به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، اسمش مترادف است با مبارزه، مبارزهای خستگیناپذیر با ظلم؛ چه از سوی استبداد باشد و چه استعمار. اما ابعاد دیگر شخصیت باعظمتش اغلب پشت همین ویژگی برجسته، پنهان و باعث شده کمتر درباره خصوصیات غیرسیاسی و مبارزاتی او بشنویم. امروز، دهم آذر، 82 سال از شهادت «سید حسن قمشهای اسفهای» مشهور به «مدرس» که نَسَبش با 31 واسطه به حضرت امام حسن مجتبی (ع) میرسید، میگذرد. عمر 67 ساله آیتالله «سید حسن مدرس» در روستای «سرابه» و «اِسفِه» در استان اصفهان، نجف اشرف، بازگشت به اصفهان، تهران و کاشمر، پر است از نکتههای ناب و امروز فرصت خوبی است برای بازخوانی قطرهای از این اقیانوس ناشناخته.
روایتهایی که در این نوشته به نقل از شهید آیتالله مدرس آوردهشده، برگرفته از کتاب «زرد» به قلم خود ایشان است. این کتاب، نوعی کتاب تاریخی تطبیقی شامل تاریخ ایران از زمان ساسانیان تا دوران مشروطه بوده است که متاسفانه بعد از تبعید ایشان به «خواف»، از ایران خارج شد و گفتهمیشود حالا در کتابخانه کنگره آمریکا نگهداری میشود! . سالها بعد، نوه آیتالله مدرس بخشهایی از این کتاب را در قالب کتابی به نام «مرد روزگاران» ارائه کرد.
ملت ایران برای من هزینه کرده، آنها را رها نمیکنم
«در نجف پیشنهاد و اصرار میشد برای مرجعیت شیعیان (و به عقیده خودم مسلمانان) به کشور هند بروم و به کار تشکیل حوزه و مجامع اسلامی بپردازم. گفتم: ملت ایران متحمل هزینه سنگین شده و مرا برای خدمتگزاری در این مرتبه آورده است. حالا که نیاز دارد، آنان را رها نمیکنم.
معتقدم خدمتگزار باید بومی باشد که درد مخدوم را بفهمد. خادم و مخدوم را همدلی، همزبانی و همدردی، در اصلاح امور، قدرت و همت میدهد. هیچکدام از حکامی که از مملکتی به مملکت دیگر فرستاده شدند و یا تسلط یافتند، برای ملت آن کشور نتوانستند کاری انجام دهند. در تاریخ نمونههای زیادی هم داریم؛ در مصر، ایران و هند و بسیار جاهای دیگر.
همه ممالک اسلامی، خانه من است ولی در میان این کشورها من به ایران بیشتر علاقمندم و در ایران هم به سرابه و اسفه (سرابه، محلی از روستای کچو مثقال اردستان، زادگاه مدرس و اسفه، روستایی است که زیستگاه ایشان بوده است). آنجا با فضایش اخت گرفتهام. میدانم کجایش خراب است، کجایش آباد است، چه دارد و چه ندارد، آبش از کجاست، نانش از کجاست، باغش، زمینش، محصولش چیست و از کیست. برای خراب کردن و آباد کردن، اطلاعاتم زیادتر و حاصل کار رضایت بخشتر است.»
«هند» وقتی از دست رفت که اقتصادش به زانو درآمد
«وقتی به اصفهان رسیدم، به خواندن تاریخ هند و چین علاقمند شدم. در اینباره کتاب و نوشته بسیار کم بود. ناچاراً سراغ کسانی رفتم که در این مملکتها بودهاند و چیزهایی از آنجا میدانند. تاجری در اصفهان بود. یک هندی [نزد او] میآمد و برایم آنچه از تاریخ هند میدانست، میگفت. کتابهایی هم از هند برایم میخواند و گاهی ترجمه میکرد.
فهمیدم که هند زمانی از دست رفت که از لحاظ اقتصادی به زانو درآمد. و امپراطوری انگلیس دو چیز را با تأسیس شرکت تجارتی از آن گرفت؛ اول «مالش» را و دوم «حالش» را و هند شد قلمرو انگلیس.» ...
