با سر و صدا باز کردند، شجاع با غیظ نگاهی به همه کرد و چهار نفر (رحمان، قاسم بوشهری، نادر و من) را به افسر معرفی کرد. زیر چشمی به شجاع نگاه میکردم. نمیدانستم که چه اتفاقی افتاده است.
افسر بلافاصله دستور داد از آسایشگاه بیرون برویم. چیزهایی به عربی گفت که یعنی ما میدانیم شما منشأ همه مشکلات و اعتراضها هستید. حالا میروید جایی که بدانید نتیجه سرکشی و مخالفت با ما چیست. بیرون آسایشگاه شجاع ساکت بود و تنها آب دهانش را قورت میداد. باور نمیکردم او ما را معرفی کرده باشد. اصلا ما کاری هم نکرده بودیم.
چشمهای ما بسته شد. با شلاق و کتک هدایت شدیم به طرفی که نمیدانستیم کجاست. به جز من و قاسم که با هر کتک آخ بلند میگفتیم، نادر و رحمان طبق معمولشان ساکت بودند، یعنی ترجیح میدادند یک آخ هم تحویل عراقیها ندهند. با چشم بسته نمیدیدیم کسی که میزند کیست. آیا شجاع هم میزند؟ تجسم قیافه او که میزند برایمان خیلی مشکل بود. همینطور که راه میرفتیم، پسگردنی و چوب به پشت و کمرمان میخورد. راستش درد این کتکها برای اسیر عادی است. اسیر همین که زنده است خدا را شکر میکند. میدانستیم کتکها زود جایش خوب میشود اما کسی که گزارشی به اسم ما داده، که بود؟
چشمهایمان که باز شدند صحنه جالبی دیدیم. ما روبروی همان انفرادی بودیم که تا چند هفته پیش برای درست شدنش کار میکردم. بلوک سیمانی میدادم، فرغون خاک میبردم، تنگ و محکماش میکردم. ظاهرا قرار بود افتتاح انفرادی اردوگاه را با ما شروع کنند. فقط روبان و قیچی نبود بلکه همهاش تهدید و تنبیه بود.
اسارت کم بود، حالا تجربه انفرادی هم میخواست به آن اضافه شود. نادر با کتک و کابل به انفرادی اول فرستاده شد، من به انفرادی دوم، قاسم با داد و بیداد و وحشیگری نگهبانها به سومی و رحمان با اندام نحیف و صبر فوقالعادهاش به چهارمین اتاق رفتند. آنقدر انفرادی تاریک بود که فقط نیم ساعت طول کشید تا چشمهایمان به فضای داخل انفرادی و وسایل آنجا عادت کند. راستش هیچ چیز حتی یک پتوی کهنه، یک لیوان و یک دمپایی نبود. تنها تاریکی در ابعاد یک دستشویی تنگ بود. نهمیشد دراز کشید، نهمیشد ایستاد، نهمیشد قدم زد. ولی تجربه جدیدی بود؛ انفرادی به انتخاب «سید شجاع» که میخواست منجی ما باشد.
افتتاح انفرادی که خودمان ساختیم
چهار آدم بیگناه و کاملا متفاوت در انفرادی بودیم. «نادر» فرمانده گردان بود. عراقیها نمیدانستند وگرنه حتما اعدام میشد. خیلی وقتها نگهبانها از نگاههای تندش فرار میکردند. عصبانی میشد هیچکس از او در امان نبود. اگر چه خیلی صبور بود و خیلی کم عصبانی میشد.
«قاسم» بوشهری بود. او مثل تمام بوشهریها مظلوم و پرانرژی بود. هزار نوحهی بوشهری هم از بر بود. همیشه زمزمه نوحههای بوشهری قشنگش از اتاق انفرادیاش به گوش میرسید و به ما آرامش میداد.
«رحمان» بچه ایلام و طلبه بود. این موضوع را از عراقیها پنهان میکرد. میدانستم در حال حفظ کامل قرآن است. شاید انفرادی فرصتی بود برایش تا قسمتهای زیادی از قرآن را که حفظ کرده بود با خودش مرور کند.
