برشی از کتاب «قایق و مین»

قايق به گل نشسته

به علت جراحت شدید و خونریزی زیاد، داشتم ازهوش می‌رفتم. درحالت نیمه‌جان، حال و هوای آن شب را اندکی به یاد دارم. بالاخره قایق حرکت کرد، هنوز مسافتی نرفته بود که پره‌های قایق به گل نشست و با برخورد به یک تودۀ گل در کرخه، قایق در حال واژگون شدن بود.
کد خبر: ۳۶۸۰۳۵
تاریخ انتشار: ۰۹ آبان ۱۳۹۸ - ۰۹:۰۰ - 31October 2019

به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از یزد، نوشتن از شهدا وظیفه‌ای سخت اما زیبا و دلنشین است. سخت به این دلیل که باید از انسان‌هایی بنویسی که نمی‌توانی بزرگی‌شان را توصیف کنی و شیرین، که با تمام کوچکی ات از بزرگ‌مردانی می نویسی که تاریخ یادآور زیباترین و شیرین‌ترین لحظات آنان است.

جوان‌های پاک و دوست‌داشتنی ایران اسلامی به عشق امام خمینی(ره) و دفاع از انقلاب و پاسداری از خاک و میهن و ناموس در برابر دشمن تا بن دندان مسلح، کاری ستودنی و غیرقابل وصف انجام دادند تا نامشان در تاریخ برای همیشه جاودانه بماند؛ «غلامرضا کارگر شورکی» از این دست انسان ها است که در جبهه های جنگ از جسم خاکی اش گذشت و اکنون در کسوت جانبازی به بیان خاطراتشان می پردازد؛ در ادامه بخشی از آن ها را مروز می کنیم.

از درد به خودم می پیچیدم. بدن نیمه‌ جانم را توی قایق گذاشتند تا از طریق کرخه به بیمارستان صحرایی برسیم. شب بود و سکوت تمام منطقه را فرا گرفته بود. از ترس اینکه موقعیت‌ مان لو نرود و دشمن متوجه حضور ما نشود، نمی توانستم ناله کنم. یک تکه پارچه لای زبان و دندانم گذاشته بودند و این پارچه را بین دندان‌هایم می فشردم. بر اثر اصابت ترکش، شکمم پاره شده، دست و پاهایم آسیب دیده بود.

دست که به شکمم می زدم، روده‌هایم را لمس می کردم که از بغل شکم بیرون ریخته و بدنم غرقه به خون بود. مثل مارگزیده‌ها از درد به خود می پیچیدم. دلم می خواست قایق زودتر حرکت کند. هراز گاهی صدای تیر و ترکش، سکوت شب را در ساحل کرخه درهم می شکست. سخت‌ترین و دردناک‌ترین لحظات به جانم چنگ انداخته بود. نمی دانستم در جدال بین مرگ و زندگی، کدامشان پیروز می‌شوند!

به علت جراحت شدید و خونریزی زیاد، داشتم ازهوش می رفتم. درحالت نیمه‌جان، حال و هوای آن شب را اندکی به یاد دارم. بالاخره قایق حرکت کرد، هنوز مسافتی نرفته بود که پره‌های قایق به گل نشست و با برخورد به یک تودۀ گل در کرخه قایق در حال واژگون شدن بود. حس خوبی نداشتم و درد امانم را بریده بود. بچه‌هایی که همراه من بودند، سعی کردند تا آرامم کنند؛ اما دست خودم نبود و نمی توانستم تحمل کنم. برای چند ثانیه همه چیز را در ذهنم مرور کردم. اینکه روی سنگ قبرم نوشته‌اند شهید غلامرضا کارگر شورکی در پیش چشمانم نقش بست. کجا قرار است مرا دفن کنند؟ گلزار شهدای میبد یا جایی دیگر؟ یا شاید قایق غرق شود و کسی جنازه‌مان را پیدا نکند. دوست داشتم به شهادت لبخند بزنم؛ اما درد امانم را بریده بود  وحتی اجازه یک تبسم هم یه من نمی داد. وصیت نامه‌ام را ننوشته‌ام! خدایا پدر و مادرم... خدایا... این افکار همراه با درد، امانم را بریده بود. آن لحظه به ائمۀ اطهار متوسل شدم زیر لب می گفتم من برای دفاع از اسلام و انقلاب به جبهه آمده‌ام؛ ولی نتوانسته‌ام کاری بکنم و دشمن را نابود کنم. امام گفت جبهه‌ها را پر کنید و من برای اجرای فرمان امام به جبهه آمدم. در همین افکار بودم که دیگر چیزی نفهمیدم و بیهوش شدم.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها