به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، ماجرای خانه حیدریان که اکثر اهالی خرم آباد ساکنان آن را میشناسند به دو شهید این خانه در دفاع مقدس ختم نمیشود. خانواده حیدریان از خانوادههای سرشناس خرم آبادی هستند که خانهشان سالهاست محل رفت و آمد معتمدان، مسوولان و مردم شهر است. از روزهای پر التهاب پیش از انقلاب اسلامی این خانه محل تجمعات انقلابیون بود.
آقا اسماعیل مرد خانه پیوند نزدیکی با روحانیت مبارز و انقلابیون مذهبی داشت، زمانی که آیت الله مدنی به دعوت یکی از علمای لرستان به خرم آباد نقل مکان کرد و امام جماعت مسجدی را عهدهدار شد، آقا اسماعیل هم از پا منبریهای حاج آقا به شمار میرفت و ارتباط نزدیکی با او داشت. خیلی از مبارزین آن زمان خانواده حیدریان و به ویژه اسماعیل حیدریان پدر شهیدان علیرضا و غلامرضا را میشناختند، ارتباط خانواده با اعضای حزب جمهوری و نمایندگان شهر باعث شد تا بچهها نیز در ارتباط با بزرگان شهر تربیت و بزرگ شوند.
بعدها این خانه پس از شهادت دو پسر خانواده و پدر خانه محل رفت و آمد مردم و بزرگان شد. هنوز کلاسهای قرآن و هیأتهای مذهبی در خانهای که معطر به عطر مادر شهیدان حیدریان است، برگزار میشود. به قول مهرانگیز خانم، مادر شهید «همیشه در این خانه به روی همه باز است»، این بخشندگی به خانه دیگر خانواده حیدریان در تهران هم سرایت کرده و همین باعث شده تا ما به همراه جمعی از اعضای فرهنگسرای عطار میهمان چند ساعته مادر شهیدی باشیم که هنوز ردی از فرزندان شهیدش را میتوان در خانه کوچک او در تهران و خاطراتش از علیرضا و غلامرضای شهید شنید و پیدا کرد.
بچههایم زیر دست آیت الله مدنی تربیت شدند
«مهرانگیز حیدریان» مادر شهیدان علیرضا و غلامرضا روایتش از زندگی بچهها را با شرح حالی از زندگی خودش آغاز میکند؛ از سه پسری که سرنوشت آنها را از او گرفت «اولین پسرم را زمانی به دنیا آوردم که نه مادری کنارم بود نه خواهری و نه فامیلی، شش ماهه بود که به خاطر خوردن شیر فاسد از دنیا رفت، بعد هم که علیرضا و غلامرضا شهید شدند. دو دختر دارم که هر دو در خرم آباد زندگی میکنند. پدر طلبه و مرد مومنی بود که در مسجد جامع خرم آباد درس میخواند، مقلد امام خمینی (ره) بود، بعد هم درس را رها کرد و یک مغازه پوشاک فروشی باز کرد. همیشه خدا را شکر میکنم با مردی مومن ازدواج کردم و بچههایم با شهید مدنی بزرگ شدند. بچهها کوچک بودند و تازه تلویزیون به خانه راه پیدا کرده بود، بچهها به حاج آقا اصرار کردند که برای ما هم تلویزیون بخر، حاج آقا گفت با شهید مدنی مشورت میکنم ببینم ایشان چه میگوید. وقتی موضوع را به آیت الله مدنی گفت ایشان گفته بود میخواهی آنتن در سر امام حسین (ع) بزنی؟ حاج آقا به خانه آمد، بچهها گفتند چه شد؟ تلویزیون میخریم؟ حاج آقا گفت من آنتن به سر امام حسین (ع) نمیزنم، تلویزیون هم نمیخرم.»
