به گزارش گروه سایر رسانههای دفاعپرس، ساختار و نظام فرهنگ عمومی امروز ایران به یک معنا دچار پدیده «صنعت فرهنگ» است. تولید کنندگان در این نظام با بهرهگیری از ابزار رسانه و پدیدههای نوظهوری، چون «شبکههای اجتماعی» آنچنان در ابژهسازی سوژههای انسانی موفق عمل کردهاند که تو گویی دیگر عنصر خلاقیت برای بازتولید شخصی و بازسازی هویتی عملا کاری ناممکن است.
این سیطره هژمونیک رسانهای کار را به جایی رسانده که حتی توانایی ایجاد یک نظام ارزشگذاری برای دادههایی که در معرض هجوم آنها قرار دارند، سلب شده است. فرهنگ عمومی معاصر در ایران چنان تحت تاثیر این هژمونی یکسانساز و تودهایساز قرار گرفته که نه تنها پیشینه تمدنی خود را فراموش کرده که حتی ناتوان از درک وضعیت موجود خود نیز هست؛ بنابراین نه میداند چه میخواهد و نه میداند که قرار است در چه مسیری قرار گیرد! شاید بتوان این روند تودهایسازی را با تابلوهای نقاشی فرانسیس بیکن، نقاش قرن بیستمی بریتانیایی مقایسه کرد. بیکن در آثار خود با حمله به هویت ارگانیک بدن و از ریخت انداختن فیگورها، فقط تودههایی از گوشت را نشان میدهد که هرچند «بدن»های انسانی است، اما هویت انسانی را نمیتوان برای آنها قائل شد.
در باب وضعیت موجود فرهنگ و تقلیل فرهنگ ایرانی به یک فرهنگ تودهای که برنامهای جز تقلید ندارد، با «بهمن نامورمطلق» به گفتوگو نشستیم.
نامور مطلق اکنون یکی از چهرههای شناخته شده در حوزه نقد و نظریهپردازی فرهنگی است. توجه او به مفهوم اسطوره کاوی، راهی نوین را در مسیر مطالعات فرهنگی در کشور گشود. «اسطورهکاوی عشق در فرهنگ ایرانی»، «درآمدی بر بینامتنیت»، «بینامتنیت: از ساختارگرایی تا پسامدرنیسم»، «اسطوره و اسطورهشناسی نزد ژرژ دو مزیل»، «اسطوره و اسطورهشناسی نزد نورتروپ فرای»، «اسطوره و اسطوره شناسی نزد ماکس مولر» و «اسطوره شهر اصفهان» عناوین شماری از مهمترین تالیفات اوست.
یکی از نشانهها و ویژگیهای اصلی فرهنگ تودهای وجود عنصری به نام «تقلید» است. در کنشهای فرهنگی امروز تفاوتی ندارد که منشا یک حرکت یا کنش از کجا باشد، مهم این است که فرهنگ تودهای به تقلید از آن روی میآورند. این تقلید، جامعه امروز ما را دچار مشکلات عدیده کرده و حتی کنشهای سیاسی و اقتصادی امروز ما نیز تقلیدی است. این در صورتی است که ما در پیشینه تمدنیمان مقلد نبودهایم.
ما در گذشته حتی اگر در جایگاه مغلوب مقابل یک نیروی مهاجم قرار میگرفتیم و فرهنگ آن نیروی مهاجم به ما حقنه میشد، نظام فرهنگی ما با هضم آن فرهنگ طریق نوینی را بیرون میداد. به عبارتی ما در گذشته بجای تقلید، «محاکات» میکردیم. چرا به چنین وضعیتی دچار شدهایم؟
وضعیت «در جهان بودن» ما امروز تغییر کرده است. نسبت ما با «دیگری»، با «شرق»، با «غرب» و... عوض شده است. در دورههایی نسبت ما در حوزه فرهنگ نسبت «مولف» بوده و ما در وضعیت تالیف قرار داشتیم. حال اگر چیزی هم دریافت میکردیم، چون خودمان مولف بودیم آن چیزها کمک میکردند تا تالیف ما قویتر و فربهتر شود. ما در حوزههای فلسفه، حقوق، هنر، ادبیات و... مباحثی غنی داشتیم و هر زمان هم که پدیده تازهای میآمد در ما هضم میشد و ما با آن پدیده تازه خود را قویتر و غنیتر میکردیم. یا به عبارتی ما با آن چیز تازه خودمان را واکسینه میکردیم. همان کاری که امروزه غرب دارد انجام میدهد.
