به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، امیر جانباز خلبان «محمد عبدالحسینی» راوی کتاب «مهمان صخرهها» در جمع فرهنگیان در شب خاطره حوزه هنری با اشاره به خاطره خود از بازگشت دوباره به محل اسارت و دیدار با برخی از اعضای جدا شده حزب دموکرات کردستان خاطره این دیدار را اینطور روایت کرد:
«شرایط من در اسارت طوری نبود که بتوانم اطلاعات و اسمها را در خاطرم نگه دارم، چون شرایط سختی داشتم. زمانی که قرار شد کتاب مهمان صخرهها را بنویسم، بسیاری از اسمها و مکانها را از یاد برده بودم. اسارت من در عراق اتفاق نیفتاد بلکه در ایران توسط حزب دموکرات به اسارت گرفته شدم و حدود پنج ماه این اسارت به طول انجامید. بعد از اینکه کتاب نوشته شد، میدانستم نواقص زیادی دارد. اواخر کار کتاب بود که اتفاقی جالب افتاد. یکی از دوستانم که از خلبانان قدیمی بود و به شغل خواروبارفروشی روی آورده بود تصویری از خود با لباس خلبانی را در مغازه نصب کرده بود. یکی از مشتریها که عکس را میبیند، سوال میکند که شما خلبان هستید؟ دوستم میگوید بله، میگوید من دنبال خلبانی به نام عبدالحسینی میگردم شما او را میشناسید؟ دوستم پاسخ میدهد بله از دوستانم است، آن شخص میگوید من همان کردی بودم که او را اسیر کردم و برای او دکتر معالج بردم و اگر امکانش باشد، میخواهم او را ببینم.
دوستم با من تماس گرفت، ماجرا را تعریف کرد و شماره آن فرد کُرد را به من داد. خیلی زود تماس گرفتم و فهمیدم این شخص «حمزه آریا» است؛ فردی که فردای اسارت برای من دکتر آورد. این موضوع را به فال نیک گرفتم و با خودم گفتم این فرد میتواند اطلاعات لازم را در اختیارم قرار دهد. با خانم صبوری نویسنده کتاب در این خصوص صحبت کردم که ایشان هم از موضوع استقبال کرد و به سراغ حمزه آریا رفتیم. در اولین دیدار موهای سفید شده و پای قطعش به چشمم آمد، گویا از نظام اماننامه گرفته و ساکن تهران شده بود. اطلاعات زیادی از او گرفتیم؛ مثل اسم افراد و نام مکانها و برای رونمایی از کتاب هم ایشان را دعوت کردیم.
این ماجرا گذشت تا دو سال پیش در خانه بودم که ساعت 11 شب کسی تماس گرفت، آقایی با لهجه آذری اسم من را پرسید و گفت من از مخابرات تبریز تماس گرفتم، برادرم کتاب شما را خوانده و دنبال تلفن شما میگشته، من در مخابرات شماره شما را پیدا کردم و اگر اجازه دهید برادرم با شما تماس بگیرد. موافقت کردم و چند دقیقه بعد برادرش با من تماس گرفت، تعریف کرد زمانی که من اسیر بودم، او ژاندارم مهاباد بود و تمامی افرادی که در کتاب نام برده شده را میشناسد و دوست دارد با هم به منطقه برویم. من هم از خداخواسته دوست داشتم بدانم جایی که با هواپیما فرود آمدم و اسیر شدم کجا بود مخصوصا که دوست داشتم چند خانوادهای که به من لطف زیادی داشتند را ببینم. خانوادهای به نام «کاک خدر» بود که خودشان را به خطر انداخته و من را از مهلکهای نجات دادند که بعدا برایشان دردسر شد.
یک ماه پیش موفق شدم بروم هریس و با هم به مهاباد برویم. فرد کردی که من را با اسب جابهجا می کرد پیدا کردیم. تا من را دید جا خورد. گفتم برویم منطقه ای که با چتر فرود آمدم ببینیم. با ماشین جیپی که تهیه کردیم به منطقه رفتیم، وقتی محل را دیدیم تازه فهمیدم کجا بوده است، منطقه ای بسیار صعب العبور بود.
در کتاب به این موضوع اشاره کردم که ماموریت من در سال 62، زمانی انجام شد که عملیات والفجر 2 آغاز شده بود و پایگاه همدان ماموریت داشت پوشش هوایی به منطقه بدهد، علاوه بر این پوشش، باید مراقب شهر همدان هم میبودیم چرا که قبل از این به نمازجمعه شهر همدان حمله شده بود. آن روز قرار بود ساعت 11 پرواز کنیم اما چون باید هواپیمای تانکر هم میبود آقای انصاری تماس گرفت که هواپیمای تانکر بالا نیست شما زودتر بالا بیا که ما سوختمان تمام شده و باید برگردیم. با عجله سوار هواپیما شدیم و پرواز کردیم. 20 دقیقه اطراف همدان گردش کردیم و بعد به سنندج رفتیم، وقت برگشت به سمت کرمانشاه رادار خبر داد دو هواپیما در حال حرکت به سمت خاک ایران هستند. ما سریع گردش کردیم و در رادار مشاهده کردیم که دو هواپیما در ارتفاع 15 هزار پایی در حال حرکت به سمت خاک ایران هستند. فاصله زیادی با زمین داشتیم. کم کم دو گروه هواپیما نزدیک هم شدند. آن زمان تازه هواپیماهای میراژ وارد عراق شده بود و موشکهای مجهزی داشتند. با نزدیک شدن ما به هواپیماهای عراقی ابتدا ما به سمت آنها موشک شلیک کردیم. رادار اطلاع داد که یکی از هواپیماها مورد اصابت قرار گرفته است، سریع به راست گردش کنید تا به سمت هواپیمای دوم بروید؛ اما اطلاع دادند که سریع ارتفاع را کم کنید که دو هواپیمای دیگر نزدیک ما هستند. اینها دو هواپیما را طعمه قرار میدادند تا دو هواپیمای دیگر را با رادار خاموش بفرستند و هواپیماهای ایرانی را هدف قرار دهند.