۲۴ ساعت اول گذشته بود. نه غذایی داده بودند، نه تنفسی راحتی و نه امکان دستشویی رفتن داشتیم. عصر روز دوم انفرادی بود که ناگهان نادر درب انفرادی را کوبید. انفرادی نگهبان اختصاصی نداشت و باید نگهبانها از بندها خودشان را میرساندند. آنقدر صدای در کوبیدنِ نادر بلند بود و آنقدر محکم نگهبان را صدا کرد که من وحشت کردم. نگهبان خودش را نفس نفس زنان رساند و پرسید چه اتفاقی افتاده است؟ نادر با قلدری گفت در را باز کن تا بگویم. در باز شد نادر با خشم گفت ما دستشویی نرفتهایم. غذا هم نیاوردهاید، آنجا داریم خفه میشویم. یک دقیقه به داخل بیا، ببین میتوانی تحمل کنی. خندهام گرفته بود، نادر با تحکم صحبت میکرد و نگهبان با ترس اجازه خواست از افسر اردوگاه اجازه بگیرد و نادر اجازه داد. چند دقیقه بعد برگشت و گفت فقط چند دقیقه اجازه دارید که از انفرادی بیرون بیایید.
باورنکردنی بود. هم دستشویی رفتیم، هم سر و صورتمان را شستیم و آب خوردیم. همچنین اولین وعده غذا را که شام بود گرفتیم. بشقاب و قاشق هم نصیبمان شد.
فرار از انفرادی
آن روز اتفاقا سید شجاع نگهبان آشپزخانه بود و ما همه دقایق هواخوری از دور او را میدیدیم. او نگاهش را از ما میدزدید. انگار خجالت میکشید. وقتی دوباره داخل انفرادی شدیم همان قاشق شام نجات دهنده ما شد. نصفه شب با کمک قاشق از شکاف خیلی نازکی که به صورت افقی داخل درِ آهنی انفرادی من بود توانستم در سلولم را باز کنم. قفل سلولها کشویی بود و قفل اصلی بیرون بود.
شب قبل سرمای شدید نگذاشته بود خواب به چشمهایمان بیاید. دیوارهای سلولها هم که تازهساز بودند هنوز نم داشتند. از نگهبانها پتو هم خواسته بودیم اما آنها خندیدند. نادر موقع تلاشم برای باز کردن درب، چند بار ازم پرسید چهکار میکنم؟ نگفتم. دوست داشتم غافلگیرش کنم. همینطور هم شد. آرام در سلولش را باز کردم. خندهاش را یادم نمیرود. انگار بعد از سالها همدیگر را میدیدیم. همدیگر را در آغوش گرفتیم. قاسم و رحمان میپرسیدند چه اتفاقی افتاده است. کمی بعد درِ سلول آنها را هم باز کردیم. البته آن 2 این کار را عاقلانه نمیدانستند. راست میگفتند اگر عراقیها مطلع میشدند، حتما جریمه سنگینی را باید میدادیم.
یکی از مهمترین دستاوردهای آن شب دسترسی به تعدادی پتو بود که در راهرو وجود داشت و توانستیم داخل انفرادی ببریم. البته آن شب من و نادر تا صبح نشستیم و صحبت کردیم.
اخلاق «ناجی» اسرا تغییر کرد
نادر خیلی چیزها را میدانست که من نمیدانستم. میگفت سید شجاع، نگهبان عراقی انسان بسیار دلیری است. او با وجود همه خطرات به اسرا کمک میکرد و برایمان اخبار را میآورد، اما انتظارات بعضی از بچهها به قدری از او بالا رفته بود که او نمیتوانست برآورده کند. او در خطر قرار گرفته بود. خطر در عراق یعنی نابودی خانواده و شکنجههای مرگبار. چیزی که هر کسی تحملاش را ندارد. نادر میگفت انفرادی آمدن ما اثبات بیگناهی شجاع در مقابل افسر بعثی بود و حتما خودش خیلی ناراحت است.
صحبتهای نادر خیلی به دلم نشست و چقدر انفرادی را برایم آرام و قابل تحمل کرد. حالا داخل انفرادی هم تا حدودی آزادی پیدا کرده بودیم. مخفیانه بچهها به ما آب و غذا میرساندند. شبها از همان درز مستطیل شکل هواخوری انفرادی، ستارهها را میدیدیم. آن ستاره پر نوری که سرِ شب نزدیکی ماه پیدایش میشد چقدر قشنگ بود. چرا تا آن موقع متوجه این زیبایی نشده بودم؟! دیدن آسمان پر ستاره آنقدر جذاب بود که سیر نمیشدیم. راستش انفرادی هم قابل عادت کردن بود. اگر چه نمیشد پاها را کشید و راحت خوابید ولی در خواب که آزاد بودیم. خوابمان که دیگر اسیر نبود.
ادامه دارد...
131