اما کمکم به دلایلی از جمله دلایل سیاسی، ما از وضعیت تالیف خارج شدیم. استبدادهای داخلی ما را تضعیف کرده و خلاقیت و آزادی را از ما گرفتند. این باعث شد تا اندیشه، شعر، هنر، حقوق، کلام و... ما ضعیف شود. حریت و آزادی در فرهنگ ایرانی اسلامی وجود داشت و در جوامع علمی بحثهای شجاعانه و گستاخانه انجام میشد. در آن فرهنگ حتی کافران، زندیقان و ملحدان نیز کاملا آزاد بودند تا بیایند با ائمه و علمای ما بحث کنند. یعنی مخالفان شدید اسلام و دین نیز جلوی حرف زدنشان گرفته نمیشد. منتها در دورهای جلوی این روند گرفته شده و همگرایی مطلق مسلط شد.
آزادی بیان خلاقیت میآورد. در برخی دورههای تاریخی ایران وقتی جلوی آزادی بیان و در نتیجه جلوی خلاقیتها گرفته شد، بالطبع برای حاکمان آن دورهها فرمانروایی آرام و بیدغدغه را در داخل کشور بوجود آورد، اما آنها از فعالیت بیرونیها غفلت کرده بودند. به عبارتی فراموش کردند که تمدنهای رقیب مشغول فعالیت هستند و بعد به ناگاه بر ما هجوم آوردند یعنی بر مردمی که خلاقیتی نداشتند.
تمدن رقیب ما یعنی غرب پس از قرون وسطی ساختارهایش را تقویت کرد و امکان گفتگو و چند صدایی را در درون خود فراهم آورد. میتوان گفت که تجربه قرون وسطی موجب شد تا آنها تحولی را در خودشان ایجاد کنند. بحث من این نیست که حرف ما حق است یا حرف آنها، میخواهم شما را به این نکته توجه دهم که اکنون «حرف آنها» قدرتمند شده است. به عبارتی اندیشه آنها قدرتمندتر از ما شد.
دلیل قدرتمند شدن حرف آنها چه بود؟
اندیشه در گفتوگو ورز پیدا کرده و قدرتمند میشود. ببینید یک آدم محق و دارای حق هم ممکن است در مواجهه با یک آدم نیرومند و توانمند از نظر بدنی کم بیاورد. بحث من این است که، چون ما «امکان گفتوگو» را از دست دادیم، حرف ما ضعیف شد و از نظر اندیشهگی و همچنین از نظر تکنولوژی نتوانستیم همپای تمدن رقیبمان، یعنی غرب رشد کنیم.
در میانه بحث میخواهم در پرانتز سوالی را مطرح کنم که شاید پرسش و دغدغه بسیاری باشد. اصولا چرا غرب بدل به تمدن رقیب ما شد؟ آیا این صرفا به شکستهای ما از روسیه در دوران قاجار باز میگردد؟
خیر. از ایران باستان، غرب تمدن رقیب ما بوده است. در دوران باستان میان ایران و یونان، میان ایران و روم، روم و مصر و همینطور میان یونان و مصر رقابت وجود داشت و در معنای کلی این رقابتی میان شرق و غرب بود. مصر در مقابل تمدن غربی بسیار زود جا خالی کرد، چرا که به هر حال به آنها نزدیکتر بود. مشکلات ساختار سیاسی مصر باعث ضعف و شکست آنها و در نتیجه کنار رفتنشان از صحنه رقابت شد. چه بسا که اگر مصر باقی میماند، شرق در این رقابت قویتر میشد. هند و چین هم که از صحنه رقابت دور بودند. این رقابت میان ایران و یونان باقی ماند و در طول تاریخ قبل از اسلام به خاطر ساختار سیاسی و نبود آزادیها، تمدن ایران به ناگاه در مقابل حمله اسکندر کم آورد و ضربه مهلکی خورد.