به سعید انصاری گفتم سریع برو، وقتی به حالت شیرجه قرار گرفتیم، یک موشک به هواپیما اصابت کرد. سعید یکی از قهرمانان جنگ بود که به شهادت رسید. هواپیما به سمت زمین شیرجه رفت و من در کابین بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، دیدم هواپیما به شدت در حال سقوط است و داخل کابین را دود و آتش پر کرده. سعید را صدا کردم، اما جواب نمی داد. هیچ چیزی به ذهنم نمیرسید، چون موج به شدت من را گرفته بود. سیستم صندلیپران هواپیما دو دسته در بالای صندلی دارد که بین دو پا قرار دارد. چنگ انداختم و اهرم کشیده شد. باز دوباره به علت فشار بیهوش شدم. ارتفاعی که به بیرون پریدم در ارتفاع 20 هزار پایی بود. صندلی در حال سقوط بود خواستم چتر را به صورت دستی باز کنم که چتر در 15 هزار پایی باز شد. صندلی و خلبان در حال پایین آمدن بودند و همین باعث شد استخوان ترقوهام بشکند. در حال پایین آمدن بودم که دیدم دستم نیست و خونریزی شدیدی دارد. چتر به صورت افقی حرکت میکرد و من به داخل خاک ایران متمایل شدم. چتر از بالای ارتفاعات رد شد از چادر چوپانها گذشت و در ارتفاع سنگی من را به کوهها کوبید و پای راستم هم خرد شد. کمی حالت منگی داشتم، کسی را با لباس کُردی دیدم که نزدیک من شد، اول من را گشت که اسلحه نداشته باشم. بعد سرم را از روی سنگ برداشت و روی پا گذاشت.
بعد از چند دقیقه چند نفر با اسلحه آمدند و من را گرفتند، میخواستند وسایل مخصوص خلبان را از من جدا کنند، اما بلد نبودند. من را کول کردند در حالی که تمام استخوانهای بدنم شکسته بود. چند قدم من را میبردند کمی روی زمین میگذاشتند و دوباره بلندم میکردند. یکی با لباس کردی نزدیک شد، اسلحه گرفت که من را بکشد، اما دو نفر دیگر اسلحه را گرفتند و اجازه ندادند. وقتی پرسیدم شما که هستید و اینجا کجاست؟ گفتند اینجا کردستان است. خدا را شکر کردم در ایران هستم، پرسیدم یعنی در ایران هستم؟ باز گفتند اینجا کردستان است، پرسیدم خب نزدیک کدام شهریم، گفتند نزدیک مهاباد، به کردستان آمدی و کار با تو زیاد داریم.
بعد از چند دقیقه چند نفر از مسوولین حزب آمدند و خواستند خودم را معرفی کنم، خودم را معرفی کردم. یکی گفت شما آمدهاید خلق کرد را بزنید، گفتم ما آمدیم برای دفاع در مقابل صدام. من را آمپول زدند. همین حمزه آریا که جوان بود بعد از دو روز به من خبر داد دکتر در حال آمدن است. شکسته بند محلیای بود که خسته وارد چادر شد، اول نشست و سیگار کشید. بعد هم یک چایی خورد، دستی به سر و گردنم زد و گفت این خیلی کار دارد، بروید کارتن و چوب بیاورید.
خودش مقداری زرده تخم مرغ آورده بود. یک بطری نفت را خالی کردند و به دکتر دادند، خواست نفس عمیق بکشم و در بطری فوت کنم، نمیتوانستم نفس بکشم، یک فوت کوچک کردم، گفت باید نفس عمیق بکشی، نمیتوانستم، اینبار کلت را روی سرم گذاشت و من از ترس مجبور شدم نفس عمیق بکشم و با این نفس یکی از استخوان ها سر جایش افتاد. کمی داروی محلی گذاشت. شروع کرد به کشیدن دستم، میخواستم داد بزنم، چون دو نفر فک و صورت و دو نفر هم پای من را گرفته بودند و این هم فشار می آورد تا استخوان را جا بیاندازد. یک ساعت بدترین شرایط بر من گذشت و استخوان هم جا نیافتاد. با شالهای دور کمرشان من را بستند. انقدر کارتن بستند که اسمم را محمد کارتنی گذاشتند. تنها جای سالمم دست راستم بود.
20 روز در ارتفاعات بودم و بعد از 20 روز من را از بالای کوه به روستایی به نام «لموج» بردند. پدرم بعد از یک ماه و نیم فهمید زنده هستم، بعد از سه بار رفت و آمد به کردستان و صحبت با حزب دموکرات قرار شد بعد از بهبودی، من را آزاد کنند، از آنجا که سپاه حمله کرده بود و به فصل سرما خورده بودیم، جا نداشتند که مرا نگه دارند؛ بنابراین قرار شد من را در ازای آزادی چهار نفر آزاد کنند.»
انتهای پیام/ 141