گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: «اردوگاه ما ۴ بند داشت. بندهای یک و دو روبهروی هم بودند و پنجرههای آسایشگاهها با فاصله ۵۰ متریشان روبروی هم باز میشدند. بندهای سه و چهار هم همینطور. ما بین بندهای دو و سه بودیم، یعنی هیچ پنجرهای بهطرف ما نبود. دو طرف ساختمان انفرادی تنها دیوارهای آسایشگاهها بود. انفرادی در طول روز که گاهگاهی رفت و آمدی بود، صدایی میآمد، صدای شعلههای آشپزخانه، صدای داد و فریاد نگهبانها، صدای بچهها که به بهانهای نزدیک میشدند و حالمان را میپرسیدند، برای همین بین روز پر از هیجان بود. اما از ساعت ۶ عصر تا ۸ صبح آنقدر ساکت میشد که دلمان میگرفت. بازکردن یواشکی درهای داخل و رفتن به راهروی باریک و تاریک بین چهار سلول هم دیگر دلمان را باز نمیکرد. اگر صحبتی هم بین ما بود باید خیلی آرام میبود، مبادا نگهبانهای گذری صدا را بشنوند که روزگارمان سیاه میشد. فقط اول صبح آمارگیری چند دقیقهای داشتیم که نگهبان بیرون ما را از انفرادی بیرون میآورد و چشمهایمان کمی نور را میدید و یکبار هم بعدازظهر حدود ۱۰ دقیقه، آمارگیری و دستشویی بود. حرفهایمان دیگر تمام شده بود و تعداد روزها از دستمان در رفته بود. دلمان نمیخواست آزاد شویم و به ایران برویم. دلمان نمیخواست پدر و مادرمان را ببینیم یا بوی خاک وطن و گلزارهایش را حس کنیم. دلمان میخواست به همان آسایشگاه، با همه گرمایش، با همه فشردگیاش و با همه خاطرات بدش برگردیم.»
متن بالا برگرفته از سخنان «رحیم قمیشی» از آزادگان دوران دفاع مقدس در خصوص روزهای اسارت و تغییر رفتار یک افسر عراقی با اسرا است. برای مطالعه بخش نخست و دوم این خاطره اینجا کلیک کنید. بخش پایانی این خاطره را در ادامه میخوانید:
به خاطر رفتار یک نگهبان بغض کردم
آنجا در انفرادی دیگر خواب ایران را نمیدیدم، خواب میدیدم به آسایشگاه برگشتهایم. نگهبانها برای سرشماری داخل نمیآمدند، بوی انفرادی برایشان قابل تحمل نبود، حالت تهوع پیدا میکردند. ولی ما به آن بو عادت کرده بودیم. روزهای آخر که دیگر نور کورمان میکرد. یکبار نمیدانم چطور شد «سید حسین» نگهبان عقدهای بند سه و چهار که به خاطر شکل چشمهایش به حسین ژاپنی معروف بود، داخل شد تا ببیند ما چهار نفر کدام هستیم. از پنجره انفرادی اسممان را خواند «رحیم، محمد حسین» جواب دادم «نعم سیدی». یعنی حاضر هستم. دلم نمیخواست او را ببینم. گفت جلوتر بروم تا او را ببینم. کنار همان دریچه کوچک درِ آهنی رفتم. فقط چشمهایش را میدیدم. به نظرم چراغ قوهای در دستش بود. چند ثانیه فقط نگاهم کرد. ناگهان آب دهانش روی صورتم افتاد. ما قبلا همدیگر را میشناختیم. او از من کینهای به دل داشت. با آستین لباس زرد رنگام آب دهانش را پاک کردم، اما بوی آب دهانش نمیرفت. بغض کرده بودم و دلم نمیخواست کسی بداند. به خاطر این رفتار بسیار ناراحت بودم. در حالی که در طول اسارت سعی میکردم روحیهام را حفظ کنم تا روحیه کسانی که سن و سال کمی داشتند، ضعیف نشود.
سید شجاع منجی ما بود
حدود ۹ روز گذشت که سید شجاع با یک مترجم آمد. درب را باز کرد و گفت بیرون بیایید. معلوم بود که دوره انفرادی تمام شده است. سیدشجاع دستور داد که ما را به بند برگردانند. احساس کردم خود سید شجاع از ما خوشحالتر است. سیدشجاع گفت افسر میخواهد ما را ببیند تا حکم آزادی را بدهد. لباسهایمان را تکاندیم و با لبخند خندان آماده شدیم. مترجم از زبان سیدشجاع گفت «افسر میخواهد شما را آشفته و مردنی ببیند. اینطور که انگار از پیکنیک آمدهاید.»