نمیخواهم پسرم جلوی شاه پا بکوید
استکانهای چای را به طرفمان میگیرد و خودش روی صندلی مقابل ما مینشیند، کمی مکث کرده و چشمهایش را به گلهای قالی روی فرش میدوزد و ادامه میدهد: «شهید مدنی که به تبریز برگشت ارتباط بچهها و حاج آقا با ایشان قطع نشد. علیرضا مدام به مسجد میرفت و علیرضا که کوچکتر بود با او همراه میشد. زمانی که علیرضا به دنیا آمد با اینکه ما ساکن خرم آباد بودیم اما حاج آقا شناسنامه را برای یکی از روستاهای دور افتاده لرستان گرفت. پرسیدم چرا این کار را کردی گفت دلم نمیخواهد بچهام سرباز شاه شود و برای او پا به زمین بکوبد، اینجوری وقتی به سن سربازی رسید و ماموران برای پیدا کردنش به روستا رفتند، میبینند چنین کسی نیست. انقلاب شد و این پسر خودش را برای سربازی معرفی کرد، سربازیاش افتاد عجب شیر، داخل برگه معرفی نوشته بود علیرضا حیدریان، بچه خاک پاک خرم آباد.»
علیرضا و غلامرضا هر دو خبرنگار بودند. کارت خبرنگاری علیرضا روی تابلویی بزرگ گوشهای از دیوار خانه نصب شده. علیرضا خبرنگار حزب جمهوری بود و تصویر دیگری از او با شهید بهشتی روی میز تلویزیون جا خوش کرده. در ماجرای انفجار حزب جمهوری علیرضا یکی از غائبین بود که توانست جان سالم به در ببرد. مادر تعریف میکند: «آن ایام عروسی علیرضا را در خرم آباد داشتیم. یک روز حجت الاسلام رحیمی به خانه ما آمد. در حال وضو گرفتن بود که علیرضا گفت حاج آقا چه لباس قشنگی به تن دارید، حاج آقا رحیمی گفت به زودی این لباس به خونم آغشته میشود. آقای رحیمی به تهران رفت، بعد از عقد علیرضا هم قصد رفتن به تهران داشت که پدرش اصرار کرد تو تازه داماد هستی جایی نرو، به خاطر پدرش ماند، روز بعد هم خبر انفجار دفتر حزب را شنیدیم، چه روزهای بدی بود.»
جنگ که شد هر دو پسر راهی جبهه شدند، تا اینکه علیرضا در عملیات محرم با اصابت تیر به سرش به شهادت رسید «تازه پسر علیرضا به دنیا آمده بود، حدودا 20 روزه بود که پسرم شهید شد، حتی خنده بچهاش را ندید. چند وقت قبل از شهادت یکبار گفت خواب دیده در باغی بزرگ شهید رجایی، بهشتی، باهنر و رحیمی را دیده است که او را صدا زدند و نامه ای به دستش دادند، گفتند این نامه پایان خدمت توست. این را که گفت دلم لرزید، به روی خودم نیاوردم، گفتم از بس گرفتن نامه پایان خدمتت را پشت گوش انداختی که این خواب را دیدی. پیگیری کرد تا نامه پایان خدمتش را گرفت، میگفت من دو تا نامه پایان خدمت دارم یکی در خواب، یکی هم در بیداری. دو ماه نکشید که شهید شد. غلامرضا هم بعد از او شهید شد، هم علیرضا و هم غلامرضا هر دو در شب اربعین به شهادت رسیدند.»
