به گزارش گروه فرهنگ و هنر دفاعپرس، کتاب «سرباز کوچک امام» روایتی از خاطرات «مهدی طحانیان» از آزادگان دفاع مقدس است. وی یکی از جوانترین اسرای جنگ تحمیلی است. کتاب «سرباز کوچک امام» به بیان اتفاقات ریز و درشت زندگی مهدی طحانیان پرداخته؛ اتفاقهای خواندنی و جذابی که در بسترهای متفاوتی روی میدهد و ذهن خواننده را به طرز ماهرانهای به همراهی خویش دعوت میکند. نابترین بخش این خاطرات مربوط به سالهایی است که راوی در اردوگاههای عراق به سر میبرده است.
طحانیان به عنوان جوانترین اسیر جنگی در زمان اسارتش به شدت کانون توجه بعثیها بوده است. نقطه اوج اتفاقهایی که طحانیان از سر گذرانده، ماجرای امتناعش از مصاحبه با «نصیرا شارما» خبرنگار هندی بی حجاب است. چنین تصمیمی توسط نوجوانی گرفته میشود که خود را سرباز و مطیع اوامر امام خمینی (ره) میداند.
در ادامه بخشی از متن این کتاب را که به آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران مربوط میشود در ادامه میخوانید. روزهایی که مهدی طحانیان که در آغاز نوجوانی به سر میبرد و با عضویت در بسیج خود را برای روزهای سخت دفاع علیه رژیم بعث آماده میکند.
بسیج، گم شده من بود
«بعدازظهر سیویک شهریور بود. با پشت دست عرق پیشانیام را پاک کردم و آخرین آجر را دادم دست آقام. داشتم میرفتم یک لیوان آب برایش بریزم که دیدم چند تا از همسایهها دارند داخل کوچه با نگرانی با هم حرف میزنند. گوش تیز کردم و شنیدم که میگویند:
جنگ شده، صدام حمله کرده چند فرودگاه و اونجاها رو حسابی زده!
تنها تصویری که از جنگ در ذهنم داشتم، تصویر فیلمهای جنگ جهانی بود که از تلویزیون عمو کرمپور دیده بودم. شب، اخبار تصاویری از مناطقی که توسط هواپیماهای عراقی بمباران شده بود را نشان داد. بعدش هم سخنرانی امام را که مثل همیشه آرامبخش بود؛ اما هر کاری میکردی نمیشد بیخیال اضطرابی شد که در چهره بزرگترها موج میزد، انگار همه شوکه شده بودند.
مدرسهها باز شدند. امسال کلاس اول راهنمایی بودم و در مدرسه جدید یعنی مدرسه راهنمایی جدلی ثبتنام کرده بودم. جنگ بود اما برنامه کلاسهایمان سر جایش بود. کنار درس خواندن از اخبار جنگ هم بیخبر نبودم. روزها میگذشت. به نیمههای آبان نرسیده خرمشهر سقوط کرد. آنطور که از اخبار میشنیدیم و در روزنامهها میخواندیم، مدافعان شهری در کنار نیروهای ارتش و سپاه خرمشهر، ۳۴ روز با دست خالی جانانه شهر را نگه داشته بودند اما در نهایت شهر سقوط کرده بود. بعد از سقوط خرمشهر صدام بدی به غبغب انداخت و گفت: امروز خرمشهر، فردا تهران!
آژیرخطر و خاموشیهای وقت بیوقت هم چنان ادامه داشت. جنگ کمکم داشت چهره کریهاش را نشان میداد. روزهای اول فکر میکردیم خیلی زود این قضیه جمع میشود اما حالا بعد از دو، سه ماه تازه داشت باورمان میشد که چه خبر شده! چند وقت پیش امام فرمان تشکیل ارتش بیست میلیونی را داده بودند. به همین خاطر از دل سپاه، ارگان مردمیای به نام بسیج به دنیا آمده بود.
یک روز یک سپاهی آمد مدرسهمان و برایمان قدری صحبت کرد و در آخر گفت که بسیج برای بچههای مقطع راهنمایی و دبیرستانی اردوهای دو، سه روزهای را آخر هر هفته خارج از شهر برگزار میکند و در آن آموزش نظامی و عقیدتی به بچهها میدهد. خیلی دلم میخواست بروم اردو. به مادر که گفتم، گفت:
من حرفی ندارم میخوای بری برو فقط حواست به درست باشه.
رفتم و ثبتنام کردم. برای رفتن لحظه شماری میکردم. با اینکه شناختی راجع به بسیج نداشتم اما نمیدانستم چرا اینقدر دوست داشتم زودتر بروم اردو. از مدرسه جدلی چند نفر برای اردوی آخر هفته ثبتنام کرده بودند. از مدرسههای دیگر هم همینطور. قرار شد عصر چهارشنبه جمع شویم روبهروی دفتر تبلیغات سپاه که در میدان امام بود. چیزی هم لازم نبود با خودمان ببریم جز برگه رضایتنامه.
دو روز اردو مثل برق و باد گذشت. مسئولان اردو سعی کرده بودند شرایط را تا آنجا که امکان داشت شبیه شرایط جنگی طراحی کنند. امکانات و تدارکات کمی با خودشان آورده بودند تا حسابی بچهها را با سختیهای جنگ و جبهه آشنا کنند. شبها شبیخون نظامی داشتیم و روزها کلاس آموزشی.
روز آخر بعد از مراسم صبحگاه پاسدار حسن زارعی مسئول آموزش سپاه اردستان برایمان صحبت کرد. آقای زارعی جوان بلندقامت و خوشقیافهای بود با محاسن مشکی و بلند که خیلی چهرهاش را جذاب کرده بود. لحن حرف زدنش صمیمی بود. محو حرفهایش شده بودم. میگفت:
خواهش میکنم بسیج رو از خودتون بدونید. ما برای انجام کارهای فرهنگیمون واقعا به کمک همهتون احتیاج داریم. باید بیایید اونجا و خودتون امورات بسیج رو بگردونید. هر چی اونجا هست همه متعلق به خودتونه. ما قدم اول رو برای این ارتباط برداشتیم دیگه بقیهش بسته به همت و غیرت خودتونه.
گمشدهام را پیدا کرده بودم. سرم درد میکرد برای این کارها. کار فرهنگی و جهادی برای کشوری که درگیر جنگ بود. لابد خیلی مهم بود که مسئول آموزش سپاه داشت این همه تأکید میکرد. مهمتر از همه، اینکه دیگر برای بسیج سن و سال مهم نبود و کم سنیام دستوپاگیرم نمیشد.»
انتهای پیام/ 161