به گزارش خبرنگار دفاعپرس از یزد، مرگ، حقیقتی است که انسان در جنگ بی هیچ واسطه ای با آن روبه رو می شود. شاید بتوان گفت جنگ، چهره مرگ را عریان می کند، اما از طرفی انسان را وا میدارد تا از توانایی های پنهان خویش به بهترین وجه استفاده کند. جنگ در ایران، پزشکان و پرستاران را وادار کرد تا دست به اقدامات پزشکی غیر ممکن بزنند؛ البته غیر ممکن برای خدمات پزشکی ابتدایی و وابسته ما که میراث دوران پادشاهی پهلوی بود. جنگ حتی نگاه آنها را به مرگ و زندگی تغییر داد؛ به مسائل ماورائی، به قدرت انکارناپذیر خداوند و کمک های بی دریغ او، به ایمانی که در سخت ترین شرایط به سرباز کمک می کند تا پذیرای دردهای شدید جسمانی باشد. حتی به جایی رسید که پزشکان و پرستاران زیر بمباران شیمیایی و کمبود ماسک، بیمارستان های صحرایی را رها نکردند و با ایثار سلامتی و جان خود به درمان رزمندگان پرداختند.
«مهناز نجفیان» پرستار دفاع مقدس استان یزد است که خاطرات زیبا و گاها تاثیر گذاری از دوران حضور در جنگ دارد که در ادامه آنها را روایت می کنیم.
لب عطشان حضرت امام حسین (ع)
من فراز و نشیب های سال های مبارزه برای به بار نشستن انقلاب را با تمام وجودم، در بخش های مختلف بیمارستان رهنمون، لابه لای ناله ها و دردهای جگر سوز مجروحین و اشک های دردمند خانواده هایشان لمس کردم.
ساواک برای بردن یا بازپرسی از برادر پارساییان که به شدت از ناحیه شکم مجروح و توسط دکتر علیرضا سالاری جراحی شده بود، تلاش فراوانی کرد؛ اما با مخالفت، مقاومت و شجاعت چشمگیر دکتر سالاری، نتوانستند کاری کنند.
برادر پارساییان مدت ها بستری بود و به دلیل وضعیت حادی که به آن دچار بود به دستور دکتر اجازه آشامیدن آب نداشت و مایعات موردنیاز خود را از طریق سرم دریافت می کرد. هنوز هم با به یادآوردن لب های خشکیده و زمزمه های زیر لبی «یا حسین (ع)» آن عزیز، ابر بغض خاطراتم را با اشک بارانی می کند. گاه مدت ها در کنارش می نشستم و وقتی بی تاب آب می شد، با گاز استریل مرطوب شده یا حسین (ع) گویان و اشک ریزان، لب هایش را اندکی تر می کردم.
برادر پارساییان چون مقتدایش امام حسین (ع) لب تشنه به دعوت حق لبیک گفت و به دست بوس مولایش شتافت.
گاه مادر می شدم
کودک 3 ماهه ای داشتم که بلافاصله بعد از شیفتم برای به آغوش کشیدن و شیر دادن به او می شتافتم. در آن روزهای پرهیاهو کمتر وقت رسیدگی به او و مادرانه هایم را داشتم.
جوان 17 ساله ای را به تازگی به بخش 3 جراحی بیمارستان فرخی، که من تازگی عهده دار مسئولیتش شده بودم، آورده بودند که یک پایش از مچ قطع شده بود.
زمان تغییر شیفت من که شد، صدای گریه هایش به گوشم رسید. کودکم فراموشم شد. به تندی به کنار تختش رفتم و مادرانه هایم را برایش نمایان کردم: «پسر نازنین چه شده است؟ چرا بیقراری؟»
نگاهی به من و نگرانی چشمانم و صدای بغض دارم کرد و آرامتر از پیش با اشاره به پای قطع شده اش، گفت: «انگشتان پایم درد می کند».
آن لحظه بر من و دل بیقرارم چه گذشت!!
ساعت ها در کنارش نشستم و تا آرامش را به این پسر کم سن و سال شجاع میهن باز گردانم. برایش از حضرت علی اکبر (ع) گفتم.
برایش از دست های بریده حضرت عباس (ع) زمزمه کردم. به او گفتم، تو همه وجودت لایق بهشت است و اکنون پایت به ودیعه در جنت است.
پدر و فرزند بر تخت
پدر همیشه پشت و پناه فرزندان است. پدر اگر نتواند مرهم درد پسر شود، در خود و به دور از چشم فرزندش میشکند و فرو می ریزد. پدر وقتی پسرش را که با مشقت و عشق، سالیان سال پرورانده، بر بستر درد ببیند، چه می کند؟
شب بیداری و زل زدن به چهره بی حال از درد فرزند، گریه های پنهانی و نمازهای طولانی، بوسه های گرم و آغوش بی دریغ پیش از شهادت پسر.
سعی می کردیم آرام آرام شرایط بحرانی پسرش را به او بگوییم؛ اما او خود با خدا معاملات پس پرده ای داشت که ما از آن غافل بودیم. وقتی پسر جوان که از ناحیه شکم مجروح بود، جام شهادت نوشید، پدرش مردانه سربلند کرد و خندید.
انتهای پیام/