در قرون بعدی، مثلا در دوره ساسانیان، تمدن ایرانی به خاطر همین ساختار سیاسی غلطِ تک محوری مقابل مسلمانان تازه نفس، کم آورد و شکست خورد. بعدها نیز مغولان و ترکها ضربات مهلک دیگری را بر ما وارد کردند. به عبارتی تمدن ایرانی تا برههای به جلو آمد، اما پس از شکست از اسکندر دیگر نتوانست به ساختار درست دست پیدا کند. در ادامه نیز ایران از نظر قدرت امپراطوری فقط توانست گهگداری مانند دوران سامانیان، صفویه، نادرشاه و اوایل دوره قاجار، نفسی بکشد و در دیگر برههها قدرت سیاسی و تشکیلاتی در ایران ضعیف بود.
این ساختار سیاسی و تشکیلاتی متزلزل، باعث شکستها و ضربات مهلکی شد، اما چرا این شکستها به روایتهای فرهنگی ضربهای وارد نکرد؟
من احساس میکنم، تمدن ایرانی تمدن فرهنگسازی است، اما تمدنی نیست که بتواند ساختار سیاسی خوبی را بسازد. ما به جز برخی دورههای کوتاه در طول تاریخ، نتوانستیم در حوزه سیاسی ساختارسازی کنیم، اما از نظر فرهنگی توانستیم این کار را انجام دهیم. ادامه حیات هویت ایرانی در طول تاریخ نیز به دلیل همین قدرت فرهنگیمان بود و گرنه شاید مانند برخی از تمدنها از بین رفته بودیم. فراموش نکنیم که بسیاری از تمدنهای قدرتمند در میانرودان، آسیای صغیر و جاهای دیگر از بین رفته و نتوانستند تداوم تاریخی داشته باشند.
به طور کل ما به عنوان یک تمدن مولف به دلیل ضعف ساختار سیاسی و اجتماعی، در مواجهه با تمدنهایی که توانستند خود را بازسازی کنند، کم آوردیم. بازسازی تمدنی غرب بویژه در دوره رنسانس باعث شد تا ما از قرون هفدهم و هجدهم به یکباره مقهور آنها شویم و از آن دوران هم مقلد آنها شدیم. تا پیش از آن ما به هیچ عنوان نقلید نکرده و یک فرهنگ مولف و یکی از سرچشمههای فرهنگ در جهان بودیم.
غرب از یونان باستان یک فرهنگ انحصارطلب و اروپامحور داشته است. یونانیان در دوران باستان خودشان را کانون مدنیت و انسانیت دانسته و دیگران را بربر یعنی غیرمدنی، هنوز شهرنشین نشده و یا وابسته به طبیعت، میخواندند. به عبارتی غرب از یونان باستان با ایجاد این نظام ارزشگذارانه درصدد تسلط بر جهان بود و بالاخره توانستند از قرن شانزدهم و هفدهم به بعد این تسلط را بر جهان قطعی کنند. دستاوردهای غربیها در زمینه کشتیسازی و کشتیرانی و همینطور ادوات نظامی و جنگافزارها هم به کمکشان آمد و پشتسرشان هم فلسفه و علم بود. اصولا قرن هجدهم قرن فلسفه است.
به همین دلایل است که در غرب با یک انفجار معرفتی و در کنارش یک انفجار قدرت روبهرو میشویم و در مقابل شاهد هستیم این دو مولفه در تمدن خودمان رو به افول میرود. بعد از رنسانس اندیشه و قدرت در غرب طلوع دوباره دارد و نزد ما غروب. به همین دلیل طبیعی است که ما نه تنها دیگر قدرت حمله و نفوذ را نداریم، بلکه قدرت ایستادگی و مقاومت را نیز در بسیاری از حوزهها از جمله فرهنگ از دست دادهایم، یا در حال از دست دادن هستیم؛ بنابراین ما اکنون دیگر نمیتوانیم تألیف کنیم یا «محاکات» انجام دهیم و کار ما فقط «تقلید» شده است. زمانی میتوانیم محاکات یا «از آن خود سازی» کنیم که قدرتی داشته باشیم و مولفههای فرهنگ وارداتی را در دل آن قدرت در بر بگیریم.