ما فیلم بازی نمیکردیم. هم از بیرون آمدن خوشحال بودیم، هم دوره انفرادی خستهمان نکرده بود. فکر میکردیم خدا خواسته و داریم دورهای را تمرین میکنیم. حالا نگهبان اصرار و التماس میکرد باید خودمان را به نیمه جان بودن و گرسنگی شدید و ناتوانی در راه رفتن بزنیم تا افسر باور کند خوب تنبیه شدهایم. کاری که واقعا با شخصیت ما نمیخواند. هیچوقت دلمان نمیخواست جلوی عراقیها کم بیاوریم، ولی توضیحات مترجم راضیمان کرد. دوباره لباسهایمان را خاکی کردیم. من زیر بغل نادر و قاسم زیر بغل رحمان را گرفتیم.
افسر سیاهچرده با چوبدستی کوچکی که در دستش بود و دائما به کف دستش آن را میکوبید همه اسرای بندهای یک و دو را نشاند و بلند بلند برایشان سخنرانی میکرد. اسرا پشتشان به ما بود و متوجه ورود ما نشدند تا اینکه افسر دستور داد برگردند و ببینند نتیجه تمرد چه خواهد شد. حدود ۸۰۰ نفر سرهایشان رو به ما برگشت و افسر هم با خوشحالی ادامه داد «نگاه کنید؛ مثل پرتقالهایی که آبشان را گرفته باشند! ببینید چه شکلی شدهاند. خوب نگاهشان کنید. حالا هر کس دوست دارد مخالفت کند بداند چه بهسرش خواهد آمد.»
نادر خندهاش گرفته بود، التماسش کردم «نادر تو را به خدا مسخرهبازی در نیاور.» بیوجدان سرش را گذاشت روی شانهام و طوری که شانههایش تکان میخورد خندید. افسر دید و پرسید چیزی شده است؟! من هم با نامردی تمام گفتم سیدی از درد دارد گریه میکند! رنگ به رخسار نگهبانها و سید شجاع نبود. نکند افسر ارشد بفهمد ما هنوز کلی جان و روحیه دارید.
افسر احساس میکرد زهر چشمی را گرفته است. دفتر افسر بیرون اردوگاه بود و تنها صبح و غروب برای آمارگیری و موضوعات خیلی مهم داخل میآمد. آنقدر نمایشنامه حال بد ما و گریه نادر متاثرش کرد که دستور داد ما چهار نفر به حمام برویم. همچنین غذا هم به ما بدهند.
فکر میکنم از اول اسارت چنان حمامی نرفته بودیم. همیشه فرصت حمام حداکثر سه دقیقه آنهم با آب یخ بود، اما آن روز ۱۵ دقیقه داخل حمام بودیم.
از بازگشتم به آسایشگاه خوشحال بودم
وارد آسایشگاه که شدیم بهقدری بچهها استقبال کردند که دلمان خواست بیشتر انفرادی میماندیم تا باز هم عزیزتر میشدیم. کلی نان و غذا برایمان نگه داشته بودند. بعضیها که دل نازکتری داشتند اشک میریختند و میگفتند چقدر لاغر شدهایم، ولی واقعیتش چندین روز تاریکی مطلق و آفتاب نخوردن، خیلی پوستمان را سفیدتر و صورتمان را نورانیتر کرده بود.
در غیاب ما اتفاقات بدی در اردوگاه افتاده بود. رفتارهای سید شجاع محور اختلافات زیادی شده بود. او دیگر با کسی صحبت نکرده و بعضیها را زیر باد کتک هم گرفته بود.
شجاع بعد از همراهی افسر در فرستادن ما به انفرادی و در غیاب ما چند بار هم همراه نگهبانها به کتککاری بچهها پرداخته بود. برای ما باور نکردنی بود. شجاعی که ما میشناختیم و شجاع امروز قابل جمع شدن نبودند.
جو اردوگاه مثل یک جامعه معمولی انواع و اقسام گرایشها را در خود داشت. بیخیال، محافظهکار، تندرو، انقلابی، سوپر انقلابی، سازشکار و چندین گرایش دیگر. حالا هر گروهی یک قضاوت در مورد شجاع داشت.
بعضی معتقد بودند او از اول نیروی سرسپردهای بود که خودش را به ما نزدیک کرد تا نیروهای وفادار به نظام را شناسایی و معرفی کند. بعضی میگفتند او کسی از بستگانش را در جنگ از دست داده و ناگهان از راه حق برگشته است. بعضی دیگر هم قضاوتشان این بود که او ایمانش سست و با یک خطر که تهدیدش کرده، یکباره وا داده بود. ما هم منتظر بودیم فرصتی شود تا از خودش موضوع را بشنویم. سوپر انقلابیها مسخرهمان میکردند که او چند نفر را به زندان انفرادی انداخته است و آنجا کلی شکنجه شدهاند، باز شما میخواهید از خودش بپرسید چه شده و چرا این کار را کرده است. عجیب بود، من و سه نفر دیگر به انفرادی رفته بودیم و حالا بعضی به سازشکاری متهممان میکردند.
