گروه حماسه و جهاد دفاعپرس: «احمد ۲۲ ساله، محمود ۲۰ ساله و ناصر ۱۹ ساله بودند که شهید شدند. هرگز برای از دست دادنشان به خداوند گلایه نکردم. به همه آنها افتخار میکنم. عکسشان را بالای سر در خانهمان نصب کردیم تا هرگز فراموش نکنیم که آرامشمان را مدیون شهدا هستیم. امیدوارم اشتباهی از من سر نزند که باعث دلخوری شهدا شود و در روز قیامت شرمندهشان باشم.»
متن بالا برگرفته از سخنان «سکینه معینی» مادر شهیدان احمد، محمود و ناصر صادقی است. در بخش نخست گفتوگوی خبرنگار ما با این مادر شهید به شهادت احمد و محمود پرداخته شد. در این بخش به نحوه شهادت ناصر کوچکترین فرزند خانواده پرداختیم که در ادامه میخوانید:
دفاعپرس: به نظرتان چه عاملی باعث شد که فرزندانتان صالح بزرگ و عاقبت بخیر شوند.
همسرم بنّا و مرد زحمتکشی بود. هر کجا کار میکرد، برای ناهار به خانه میآمد. غذای حاضری نمیخورد. لقمه حلال برای من و همسرم بسیار مهم بود. به بچهها هم یاد داده بودیم که غذای حاضری نخوردند و همچنین وقتی میخواستیم به مهمانی برویم به بچهها میسپردم که هر چه میخواهند در خانه بخورند، در مهمانی مودب بنشینند.
دفاعپرس: ناصر با وجود سن کم چطور به جبهه رفت؟
احمد و محمود که شهید شدند دیگر ناصر دلش اینجا نبود. ثبت نام کرد که اعزام شود. پدرش خطاب به من گفت به ناصر بگو فعلا به جبهه نرود تا کمی بزرگتر شود. در همین حین ناصر از آشپزخانه وارد اتاق شد و گفت «پدرجان، مادر برای من قابل احترام است، ولی من وظیفه دارم که بروم و میروم.» آنقدر اصرار و پافشاری کرد تا ما هم به اعزامش راضی شدیم.
مدتی بعد مجروح شد و در خانه ماند. همان موقع امام خامنهای (مد ظلهالعالی) به منزل ما تشریف آوردند. به حضرت آقا گفتم که من هر چه به این پسر میگویم فعلا نمیخواهد به جبهه بروی، قبول نمیکند شما چیزی به او بگویید. در همین حین ناصر گفت «حاج آقا برادرانم که شهید یا جانباز شدهاند، سهم خودشان را ادا کردهاند. من وظیفه خودم میدانم که باید به جبهه بروم.» حضرت آقا جواب دادند «راست میگوید. من نمیتوانم چیزی به او بگویم.»
ناصر پنج سال در جبهه حضور داشت، سرانجام در سال ۶۵ و در عملیات کربلای ۵ شهید شد. گاهی فکر میکنم قسمت ناصر این بود که شهید شود، زیرا وقتی ناصر کوچک بود، برای عزاداری امام حسین (ع) به خانه خواهرم رفتم. ناصر و پسرخواهرم در حال بازی بودند که ناگهان ناصر در یک چاه سقوط میکند. پسرخواهرم همسایهها را صدا میزند و ناصر را از چاه خارج میکنند. وقتی پسرخواهرم به خانه آمد سراغ ناصر را گرفتم که گفت به حمام رفته است. تعجب کردم، چون میدانستم چنین اخلاقی ندارند که منزل کسی به حمام بروند. ناصر وقتی وارد اتاق شد سرش را پایین انداخت و مستقیم زیر کرسی رفت. به صورتش که نگاه انداختم، جای چند زخم را دیدم. گفتم چه اتفاقی افتاده است، گفت به درب خانه خاله خوردم. چند ساعت بعد پسرخواهرم پیش من آمد و ماجرا را تعریف کرد. واقعا ترسیدم، چون اگر برای ناصر اتفاقی میافتاد نمیدانستم جواب همسرم را چه بدهم. ناصر آن موقع زنده مانده بود تا تکلیفش را ادا کند.
از آنجایی که محمد پسر بزرگ خانواده بود، هر بار برادرانش زخمی یا شهید میشدند به او خبر میدادند؛ خبر شهادت ناصر را هم به او دادند. محمد و دوستش به خانه آمدند تا این خبر را به من بدهند. آن موقع داشتیم خانهمان را رنگ میزدیم. من خبر داشتم که ناصر هم شهید شده است، اما برای اینکه محمد ناراحت نشود، چیزی به او نگفتم. محمد گفت مادر یک چای بریز و بیا. وقتی کنار محمد نشستم با کمی مقدمه چینی گفت «ناصر مجروح شده است.» ابتدا هر دوی ما وانمود میکردیم که نمیدانیم ناصر شهید شده است، اما وقتی محمد این حرف را زد، گفتم میدانم که شهید شده است.
سالها بعد از شهادت ناصر، نوه دختریام به دنیا آمد. به اصرار همسرم اسم او را «ناصر» گذاشتیم. گاهی نوههایم از من میخواهند که از خصوصیات اخلاقی و سبک زندگی شهدایمان برایشان بگویم.
دفاعپرس: دیگر جوانان محل هم برای شناختن شهید نزد شما میآیند؟
بله. از مسجد و بسیج به خانهمان میآیند و از من میخواهند تا برایشان از شهیدانمان بگویم. احمد ۲۲ ساله، محمود ۲۰ ساله و ناصر ۱۹ ساله بود که شهید شدند. با وجود سن و سال کم به دین خود آشنایی داشتند. شما هم دین و احکام را مطالعه کنید و بشناسید. احمد در خصوص سبک زندگی اسلامی مطالعه و سعی میکرد که اطرافیانش را نسبت به آن مطلع کند. یک روز به من و پدرش گفت که آیا شما میآید که حق زن و شوهر به هم چیست. برایمان توضیح داد.
دفاعپرس: در راستای زنده نگه داشتن یاد شهدا چه کاری انجام میدهید؟
در خانهمان یک حسینیه به نام شهدا درست کردیم تا اهالی محل بتوانند مراسمهای مذهبیشان را در اینجا برگزار کنند. شرط برگزاری مراسم در این حسینیه، کف و سوت نزدن به احترام شهداست.
انتهای پیام/ 131