متاسفانه ما اکنون توسط اندیشه و قدرت غرب «در بر» گرفته شدهایم و این در بر گرفته شدن از دوران قاجار آغاز شد. از آن دوران بود که اروپا قدرت مطلقه نظامی در جهان را بر عهده گرفت. به همین دلیل هم پادشاهان قاجاریه مدام تلاش میکردند تا در عکسها فیگورهایی شبیه ناپلئون داشته باشند و مانند او عکس بگیرند. رضاشاه نیز تلاش میکرد تا خود را شبیه هیتلر کند. یعنی آنها مدلهای ما شدند. در معماری و شهرسازی به سمت فرنگی شدن رفتیم و عمارتهای «کلاه فرنگی» ساختیم. ما حتی در حوزه زیباییشناسی که آخرین سنگر فرهنگی یک ملت است هم به حال ضعف دچار شدیم و کمکم داریم مولفههای خودمان را از دست میدهیم. البته هنوز داریم در این حوزه مقاومت میکنیم.
امروزه برای بسیاری تن زیبا، صورت زیبا، رنگ زیبا، چشم زیبا و... معنی سابقش را از دست داده است. به همین دلیل هم زن فرنگی شد مدل زن ایرانی و مرد فرنگی شد مدل مرد ایرانی و در مرحله فرادست؛ قدرت فرنگی شد مدل قدرت ایرانی. شهرسازی فرنگی شد مدل شهرسازی ایرانی. این مولفهها شاید در جای خود و در تمدن خود خوب بودند، اما وقتی وارد فرهنگ ایران شدند، ما را دچار یک تضاد درونی نه چندان خوشایند کردند. به طور کل ما برای این نوع مواجهه با غرب پس از قرون هجدهم و نوزدهم آمادگی نداشتیم و اصولا برای این مقابله تربیت نشده بودیم.
در دورههای پیش از قاجار هم ساختار سیاسی گفتوگومحور نبود و بر پایه احترام عمودی قرار داشت، اما ما در آن دوران ویژگی تولیدگری را داشتیم. یعنی ما هم در حوزههای فرهنگ و علوم انسانی مولف و تولیدگر بودیم و هم در حوزه اقتصاد. ما توانایی تولید کالاهای استراتژیک داشتیم و البته توانایی صادرات آن به جهان. از قرن ۱۹ به بعد است که ویژگی تولید از جامعه ایرانی کمرنگ شده و مصرفگرایی صرف جای آن را میگیرد. اکنون هم ما نفت میفروشیم تا کالای مصرفی وارد کنیم.
این نقشهای بود که اروپاییها ریخته بودند. در حقیقت ما هم آمادگی دچار شدن به این وضعیت را داشتیم. وقتی رشد آدمها در ساختاری است که آنها را خدمتکار و بله قربانگو بار میآورد، نباید انتظار چیزی جز این را داشت. آدمهایی که در خدمت قدرت و حکومت و چهرههای مستبد قرار میگیرند، آمادگی این را دارند که در خدمت یک نیروی خارجی هم درآیند. وضعیت ما بویژه در دوران قاجار اینگونه بود. ما اگر فرهنگ آزادی و حریت داشتیم، این فرهنگ اگر پادشاهش هم شکست میخورد، توانایی مقابله را از دست نداده و مبارزه را ادامه میداد. اما چون ما هرمی سفت و غیرقابل انعطاف از قدرت را درست کرده بودیم، وقتی راس این هرم زمین میخورد همه به صورت دومینویی به خاک میافتادند. اما اگر قدرت در بدنه این هرم هم توزیع میشد و هر کسی بر مبنای آن مسئولیت و فعالیت خودش را داشت و در عین حال میتوانست از پادشاه و دست اندرکاران حسابکشی کند، آنگاه گروههای اجتماعی راحت در خدمت بیگانه درنمیآمدند.