«در جریان تأسیس بانک ملی، در بسیاری از شهرهای کوچک، زنها برای خرید سهام شرکت، زیورآلات خود را از سر و گردن گشودند. در همان زمان رجال جهاندیده گفتند: چشم بد دور. محال است مستعمرهجویان اجازه بدهند چنین حال و احساسات و چنین ایمانی در یک ملت شرقی رشد و نمو نماید.»
جلوی خرجتراشی خانواده مرا بگیرید اما هر فقیری به در آسیاب آمد، محروم برنگردد
«روزی که ساختن آسیاب، حمام و کاروانسرای «اسفه» را شروع کردم، قرار گذاشتم از 5 رأس الاغ و 2 قاطر و یک اسب گاری روزی بیش از 7 ساعت کار نکشند؛ 4 ساعت صبح و 3 ساعت بعداز ظهر، بار آنها بیش از 15 مَن نباشد، هر شب به هر کدام 10 سیر جو همراه با علف تازه بدهند، کسی به آنها چوب نزند و درون پالانشان را که با پشت آنها تماس دارد، نمد بدوزند که نرم و گرم باشد و پوست آنها را نیازارد.
قرار گذاشتم از کلیه کسانی که هر سال 5 بار گندم آرد میکنند، مطلقاً کارمزد نگیرند. درآمد آسیاب را پس از مخارج لازمه آسیاب و مزد آسیابان، به مستحقان بدهند. آسیابان به اندازه احتیاجش آرد بردارد و هر فقیری به در آسیاب آمد، محروم برنگردد...»
همه این توصیهها در حالی است که آیتالله در وصیتنامه خود مینویسد: «زن و فرزندان من حق ندارند ماهی 2 تومان بیشتر خرج کنند و اگر زیادتر شد، من راضی نیستم.» و به «ملا حیدرعلی» که وصی اوست، تأکید میکند که به هیچ عنوان زیادتر از این در اختیارشان نگذارد.
سید! مطمئن باش تو را هم قربانی میکنند...
«در اصفهان بعضی از اساتید سابقم که هنوز حیات داشتند، تحسینم میکردند ولی در عمل یاریم نمیکردند. حق هم داشتند چون روزگاری دراز را به گوشهگیری و درس و عبادت گذرانده و لذت آرامش را چشیده بودند. آنان موجوداتی بودند مقدس و قابل احترام همانند قدیسین درون کلیسا و صوفیان غارنشین. ولی برای خلق خدا، بیفایده. مخزن علم بودند که هر روز از دریچهای مقداری از آن، هدیه اصحاب بود.
در این میان، روحانی و عالم ربانی که خدایش محفوظ دارد، مرد این راه بود، با او مشورتها داشتم. وقتی با خلوص نیت و پاکدلی کامل میگفت: «سید! به اصفهان جان دادی»، شرمنده میشدم.
میگفت: «مشکل و دشمن اسلام و ایران، نه سلاطیناند و نه حکامی مثل ظلالسلطان. مشکل مهم جامعه ما، سلطانها و ظلالسلطانهایی هستند که با عبا و عمامه در خدمت دربارند. مولا (ع)، قربانی جهل همینها شد و فرزندش به فتوای همینان شهید گردید. مطمئن باش سید! فردا تو را هم مانند آنان قربانی میکنند و کوچکترین صدایی از اینان فضای تختگاهشان را متأثر نمیکند.»
از خبرچین ظلالسلطان، روضهخوان ساخت!
«زمانی که مردم با ظلالسلطان اختلاف داشتند و من هم یکی از آنان بودم، یک روز 3 نفر در مدرسه در جلسه درس من حاضر شدند. رفتار و نشست و برخاست طلبهها معلوم است و ما آخوندها بهخوبی میتوانیم طلبه را از غیرطلبه تشخیص بدهیم. وقتی این 3 نفر با لباس نو و تمیز از درِ مدرسه وارد شدند، متوجه شدم بلد نیستند با نعلین نو خود راه بروند. با اینکه بهخوبی برایم روشن بود فرستادگان حاکماند، بعد از خاتمه درس آنان را به خانه بردم.