برگشتن به جمع دوستان و نشستن دور یک سفره را که آنهمه شیرینیاش در انفرادی به کامم لذت بخش آمده بود را این بحثها کمکم تلخ میکرد. من با اینکه رفتارهای ناپسند این روزهای شجاع برایم بسیار سخت بود، اما وقتی یاد کمکهایش در بیمارستان به مجروحها میافتادم، وقتی نگاه صمیمانهاش را در ماههای اول ورودش خاطرم میآمد و اخباری که با وجود خطراتش برایمان میآورد، وقتی یادم میآمد بی سر و صدا میآمد کنار پنجره و مناجاتهای عبدالحسین را گوش میکرد و به آن دل میسپرد، نمیتوانستم قبول کنم او نفوذی باشد. شاید هم اشتباه میکردم، اما نادر و خیلی از بچههای قدیمی همین حرف را میزدند؛ نباید زود قضاوت کنیم.
مجاهدین در میان اسرا به دنبال نیرو میگشتند
هنوز سکوت مرموز شجاع نشکسته بود؛ «علی ابلیس» نگهبان لاغر اندامی که میدانستیم بسیار وفادار به حزب بعث و صدام است، درب آسایشگاه را باز کرد. او همیشه مثل شیطان بحث و مغالطه میکرد و میدانست بچهها به او لقب ابلیس را دادهاند. گاهی صحبت که میکرد با تاکید میگفت «ابلیس دارد با شما سخن میگوید»، یعنی که میدانم چه لقبی به من دادهاید.
ابلیس وارد آسایشگاه شد و حدود ۹ نفر را با احترام به بیرون دعوت کرد. معلوم بود که برای تنبیه آنها را بیرون نمیبرند. از هر آسایشگاه همین حدود جدا میکرد و میگفت قرار است با یک ایرانی مجاهد، جلسهای داشته باشند. خود آن بیچارهها هم نمیدانستند با چه کسی باید ملاقات کنند. عراقیها به آنها تاکید هم کرده بودند نباید چیزی در رابطه با این جلسه به کسی بگویند.
بسیاری از نگهبانها بهخاطر آن جلسه و برای حفاظت اسرایی که جدا کرده بودند رفتند، ولی سید شجاع ماند. با احتیاط نزدیکش شدیم. اولش روی خوشی نشان نمیداد، اما کمکم نرم شد. فهمیدیم از سران سازمان مجاهدین خلق (منافقین) مهدی ابریشمچی آمده و قرار است از بین اسرا نیرو جذب کند.
سید شجاع خیلی نگران آن اسرا بود. اطراف را نگاه میکرد و میگفت مواظب باید باشیم و نگذاریم کسی جذب آنها شود. آخر سر هم خواهش کرد کمتر سراغش برویم. بچهها برگشتند و چه حکایتها از آن جلسه نکردند.
ظاهرا تجربه منافقین بوده که با همه اسرا جلسه نداشته باشند، در اردوگاههای دیگر بسیاری جاها کتک خورده بودند. برای همین تعداد کمتری را انتخاب میکردند، افرادی که نگهبانها تشخیص میدادند از شرایط خسته شده و اصطلاحا بریدهاند.
نماینده سازمان منافقین از مشکلات اردوگاه ما سوء استفاده کرده و گفته بود اگر به اردوگاه اشرف بیایید آنجا در روز پنج وعده غذا خواهید داشت. آنجا دخترها و پسرها در یک اردوگاه هستند و با هم آموزش میبینند. در اردوگاه اشرف برای شما تخت و تشک نرم در نظر گرفته شده است. معلوم است چقدر برای یک اسیر خسته، این تبلیغات کُشنده و چقدر وسوسهانگیز است.
چرا رفتار سید شجاع تغییر کرد؟
بعدها سیدشجاع دلیل تغییر رفتارش را گفت. شجاع از طرف ایرانیها تهدید شده بود. همان اسرایی که عاشقشان بود. میگفت برخی انتظاراتی داشتند تا برایشان مهیا کنم. چیزهایی مثل تهیه رادیو، مثل بردن نامه به بیرون.
او میترسید و حق هم داشت بترسد. او در نظامی خدمت میکرد که گرفتن جان برایش ساده بود، و ما درکی از شرایط او نداشتیم. از آن طرف عدهای هر رفت و آمد او را گزارش میکردند.
شجاع دلش میخواست کاری برای ما بکند، اما نمیخواست جان و خانوادهاش را فدا کند. این خدمت بزرگ شجاع را و این همدلیاش را برخی خیانت تلقی میکردند. اینکه انسانی دقیقا همانی نباشد که ما میخواهیم پس دشمن ما و کافر است. سید شجاع بین دو لبه قیچیگیر افتاده بود.
سید شجاع چند ماه بعد از اردوگاه رفت. شک ندارم خودش ترتیبی داد به بیرون اردوگاه منتقل شود. اما تا روز تبادل همچنان معمایش در اردوگاه باقی ماند.
آرزو میکنم تا یکبار دیگر او را ببینم و دستش را ببوسم. دستهایی که مجروحهای غریب ما را امداد میکرد. اگر چه بعدها مجبور شد ما را کتک بزند. من میدانم «سید شجاع» دلش با ما بود و همین برای من کافی است.
انتهای پیام/ 131