مهرانگیز خانم نفس عمیقی میکشد و ماجرای روزی را تعریف میکند که خبر شهادت علیرضا را شنید «غلامرضا دستش تیر خورده بود و در بیمارستانی در تهران بستری بود، برای دیدنش به تهران آمده بودم اما خیلی منقلب بودم، خیلی زود به خرم آباد برگشتم، در اتوبوس بودم و منظره بیرون را تماشا میکردم، تصویر شهادت علیرضا را دیدم که من در غسالخانه هستم و سخنرانی میکنم، گفتم خدایا این چه بود که من دیدم؟ رسیدم خرم آباد رفتم دم مغازه حاج آقا، نگران بودم و دلشوره داشتم، حاج آقا گفت برای چه آمدی اینجا؟ برو خانه، وقتی به خانه برگشتم حیاط شلوغ بود و دوست و آشنا منتظرم بودند، همانجا گفتم انا لله و انا الیه راجعون، خدایا این قربانی را از من قبول کن. عین همان چیزی که در راه دیده بودم به وجود آمد، برای اولین بار سخنرانی مفصلی کردم، گفتم صدامیان گمان میکنند ما از این راه برمیگردیم، ما علیرضا و علیرضاها را میدهیم و کمر خم نمیکنیم، یک پسر دیگر هم دارم او را هم در راه رضای خدا میدهم و همین اتفاق هم افتاد و چند روز قبل از عملیات مرصاد غلامرضا هم شهید شد. در مراسم تشییع هر دو بچهها خودم صف اول بودم، گریه کردم، چون مادرم ولی بیتابی نکردم. راضی به رضای خدا هستم.»
پس از عمری غریبی، بی نشانی، خدا خواست در غربت نمانی
بعد از شهادت غلامرضا مادر 13 سال چشم انتظار اثری از فرزندش بود، دو سال بعد آقا اسماعیل پدر بچهها از غصه علیرضا و غلامرضایی که پیکرش در منطقه مانده بود سکته کرد و به فرزندان شهیدش پیوست. «حاج آقا از بازار آمد، گفت من نه مال یتیمی را خوردم نه خمسی به گردن دارم، اگر بمیرم پاک پاک هستم، گفتم این چه حرفی است؟ همان شب سکته قلبی و مغزی را باهم کرد.» پیکر غلامرضا بعد از 13 سال تحویل مادر داده شد، تکهای استخوان که از قد و قامت رشید پسر مانده بود، برای همین است که مادر ارادت خاصی به شهدای گمنام دارد. مادر میگوید: «13 سال کوه به کوه و دره به دره دنبالش گشتم، چقدر انتظار کشیدم تا اینکه بالاخره سال 80 تکهای استخوان برایم آمد، برای پسرم خواندم: پس از عمری غریبی، بی نشانی، خدا خواست در غربت نمانی. من هرچه آبرو و عزت دارم به خاطر این شهداست، همیشه به وجودشان افتخار کردهام که مرا سربلند کردند.»
حاج خانم ادامه میدهد: «خدا خیلی من را دوست دارد، تا به حال چیزی نخواستم که نه بگوید، در این سالها مصیبت و سختیهای زیادی کشیدم اما میدانم ذرهای از سختی حضرت زینب (س) نمیشود، داغ سه بچه و دو عروسی که مانده بودند، هر دو عروسم ازدواج کردند، از علیرضا یک پسر مانده و از غلامرضا دو دختر که هر دوی آنها با دو فرزند شهید ازدواج کردند و خدا را شکر زندگی خوبی دارند.»
اصرار میکند که میوه بخوریم، میگوید خوراکی خانه شهدا بهشتی است، شک نکنید که شهدا گره گشا هستند، بعد هم خاطره مدتی پیش و توسل خواهر شوهرش به شهدا را به یاد میآورد و تعریف میکند: «مدتی پیش خواهر شوهرم مریضی سختی گرفت که دیگر نمیتوانست راه برود، دکترها جوابش کرده بودند، گفتم بیا شهدا را واسطه قرار بده شاید خوب شدی، شب اربعین که از علیرضا و غلامرضا خواسته بود واسطه با امام حسین (ع) بشوند تا دوباره راه بیافتد. مدتی بعد وقتی در خانه بستری بود خواب عجیبی میبیند و یا حسینگویان بیدار میشود و شروع میکند به راه رفتن، شهدا مقام بالایی دارند به خصوص شهدای گمنام.»
انتهای پیام/ 141