در هشتی (دالان) نشستیم و نان و دوغ خوردیم. گفتم: مأموریت شما خوب است یا بد، من کاری ندارم، مربوط به خود شماست. ولی حالا که اینجا آمدهاید، سعی کنید چیزی هم یاد بگیرید. آنقدر ساده بودند که خیال کردند من غیب میدانم. گفتند: چه کنیم، ظلالسلطان ما را میکشد. باید به او از شما خبر بدهیم. گفتم: ولی باید مطالب مرا که میگویم، بفهمید تا بتوانید به او خبر بدهید. اینها که من میگویم، چیزهایی است که اگر درست به او بگویید، او هم چیزی میفهمد و به شما مرتبه و مقام میدهد. هر روز صبح بیایید، میگویم برادرم و خواهرزادهام به شما درس بدهند. اینکه بد نیست. کار خودتان را هم بدون دغدغه انجام بدهید. برای خرید کتاب و وسایل لازم دیگر هم میگویم از موقوفات مدرسه مقداری به شما بدهند.
اینها میآمدند و صبح در حجره سیدعلیاکبر و میرزا حسین درس میخواندند و در پای درس هم مینشستند. کمکم ظلالسلطان را ول کردند و بهدرستی طلبه شدند. چیزهایی یاد گرفتند. روضهخوان شدند. ایام محرم آنان را به جرقویه و روستاهای اطراف میفرستادم. کار و بارشان گرفت. از خبرچینی به روضهخوانی رسیدند و آدمهای خوبی شدند.
همینها در کار ساختن آسیاب، حمام، کاروانسرا و دیگر بناهای اسفه مؤثر واقع شدند. یکی از آنها که بنای خوبی بود، در وقت طاق زدن هم عمامهاش را از سر بر نمیداشت. میگفت: آقا شما گفتید این لباس، لباس کار و زحمت کشیدن است و اضافه اینکه، اگر پاره آجری هم بر سرم خورد، عمامه نمیگذارد سرم را بشکند.
انسان، انسان است. خوب است. نیازمندی و بدیها او را از کار راست و درست منحرف میکنند. خودخواهی، آدم را میبلعد. بهترین انسانها، از بازار آشفته برای مردم استفاده میکنند و بدترین مردم برای خود.»
نکند از فضا و اقیانوس غافل شوید!
«اعماق فضا و اقیانوسها، محل توجه و هدف اصلی آینده خواهد شد. بشر آینده همه همّوغمّ خود را متوجه این دو فضای خالی خواهد کرد. ما باید خود را برای چنین روزگاری آماده کنیم. نوشتن تاریخ برای بشر که بتواند چنین مسئلهای را به او تفهیم کند و مسیر او را در این راه مشخص نماید، ضروریترین کاری است که به اندازه تمام کوششهای بشر برای نوشتن همه کتابهای فلسفی، ارزش دارد.
باید این تهور را داشتهباشیم که نگذاریم انسانها فریب تحریکات خودخواهانه جاهطلبان را خورده و در گرداب مهالک آن سرنگون شوند. ملتی که جاهل و ناآگاه است و به حقوق اجتماعی خود شناختی ندارد، با هر انقلاب و جنگی از سلطه آزادش کنی، باز اندک زمانی دیگر بهخاطر جهلی که نسبت به وضعیت زمان دارد، خود را به زیر سلطه میکشد. کودکی که از تاریکی میترسد، خود را در پناه هر رهگذری قرار میدهد. باید ترس را از اعماق دلش زایل کرد.»
سیاست، کار دوم من است
با تشکیل مجلس شورای ملی بعد از استبداد صغیر، آیتالله مدرس از طرف آیات عظام «ملا محمدکاظم خراسانی» و «عبدالله مازندرانی» بهعنوان یکی از مجتهدانی که طبق قانون اساسی مشروطه باید بر هماهنگی مصوبات مجلس با شرع اسلام نظارت داشتهباشند، به این مجلس معرفی شد. بعد از آن هم ایشان تا دوره ششم بهعنوان نماینده مردم تهران در مجلس شورای ملی حضور داشت و در این جایگاه برای آگاه کردن مردم به حقوق اجتماعی سیاسیشان و سیاسیکردن عامه مردم تلاشهای فراوانی کرد و تا وقتی بهعنوان نماینده در مجلس حضور داشت، با ایستادگی در مقابل زیادهخواهان داخلی و خارجی، با تمام توان از حقوق ملت ایران دفاع کرد. به همین دلیل هم سالروز شهادت این نماینده وظیفهشناس بهعنوان «روز مجلس» نامگذاری شده است.