این خطر همیشه ایران را تهدید میکند. مستبدان همیشه فکر میکنند که با اطاعت محض مردم از آنها، بقایی خواهند داشت، اما فراموش میکنند که این اطاعت محض قابلیت این را دارد که در خدمت یک قدرت دیگر هم قرار بگیرد. به همین خاطر بود که ما در بسیاری از برههها و بزنگاههای تاریخی شکستهای شدیدی خوردیم. ترساندن مردم هم همین وضعیت را فراهم میآورد. به عنوان مثال مردمی که در اواخر دوران هخامنشی از حکومت وحشت داشتند، از دشمن هم وحشت کرده و ایستادگی نکردند. نهادینه شدن ترس در میان عامه مردم، ویرانگر است.
روایتهای تاریخی نشان میدهد که در دوره مغول وقتی یک سرباز مغول وارد یک روستا میشد، میتوانست حتی بدون اسلحه جمعیت آن روستا را اسیر بگیرد. چرا این اتفاق رخ میداد؟ به این دلیل که آن جمعیتهای انسانی یاد نگرفته بودند که حقشان را بگیرند و همیشه توسط حکام ایرانی توسری خورده بودند. حال که راس این حکام ایرانی به زمین زده شد، یک نفر دیگر مثلا یک سرباز مغول هم توانست در جایگاه او به ملت توسری بزند.
اگر حاکمی مردم را به ترس عادت بدهد و جرات را از آنها بگیرد، آنوقت این مردم فقط برای آن مستبد بلهقربانگو نمیشوند، در مقابل هر مستبدی حتی مستبد خارجی بله قربانگو خواهند بود. اگر آدمها نادان باشند و کاری به حکومت نداشته باشند، هر حکومت دیگری میتواند از نادانی آنها استفاده کند و بهره گرفتن از این نادانی صرفا هم با حمله نظامی نیست. در دورههای هخامنشیان و مغولان این اتفاق افتاد. یا همینطور در جنگهای دوره قاجار. در آن دوران حکام قاجار گمان میکردند که با ناآگاه نگه داشتن مردم میتوانند حکومت بادوامی داشته و همیشه بر مردم مسلط باشند، گمان نمیکردند که دشمن هم از این ناآگاهی استفاده کند و دودمان مملکت را به باد بدهد.
این اتفاقات در طول تاریخ رخ داده و باید از آنها درس گرفت. به بیان دیگر اگر ما میخواهیم این مملکت دوباره تالیفی و مولف شود باید این خطر را بپذیریم که مردم آگاه شوند. مردم باید بتوانند در مقابل مسئولان عرضاندام کرده و مطالبهگر باشند. اگر مردم مطالبهگر شوند، آنگاه کشور کمتر آسیبپذیر میشود. در این صورت کشور کمتر خطر زیر یوغ بیگانه رفتن را حس میکند. مردم قدرتمند در مقابل دشمن خارجی چه نیروی مهاجم نظامی و چه فرهنگ مهاجم، بهتر مقاومت خواهند کرد.
نباید کاری کنیم که داستان اسکندر یا مغول دوباره تکرار شود. ساختار سیاسی ما باید آزادی، آگاهی و حریت را ترویج کند. در همه دورههایی از تاریخ که ما شکستهای سهمگین خوردیم، مهمترین دلیل این بود که ساختار سیاسی حاکم آگاهی و آزادی را محدود کرده بود. خوب این برای مدتی جواب داد، اما بعد به ناگاه جامعه ترکید و دچار یک انحطاط و ویرانی بزرگ شد. وقتی که مغولان آمدند، مردم هیچ انگیزهای برای دفاع کردن نداشتند. اصلا انتظار داشتند که نیروی خارجی بیاید. برایشان ظلم داخلی با ظلم خارجی تفاوتی نمیکرد. آنقدر از ظلم داخلی کینه داشتند که به ظلم خارجی پناه آوردند و نمیدانستند که آن هم خود یک ظالم بزرگ است.
ما برای اصلاح امور فرهنگی و امور آموزشی و علمی باید ساختار سیاسی را اصلاح کنیم. یک جایی ساختار سیاسی ما در طول تاریخ بعد از اسکندر زمین خورد و دیگر بلند نشد. شرق از نبود یک ساختار سیاسی مستحکم غنی و آزادیبخش تاکنون رنج برده است. آزادی، آگاهی میآورد و هیچ چیز مهمتر از آزادی نیست.
منبع: مهر
انتهای پیام/ 900