وظایف سنگین نمایندگی مجلس اما باعث نشد آیتالله مدرس از مسئولیتهای ذاتیاش غافل شود. ایشان بعد از ورود به تهران، در اولین فرصت جلسات درسش را در ایوان زیر ساعت در مدرسه سپهسالار (مدرسه عالی شهید مطهری) شروع و به همه اعلام کرد: «کار اصلی من، تدریس است و سیاست، کار دوم من است.» مدتی بعد هم تولیت این مدرسه علمیه را برعهده گرفت. آیتالله مدرس با این هدف که طلاب علوم دینی از اوقاتشان استفاده بیشتری ببرند و با جدیت بیشتری به درس و مباحثه بپردازند، برای اولین بار طرح امتحان طلاب را به مرحله اجرا درآورد.
نماینده مجلسی که قناتهای روستا را احیا میکرد
یکی از خدماتی که آیتالله مدرس از خود برجا گذاشت، احیا و آبادانی روستاها و مغازههای موقوفه مدرسه سپهسالار بود که برای این کار، زحمات زیادی متحمل شد. عصرهای پنجشنبه اغلب در گرمای شدید تابستان به روستاهای اطراف ورامین رفته و از قناتهای روستاهای این منطقه بازدید میکرد و گاه به داخل چاهها میرفت و در تعمیر آنها همکاری میکرد و از اینکه با چرخ از چاه گِل بکشد، ابایی نداشت.
آیتالله مدرس در این مدرسه، شاگردانی مانند آیتالله حاج میرزا ابوالحسن شعرانی، آیتالله سید مرتضی پسندیده (برادر بزرگتر امام خمینی (ره))، شیخ محمد علی لواسانی، مهدی الهی قمشهای، بدیعالزمان فروزانفر و... را تربیت کرد.
مردم کوچه و بازار موکل من هستند، باید بدانند چه میکنم
* یک روز از جلسه مجلس شورای ملی به خانه برمیگشت که در راه سری هم به مغازه «مشهدی عبدالکریم» بقال زد تا ماست بخرد. بعد از سلام و احوالپرسی، در همان اثنا که مشهدی عبدالکریم مشغول وزن کردن ماست بود، آیتالله مدرس شروع به تعریف جریانات آن روز در مجلس کرد و گفت: «امروز چنان با اولتیماتوم روسیه مخالفت کردم که هیچکدام از نمایندهها جرأت رد کردن استدلالهایم را پیدا نکردند.» یکی از اطرافیان آیتالله که همراه او در مغازه بود، گفت: «آقا! این که درست نیست که شما موضوعات مهم سیاسی مملکت را برای امثال مشهدی عبدالکریم بقال بگویید.» آیتالله گفت: «اینها موکلان من هستند و باید بدانند من در مجلس چه میکنم.»
انگلیس اگر خواست به من پول بدهد، بیاورد نماز جمعه و جلوی مردم بدهد!
یک روز دو نفر که یکی از آنها فرنگی بود، به دیدار آیتالله آمدند. مردی که مترجم بود، گفت: «ایشان یکی از مأموران عالیرتبه سفارت انگلیس هستند. چکی تقدیم میکنند، برای اینکه هرطور صلاح بدانید، مصرف کنید.» آقا گفتند: «چک چیست؟» مترجم گفت: «چک، براتی است که بانک میگیرد و مبلغی که در آن قید شده را میپردازد.»
مدرس خندید و گفت: «به ایشان بگویید من پول و چک قبول ندارم. اگر خواست به من پول بدهد، باید تبدیل به طلا و بار شتر کند و ظهر روز جمعه و هنگام نماز به مدرسه سپهسالار بیاورد و آنجا اعلام کند که این محموله را مثلاً انگلستان یا هر جای دیگر برای مدرس فرستاده است تا آن وقت من قبول کنم.»
بعد از ترجمه این سخنان، مرد فرنگی چیزی گفت. مترجم رو به آقا کرد و گفت: «ایشان میگویند شما میخواهید حیثیت ما را در دنیا نابود کنید.» مدرس خندید و گفت: «به ایشان بگویید از نابودی چیزی که ندارید، نترسید.»
منبع: فارس
انتهای پیام/ 801